وجه مشترک تمام آثاری که با فیلمنامه سعید نعمتالله ساخته میشوند، دیالوگهای غریب و اغلب ناملموس آنهاست؛ دیالوگهایی که خیلی وقتها در دهان بازیگران درسته جا نمیگیرند و خیلی وقتها حالت تصنعی به گل سریال میدهند. هر بار زمان پخش هرکدام از این سریالها، بارها به دیالوگهای عجیبشان اشاره کردهایم و پرسیدهایم که آیا شخصیتهای یک سریال نباید بر اساس جایگاه و طبقهای که در اجتماع برایشان تعریف شده صحبت کنند؟
در «برادر جان» با دو خانواده روبه رو هستیم؛ یکی حجره دار میدان تره بار و دیگری مالباختههایی که روی ماشین کار میکنند و صبح و شب کنار مسافرها روزگار میگذرانند. با تماشای یک قسمت از سریال هم میشود فهمید دیالوگهایی که از زبان شخصیتها بیرون میآید ربطی به دنیا و شیوه زندگی این افراد ندارد. زمان پخش سریال پشت بام تهران، پروندهای را به آنالیز دیالوگهای شخصیتها اختصاص دادیم و خواستم مخاطبان خودشان در این باره قضاوت کنند. حالا هم سراغ بعضی دیالوگهای شخصیتهای اصلی برادر جان رفتهایم تا خودتان دربارهشان قضاوت کنید.
دیالوگهای کریم بوستان
کریم بوستان در قسمت دوازدهم وقتی آراز جلوی در خانشان میآید، میگوید لیلا دیگه تمومه. دیگه لبها و زبونت. مجوز بردن اسمشو ندارن.
در قسمت ششم بعدازاینکه خواستگاری لیلا و آراز به هم میخورد، کریم بوستان روبه لیلا میگوید: دلم به خیرت بود، اما زبونم به هوای نفس، هوای نفس واسه من یه خرده جلفه. گرفتارش شدم.
توی قسمت پنجم، کریم بوستان وقتی میخواهد ستار را قانع کند که به خواستگاری آراز از لیلا رضایت دهد. به او میگوید: تیکه پرونی دور زندگی اونها نداریم. من تا ابدالدهر طلبکار و دلخور چاووشم اما، … ستار بغضمون رو خالی کنیم و خاطرخواهی لیلا؟
چاوش در قسمت هفتم به کریم میگوید بیاید پولش را بگیرد و بی سروصدا برود. او جواب میدهد این همه سال دویدم دنبال حقم حالا تو صدا خفه کن گلوله در کنم؟ چاوش میگوید: پس دردت چیه؟» جواب میدهد: «دردم؟ ظالم، مظلوم»
نکته: کریم بوستان توی کل سریال یک تکیه کلام خاص دارد. او در موقعیتهای مختلف از واژه جلف استفاده میکند. مثلاً میگوید: تو سن من این حرفها یه مقدار جلفه. یا مثلاً درخواستش این است که جلفم نکن یا هوای نفس واسه من یه خرده جلفه.
بازیگر نقش: علی نصیریان
نام کاراکتر: کریم بوستان
سن تقریبی: ۸۰ – ۷۰ سال
سطح سواد: نامعلوم
شغل: راننده تاکسی
آنالیز شخصیت: کریم بوستان، یک مرد شکست خورده و تنهاست مردی که از اعتمادش سو استفاده شده و ۱۵ سال است نمیتواند حقش را از وارث شریکش بگیرد. او حالا یک همسر بیمار دارد و وضع مالی خانوادهاش خوب نیست. خودش روی یک ماشین کار میکند و چارهای جز صبوری ندارد. پسرش وضع مالی خوبی ندارد و مدام در پی انتقام و سهم خواهی است. دخترش لیلا عاشق برادر چاوش است و وسط همه این اتفاقها باید به ازدواج او هم تن بدهد.
نسبت دیالوگ با موقعیت اجتماعی شخصیت: پیرمردی که نصف زندگیاش را در بازار میوه و تره بار گذرانده و ۱۵ سال است برای درآوردن خرجی خانواده، روی یک ماشین کار میکند، طبیعتاً نمیتواند تا این حد شسته رفته و اتو کشیده صحبت کند که مثلاً بگوید: دیگه لبها و زبونت مجوز بردن اسمشو ندارن. نهایتاً شاید بگوید: «دیگه حق نداری اسم لیلا رو بیاری. یا مثلاً عبارت «خالی کردن بغض روی خاطرخواهی» آنقدر ادیبانه است که بیشتر به درد متون ادبی میخورد.
دیالوگهای چاوش
در قسمت اول به آراز میگوید: ۱۵ ساله دارد به طبل رسوایی من میکوبن که چاوش دزده اون که خالمونه میگه بالا کشیدی از بقیه چه توقعی دارم.
وقتی آراز سراغ لیلا میرود و تصمیم میگیرد علیه چاوش قسم بخورده چاوش در قسمت دوازدهم رو به آراز میگوید: سنگین عاشقت بودم، رنگین عاشقت بودم، اما دیگه نیستم.
در قسمت بیست و سوم، بعدازاینکه مهتاب برمی گردد خانه، اما به چاوش محل نمیگذارد. بادل پر به او میگوید: اخمت اذیتم میکنه. اینکه هم میگی ظالم اذیتم میکنه. اینکه بهم نگاه نمیکنی اذیتم میکنه، اونم الان که سیاهپوش نداشتن داداشمم. الان که دارم پدر میشم الان که رسوام، رسوا تو میدون. گور بابای میدونه رسوام تو خونه ام درد تو نیستی، اما درمون تویی چشم چاوش خیسه. تا حالا خیس دیده بودیش از دیشب تا حالا خیسه سر داداش نداشتهام. سر اینکه تو تحویلم نمیگیری ….
نکته: سنگینترین دیالوگهای سریال برای چاوش نوشته شده دیالوگهایش بیشتر شبیه واگویه ذهنی است. طوری که به نظر میرسد از شیوه سیال ذهن برای نوشتن دیالوگ استفاده شد. او از جملههای کوتاه: تیز، محکم و چکشی و بعضاً تکراری استفاده میکند.
بازیگر نقش: حسام منظور
نام کاراکتر: چاوش
سن تقریبی: ۴۰-۴۵
سطح سواد: نامعلوم
شغل: حجره دار میدان تره بار
آنالیز شخصیت: بعد از پدر، بزرگ خانواده بوده و از آنجایی که همیشه همه را تحت حمایت مالی و عاطفی خودش داشته، الان از همه انتظار دارد که تحت فرمان او باشند. بعد از پدرش تمام مسئولیتها به گردن او بوده. وضع مالی خوبی نداشته و تصمیم گرفته به همین دلیل، حق کریم بوستان را نادیده بگیرد. با یک زن ثروتمند استفاده کرده و با کمک ثروت او خودش را بالا کشیده و حالا همه را از بالا نگاه میکند و نمیتواند بپذیرد کسی زیر بار حرف و نظر او نرود. با این حال هنوز هم از پدرش حساب میبرد و دچار عذاب وجدان است.
نسبت دیالوگ با موقعیت اجتماعی شخصیت: چاوش حجره دار میدان تره بار است و مدام با مردم بازار نشست و برخاست دارد. درست است که به لحاظ جایگاه، بالاتر از حنیف قرار دارد، اما با توجه به شناختی که از افراد این گروه از جامعه داریم چنین فردی از عبارت سنگین عاشقت بودم، رنگین عاشقت بودم» استفاده نمیکند. به نظر میرسد حسام منظور هنوز نتوانسته است از نقش شازده ارسلان سریال «بانوی عمارت» خارج شود.
دیالوگهای آراز
در قسمت دوازدهم عاطفه از آراز میخواهد برای اینکه مبادا علیه چاوش قسم بخورد فرار کند. آراز جواب میدهد: «عاطفه گندهای تو مغزم با انگ بستن به لیلا خودتو کوچیک نکن.
وقتی رسول در قسمت هجدهم به آراز طعنه میزند و میگوید خداروشکر که فقط چای دو رنگ ریختن را از چاوش یاد گرفتی آراز با لحن شاکی جواب میدهد: لحنت منو نبره سمت اینکه داره از این هچل خونوادگی خوشت میاد. هرکی گفته تو روی بزرگتر وایسادن گندگیه، یا گندگی رو بلد نیست یا خیلی حقیر و کوچیکه. بعد هم میگوید: «ظلم رو ببینم و دم نزنم چی ام پس؟
در قسمت یازدهم، آراز نگران از اینکه مهر چاوش را از دست داده، توی ماشین کنارش مینشیند و او را بغل میکند و میگوید: نوک دماغم رو سوزوندم تا قلبم برام بمونه. قلبمی دادا
نکته: آراز به خاطر یک زخم قدیمی، کم خواب است این کم خوابی باعث شده تا لحن صحبت کردنش تغییر کند و همیشه خسته به نظر برسد. بیشتر از بقیه بحثهای فلسفی میکند و وارد مسئله حق و ناحق میشود.
بازیگر نقش: سجاد افشاریان
نام کاراکتر: آراز
سن تقریبی: ۳۲ سال
سطح سواد: احتمالاً لیسانس
شغل: قهرمان موتورسواری
آنالیز شخصیت: آراز پسر کوچک خانواده است. ۱۵ سال پیش پدر و مادرش را از دست داده و تمام این سالها تحت حمایت چاوش بزرگ شده. او قهرمان موتورسواری است، اما یک روز موتور میافتد و سرش قاچ میخورد و از آن به بعد کم خواب میشود، برای همین هم معمولاً خسته است و قدرت تصمیم گیری ندارد. چاوش آنقدر برایش بزرگ و مهم است که به خاطر او حاضر است از عشقش بگذرد. او حالا در شرایطی قرار گرفته که مطمئن شده برادرش تمام این سالها به او دروغ میگفته. کریم بوستان از او میخواهد علیه برادرش قسم بخورد. بین نادیده گرفتن برادر و قسم دروغ، دچار تلاطم میشود.
نسبت دیالوگ با موقعیت اجتماعی شخصیت: به هرحال آراز هم از خانواده پدری است او هم لحن صحبت کردنش مشابه برادرانش است و به زبان کوچه و بازار حرف میزند، اما دیالوگهایش یک مقدار پیچیدهتر از سایرین است و این تضاد به چشم میآید. مثلاً از عباراتی مثل انگ بستن» و «ظلم را دیدن و دم نزدن و. استفاده میکند.
دیالوگهای حنیف
حنیف در قسمت ششم رو به لیلا میگوید: آراز دستخط پیدا کرده از حاجی بدری که کریم بوستان طلبکار شه چاوش سوزوندنش. گفت آراز زبون باز کنه خفتشه. عنقریبه زبون باز کنه.
در همان قسمت، حنیف به لیلا میگوید: «آراز آواره شده لیلا، خواب که نداشت هیچ، حالا خوراکم نداره. این راهشه؟ آراز بهت احتیاج داره لیلا من داداشتم میگم آراز رو میخوای؟
در قسمت بیست و دوم، وقتی چاوش از حنیف میخواهد خانه منیژه را آتش بزند، قبول نمیکند و میگوید: دیدم عاشق میشن، اما ندیدم چطوری عشق رو آتیش میزنن و حنیف با همان لحن لاتی همیشگی در قسمت بیست و یکم به آراز میگوید: بپرس تا بهت بگم میشه از عشق گذشت واسه خونواده، میشه از دوست داشتن گذشت واسه خونواده، میشه از شکم و جون گذشت واسه خونواده»
نکته: صدای حنیف خش دار است و لحنش همیشه طوری است که انگار قصد دارد دعوا کند. یک گارد همیشگی همراهش است. معمولاً با توجه به جایگاه اجتماعیای که دارد، بعضی کلمات را همراه با کلمات مشابه به کار میبرد. مثلاً میگوید: «قرار مرار یا گرسنه مرسنه.
بازیگر نقش: کامران تفتی
نام کاراکتر: حنیف
سن تقریبی: ۳۵ سال
سطح سواد: نامعلوم
شغل: نوچه چاوش
آنالیز شخصیت: از بچگی یتیم بوده و حاج بدری زیر پر و بالش را گرفته است همیشه آرزو داشته چاوش او را به عنوان تنها برادرش بپذیرد، برای همین هم در رقابت با آراز بوده است. مثل نوچهها رفتار میکند و هیچ چیز توی این دنیا برایش مهمتر از چاوش نیست. خودش بارها گفته است که چاوش برایش مثل خداست و مقابل هرکس بخواهد با او بد رفتار کند، میایستد. با این حال عاشق شده است و زندگی کنار زن و بچهاش را دوست دارد، اما بازهم به خاطر چاوش حاضر است از عشقش بگذرد.
نسبت دیالوگ با موقعیت اجتماعی شخصیت: از بین تمام شخصیتهای سریال، حنیف از سایرین کوچه بازاریتر صحبت میکند. لحنش کاملاً مثل نوچههای فیلم فارسیهای قدیمی است و طبیعتاً انتظار میرود دیالوگهایش کاملاً در همان سطح باشد. دیالوگهای طولانی و شسته رفته با جملاتی که مخصوص کتابهای عاشقانه است، از جمله دیدم عاشق میشن، اما ندیدم چطوری عشق رو آتیش میزنن زیاد به شخصیت او نمیخورد.
دیالوگهای عاطفه
در مراسم خواستگاری قسمت پنجم، کنار خاله مینشیند و میگوید: «مردها جلوی هم وایستادن رو بلدنه زنهام کنار کشیدنشون رو. نگام نکنی، نگاه نمیکنن همدیگه رو حق و ناحق به کنار، اینا همدیگه رو میخوان بده مرد جای زنش حرف بزنه، زن جای مردش این دو تا آتیش با من، آتیش شما کجاست؟ آقا ستار کجاست؟
در همان قسمت به آراز هم تشر میزند و میگوید: «داداش به دلت شک راه نده. چاوش چاوشه. حلال میخوره عین شیر مادرش. حالا آگه یکی آبروی داداشتو با سبزی خوردن اشتباه گرفت، تو اشتباه نگیرش.
در قسمت هجدهم، مقابل مهتاب میایستد و میگوید: «چاوش لازمت داره. آراز رو از خودش طرد کرده، حنیف رو از خودش میرونه، تنهاست. میخوام برت گردونم. دشمن شادمون نکن.» بعد هم که میفهمد مهتاب حامله است، میگوید: یه ماشین برام بگیر برم میدون چاوش رو سینه خیز بیارم اینجا»
نکته: مهمترین نکته در دیالوگهای عاطفه، زهردار بودن آنهاست. معمولاً خیلی سریع و با نیش و کنایه حرف میزند و به طور کلی اهل لشکرکشی و دعواست. او فقط زمانی که مقابل رسول قرار میگیرد، منعطف است و مهربان برخورد میکند.
بازیگر نقش: نسیم ادبی
نام کاراکتر: عاطفه
سن تقریبی: ۴۵ -۴۰
سطح سواد: نامشخص
شغل: خانه دار
آنالیز شخصیت: بعد از مرگ پدر و مادر، نقش خواهر بزرگ خانواده را دارد و نمیتواند برای زندگی خودش تصمیم بگیرد. از سالها قبل شیرینی خورده رسول بوده، اما نمیتواند برادرهایش را ول کند و برود کلبه رسول زندگی کند. او تمام مدتی که رسول به دام اعتیاد افتاده و وکالت را کنار گذاشته، ترکش نکرده و تلاش کرده تا او را مجدداً به زندگی امیدوار کند. عاطفه هم درست مثل حنیف، وابسته چاوش است و به کسی حق نمیدهد پشت سر برادرش صحبت کند، با این تفاوت که حق و ناحق میفهمد و بعد از روشن شدن مسئله حق کریم بوستان، با چاوش هم بحث میکند.
نسبت دیالوگ با موقعیت اجتماعی شخصیت: او زنی خانه دار است، در اجتماع نبوده و غیر از برادرهایش، اهل معاشرت با دیگران نبوده است؛ بنابراین شیوه صحبت کردن او هم باید خیلی عادی باشد. حتی اگر حراف هم باشد، دیالوگهای سخت بدون فعل را نمیتواند کنار هم ادا کند و معمولاً جملهای مثل «آراز رو از خودش طرد کرده» در دهان چنین شخصیتی قرار نمیگیرد.
دیالوگهای ستار
با ازدواج لیلا و آراز مخالف است و در قسمت پنجم رو به کریم بوستان میگوید: «بابا من نوکر لیلام، اما قول بدم دم نزنم از ظلمی که بهمون شده؟ همه دلخوشی من همین دم زدنه. حالا میگی دم نزنم؟
در قسمت یازدهم رو میکند به چاوش و میگوید: «همیشه بابت زبون تنده محکوم بودم. همیشه حق با من بودهها، اما چون زبونم به ناسزا گیر میکنه محکومم. چون دستم به زدن بلند میشه محکومم.» و یک مقدار بعدتر میگوید: «غرورم رو آب لمبو کردی، غرورت رو آب لمبو میکنم.»
«بابای من بچه امروز نیست، گنده دیروزه از ته دل من میپرسی؟ ته دلم راضی نیستم، اما ته دل من کجا ته دل بابام کجا دلم نمیخواد ببینمش که ماتش برده به در و دیوار که پدری داره تنش زیر خاک میلرزه چیکار کنم بابامه؟ تو این سن مثل بچم شده. راضی به غم بچم باشم؟ راضی به غم بچم نیستم.»
نکته: از ابتدای سریال کم پیش آمده لحن آرام و مهربانانهای از زبانش بشنویم، معمولاً نا آرام است و تمام این دیالوگها با دعوا از دهانش بیرون میآید و شاید به همین دلیل است که دلیل بودن آنها با لحن ستار، زیاد همخوانی ندارد.
بازیگر نقش: سعید چنگیزیان
نام کاراکتر: ستار
سن تقریبی: ۴۰
سطح سواد: نامعلوم
شغل: راننده تاکسی
آنالیز شخصیت: تنها پسر کریم بوستان است و به لحاظ طرز فکر و رفتار، شباهت زیادی به او ندارد. ستار نسبت به خانواده بدری، خشم دارد و حس میکند تمام بدبختی و نداریاش زیر دست چاوش است. او تمام تلاشش را میکند تا مانع ازدواج لیلا و آراز شود، اما به خاطر پا در میانی کریم بوستان بالاخره رضایت میدهد. بااینکه میداند اهمال کاری پدرش در اعتماد به پدریها باعث از دست رفتن مالشان شده، هیچ وقت به پدر خرده نمیگیرد. کریم بوستان برایش مهم است و در بدترین شرایط هم اجازه نمیدهد که همسرش درباره پدرش صحبت ناروایی به زبان بیاورد.
نسبت دیالوگ با موقعیت اجتماعی شخصیت: ستار یک راننده تاکسی است و تمام روز با مردم و رانندهها سر و کار دارد.تا به حال ندیدهایم کتابی دست بگیرد یا رفتار ادیبانهای از خودش نشان دهد؛ بنابراین چطور میتوانیم بپذیریم در دیالوگهایش از قدم زدن» استفاده کند یا جمله پیچیده: «دلم نمیخواد ببینمش که ماتش برده به در و دیوار که بدری داره تنش زیر خاک میلرزه» از دهانش بیرون بیاید.
دیالوگهای لیلا
در قسمت اول وقتی توی کلانتری با ستار دعوا میکند، به او میگوید تنی و ناتنی رو کدوم نامسلمونی باب کرد؟ داداشمی۔ صلح و صفا و آرامش صلوات»
در قسمت بیست و یکم بعدازاینکه به آراز میگوید رابطهشان تمام است میآید و موهای کریم بوستان را اصلاح میکند. آنجا دیالوگهای کوتاهی بین او و کریم بوستان شکل میگیرد و او جملههایی از این قبیل میگوید: شوهری به جا نمیارم»، «کریم بوستان رو خیلی دوستش دارم جونمم براش در میره.»، «عشق خودتی بابا کریم» و بعد هم میگوید: انسانیت کجاست که بهش گله کنم امروز جلوی چشمم سر بابای مظلومم داد زدن. میخوام نباشه این زندگی که به خاطرش حرمت بابام آسیب ببینه پیر حقت شدی بابا. پس یک پای طلاقم وایسا دو پای حجرهات. به پدرم توهین شده.»
نکته: لیلا در نقش یک دختر باصلابت و عاشق، بیشتر تماشاگر است تا گوینده. او نسبت به دیگران کمتر دیالوگ میگوید، اما خیلی وقتها تکلیف برخی مسائل را با همان دیالوگهای کم روشن میکند. معمولاً دیالوگهایش کوتاهتر است و بیشتر تک جملههایی به زبان میآورد
بازیگر نقش: ندا جبرائیلی
نام کاراکتر: لیلا
سن تقریبی: ۳۱
سطح سواد: نامشخص
شغل: ندارد
آنالیز شخصیت: از کودکی یتیم شده و در خانه کریم بوستان زندگی کرده است همیشه دور از برادرش حنیف بوده و از همان دوره کودکی به آراز علاقهمند شده. کریم بوستان برایش حکم پدر را دارد و هیچ وقت احساس نمیکند پدرش را از دست داده است. سالیان سال به خاطر حفظ حرمت کریم بوستان و برای اینکه آتش میان این دو خانواده را شعله ور نکند پای دوری از آراز مانده، اما به هیچ خواستگاری جواب مثبت نداده است. او حالا بااینکه به آراز رسیده، اما کماکان پشت اعتبار و حرمت پدرش میایستد و اجازه نمیدهد آراز به پدرش بی احترامی کند.
نسبت دیالوگ با موقعیت اجتماعی شخصیت: نسبت به سایر شخصیتها دیالوگهای کوتاهتر و منطقیتری دارد. درست است که در برخی موارد مانند وقتی میگوید انسانیت کجاست که بهش گله کنم امروز جلوی چشمم سر بابای مظلومم داد زدن» یا پیر حقت شدی بابا» لحنش شعاری است، اما صحبتهایش نسبت به سایر کاراکترها بیشتر با شخصیتش همخوانی دارد.
دیالوگهای توکل
در قسمت ششم سریال، وقتی آراز از دایی توکل میپرسد که مگر زنش حلیمه سالها پیش نمرده است او پاسخ میدهد: «تو این هفت سالی که با من زندگی کرد، همه چیزش مرد الا پاهاش که با همون هم ترکم کرد. بعد آراز میپرسد چرا؟ و او جواب میدهد: «چون ندید گرفتمش.»
و دایی توکل، در قسمت هفدهم درحالیکه مشغول صحبت با رسول است عاطفه را کنار میکشد و نصیحتش میکند و میگوید: «تیکه پرونی نه به من میاد نه تو دهن تو مجوزی براش هست. دو روز حلیمه رو گذاشتم پیشت، یه کاری کردی گذاشت رفت. الفت تو میدون بست نشسته دعوا و مرافعه راه نیفته. تو بست نشین کجا بودی دیشب تا حالا.» بعد هم میگوید:
خروس خون به شغال خون نمیرسید تا تو گل سه تا مرافعه راه نمیانداخت الان خروس خون به شغال خون وصل نمیشه الا به اشک حسرت. حسرت زمان رفته حسرت بچه مرده.»
نکته: او هم با توجه به شغلی که دارد تا حدودی به زبان کوچه و بازار حرف میزند. با این حال کلماتی از زبانش بیرون میآید که با لحنش همخوانی ندارد، او مردی خسته و نالان است که اگر راحت و روانتر صحبت میکرد مخاطبان بیشتر میتوانستند او را بشناسند.
بازیگر نقش: حسن پورشیرازی
نام کاراکتر: توکل
سن تقریبی: ۶۰
سطح سواد: نامعلوم
شغل: حجره دار میوه و تره بار
آنالیز شخصیت: در جوانی اهل دعوا و مرافعه بوده و زنی بسیار کم سن و سال تراز خودش گرفته، رفتار بدی با حلیمه، همسرش داشته. مدام او را کتک میزده و از خودش میرانده. تا اینکه حلیمه خسته میشود و با تنها پسرش قرار میکند و با خانوادهاش از کشور خارج میشود. توکل همیشه تنها بوده تا اینکه حالا حلیمه برگشته و به او گفته که پسرش مرده. او حالا داغدار پسر است و عذاب وجدان دارد که چرا زودتر به فکر زندگیاش نیفتاده. توکل حالا پایش وسط دعوای چاوش و کریم بوستان هم گیر است و میخواهد هر طور شده جلوی دعوا و درگیری را بگیرد.
نسبت دیالوگ با موقعیت اجتماعی شخصیت: همانطور که نوشتیم در جوانی اهل دعوا و مرافعه بوده و خودش میگوید که اگر سه تا دعوا نمیکرده، صبح به شب نمیرسیده چطور باید باور کنیم چنین شخصیتی با این خصوصیات بگوید: «تیکه پرونی نه به من میاد نه تو دهن تو مجوزی براش هست.» با چنین شاعرانه بگوید: همه چیزش مرد الا پاهاش»!