حبیب احمدزاده به مناسبت سالگرد درگذشت هما روستا، خاطره جالبی از چگونگی آشناییاش با او تعریف کرد.
حبیب احمدزاده، نویسنده به مناسبت چهارم مهر، سالگرد درگذشت هما روستا و پنجم مهر سالروز شکست حصر آبادان در صفحه شخصی خود نوشت: «با حدود دویست متر فاصله همسایه بودیم در خیابان ایتالیا، همسایههایی که هرگز همدیگر را ندیده بودیم و تا به آخر هم ندیدیم. پس از مرگ همسرش استاد سمندریان از روی پلاکاردهای نصب شده به آن دیوار میلهای پارکینگ آپارتمانشان فهمیدم که اینجا چه کسی زندگی میکند.
در صدد تبلیغ کتابهایی با موضوع حضور زنان در جنگ و دفاع مقدس بودم، چند وقتی بود که بنرهای تسلیت را برچیده بودند. در مانند همیشه باز بود و این باز بودن راه به کیوسک نگهبانی ختم میشد که نگهبانی مسن و شاید سرایدار در آن مینشست…از کیف کتاب «دا» را در آوردم.
گفت بفرمایید؟ گفتم این کتاب برای خانم هما روستاست.
گفت بگم از طرف کی؟ جوابی نداشتم فقط گفتم: همینطوری بگید یک همسایه … و رفتم. در راهرو لحظهای برگشتم، نگهبان کتاب را باز کرده و در حال تورق بود، شاید دنبال امضا و یا نامه یک طرفدار سمج میگشت، حدود دو هفته بعد، کتاب «یک دریا ستاره» را به دست پیرمرد نگهبان دادم، چیزی نگفت و نپرسید و کتاب را حتی تورق نکرد، خجالت کشیدم بپرسم که چیزی نگفتند، نظری نداشتند …
بار بعد کتاب دیگری به دست نگهبان دادم و برگشتم که بروم، پیرمرد گفت: راستی خانم گفتند از شما تشکر کنم فقط سر تکان دادم گفتم شما هم تشکر کنید.
ده روز نگذشته، پاکت حاوی کتاب خاطرات همسر شهید مدق را به همراه مستند «آن بیست و سه نفر» روی پیشخوان کیوسک گذاشتم، نگهبان نبود با خط خرچنگ قورباغهای روی پاکت نوشتم خدمت سرکار خانم روستا و رفتم. چند هفته بعد کتاب خودم را در پاکتی گذاشته و وارد راهرو شدم نگهبان با دیدنم لبخند زد، در حال گرفتن پاکت متوجه باندپیچی دستش شدم، گفت کار این پدر سوخته موتورخونه شوفاژه، راستی به خانم گفتم این بنده خدا که کتاب میاره، شما میخونید؟ گفتند کامل، گفتم میخواید ببینیدش و اشاره کرد به دوربین حراستی بالای سرش که من هرگز سرم را بلند نکرده تا ببینم و ادامه داد گفتند وقتی خودشون دوست ندارند نه، سرم را تکان دادم.
ادامه داد این کاغذ را برای شما نوشتن و داد دستم، کاغذ نبود کارت پستالی بود با طرح یک کتابخانه و خوش خط نوشته بودن دارم میرم سفر، بهتون بگم خیلی خیلی ممنونم از محبتتون ولی معلوم نیست کی و حتی اصلا برگردم، همه کتابها را هم خواندم، اگر برگشتم بیشتر مینویسم.
پیرمرد بر و بر نگاهم کرد به دنبال عکس العملم بود. چند ماه بعد بود که پلاکارد سیاهش را روی میلههای همان دیوار دیدم.»