«متری شیش و نیم» آخرین ساخته سعید روستایی یک درام اجتماعی است که با درونمایه کلیدی معضل اعتیاد مطرح می شود. روستایی که در سه اثر پیشینش سعی در افشای معضلات اجتماعی-انسانی به شکلی ناتورالیستی و ملموس دارد، در این فیلم نیز به پرده برداری از فاضلاب کثیف باند مواد مخدر و روابط انسانی مضمحلش می پردازد. در فیلم «متری شیش و نیم» فارغ از تم اصلی اعتیاد، با تم های فرعی دیگری همچون آدم فروشی و تزویر شخصیت های مثبت و منفی فیلم و فرهنگ رشوه دهی و رشوه گیری مواجهیم.
موضوعی کلیدی که به شکلی تماتیک در دو فیلم پیشین روستایی، «سد معبر» (در مقام فیلمنامه نویس) و «ابد و یک روز» مطرح می شود. در دو فیلم ابد و یک روز و متری شیش و نیم موضوع آدم فروشی پرداخت مبسوط تری پیدا می کند. موضوعی مذموم که همچون هاله هایی خفه کننده و سیال، شخصیت های فیلم را در بر می گیرد و آنان را در خود فرو می برد. در این مغاک عمیق، تنها کسانی که با اراده ای راسخ تن به آدم فروشی نمی دهند، کودکانی هستند که ناخواسته در این منجلاب تاریک در حال دست و پا زدند. شخصیت کودک شریف، در فیلم ابد و یک روز در قالب شخصیت نوید نمودار می شود که تحت هیچ شرایطی حاضر نمی شود برادر معتادش را بفروشد و با تکیه بر هوش ذاتی اش خانواده را از مهلکه می رهاند.
در متری شیش و نیم اما شخصیت فرعی کودک شریف، موقعیتی هولناک و پیچیده تر دارد. روستایی، رابطه پدر و فرزندی ناامید کننده ای را به تصویر می کشد که صرفاً رابطه ای محبت آمیز نیست و با خشونت همراه است؛ رابطه ای سقوط کرده که بر نظام ارباب و بنده استوار است. داستان پسربچه و پدر افلیج که در بخش های میانی فیلم مطرح می شود و با شخصیت ناصر خاکزاد (نوید محمدزاده) گره می خورد، با یک ایدئولوژی پارادوکسیک همراه است. یک ایدئولوژی غالب وجود دارد که می گوید: آنها نمی دانند چه می کنند اما با این وجود آن را انجام می دهند؛ اما پارادوکس این ایدئولوژی، موقعیت فاجعه باری است که منجر به بیگانگی و استحاله ای درونی می شود: من به خوبی به آنچه می کنم واقفم اما با این حال باز هم آن را انجام می دهم. این پارادوکس به شکل ایدئولوژی غالب در خرده پیرنگ کودک و مرد فلج ریشه می دواند و به شکل مداوم ادامه دارد.
ناصر خاکزاد در اولین مواجهه اش با کودک با دیالوگی از پدر مواجه می شود:
– می خوای بهشون بگی، بابام نمی دونست من مواد می فروشم.
پدری که می خواهد مستقیماً به بچه اش یاد دهد که موادش را به گردن بگیرد تا بتواند از مهلکه نجات یابد. در مقابل با اعتراض ناصر خاکزاد مواجه می شود که می گوید:
– این بچه ریزه پیزه است اگه بره اون تو (زندان) انباردارش می کننا!…
و پدر که در عکس العملی تهاجمی پاسخ می دهد: – گه خوریش به تو نیومده…
ایدئولوژی غالب که سیمایی نفرت انگیز و هراسناک دارد در آخرین دیالوگ پدر به وضوح پررنگ می شود: من به خوبی به آنچه می کنم واقفم اما با این حال باز هم آن را انجام می دهم.
اولین مواجهه کودک نیز با ناصر خاکزاد در همین صحنه ی کلیدی رقم می خورد. خاکزاد که به نظر می رسد از یک کابوس درونی در عذاب است، ناگهان از خواب می پرد و با دیالوگ های پدر افلیج که شرحش رفت مواجه می شود. در انتهای دیالوگ توهین آمیز پدر، نگاه کودک برای اولین بار درگیر نگاه خیره ناصر خاکزاد می شود و یک جریان آینه ای بکر اتفاق می افتد. کودک در مواجهه دهشتناکش با خواسته پدر، ناگهانی و ناخواسته خودش را در باتلاقی متعفن گرفتار می یابد؛ امر واقع به سرعت به سوبژکتیویته اش نفوذ می کند و هراسناک می شود. در این لحظه کلیدی و سرنوشت ساز با خیره شدن در آینه ای فرضی که ناصر خاکزاد در آن نقش بسته، وارد امر خیالی می شود.
او خیره در آینه، سرانجام خود واقعی اش را در آن کشف می کند که ناصر خاکزاد است. ناصری که همچون پسربچه از کودکی ناچار بوده بار سنگین خانواده پرجمعیتش را به دوش بکشد و آنان را از فقر و نیستی نجات دهد. پسربچه در مواجهه نخستینش در آینه سرنوشت آینده اش با تصویر یک قاچاقچی معتبر باند مواد مخدر مواجه می شود و خودش را در او می بیند. ناصر خاکزاد برای کودک به الگوی مهم دوران کودکی و الگوی سرنوشت ساز دوران بزرگسالی اش تبدیل می شود؛ گویی یک ناصر خاکزاد دیگر آبستن می شود و کودک معیوب دیگری در حال زاده شدن است.
پس با او اینهمانی می کند و به خواسته هایش همچون خواسته های پدرش تن می دهد و به قرص دزدی از بیمارستان زندان روی می آورد. از این جا به بعد کودک وارد نظم نمادین می شود. در دادگاه ناچار به پذیرش ایدئولوژی حاکم می شود که از طرف دیگری های بزرگ زندگی اش، پدر و قانون تزریق می شود. امر نمادین دستور می دهد: من وارث اشتباهات پدرم هستم و ناچار به تکرار همان اشتباهات و انحرافات. کودک علیرغم فشار همه جانبه قاضی، به آدم فروشی و لو دادن پدرش تن نمی دهد و در بن بستی نابودکننده، زندان (کسی شدن همچون ناصر خاکزاد) را به زندگی در دنیای بیرونی حقیقی ترجیح می دهد.
باز هم ایدئولوژی غالب پررنگ می شود: من به خوبی به آنچه می کنم واقفم اما با این حال باز هم آن را انجام می دهم. در این رویداد تراژیک، گویی زندان به مکانی بهتر و امن تر برای کودک تبدیل می شود. گویی پسربچه در اتومبیلی امن (زندان) قرار دارد با پنجره های بسته، به محض اینکه پنجره ها پایین کشیده می شوند، امر واقع (حقیقت ظلم سرکوب کننده دیگری های بزرگ) در هیأت مِه خاکستری رنگ مخوفی به داخل ماشین (سوبژکتیویته کودک) نفوذ می کند و او را رو به نابودی می برد. پس ترجیح می دهد برای فرار از امر واقع پنجره های اتومبیل را بالا بکشد و در همان مکان امن (زندان-ناصرخاکزاد) باقی بماند.
برای واقعیت درونی کودک، نوعی انتحار و نابودی مضاعف که دیگری های بزرگ سازنده اش هستند در شرف وقوع است. از طرفی پسربچه در پایان نمی خواهد از ایدئولوژی کاذب حاکم بیرون بیاید و ترجیح می دهد در هاله امن دروغین بماند، چون آزاد شدن از ایدئولوژی حاکم با رنج همراه است و از توان پسربچه ای کوچک که در اوان کودکی با امر واقع هولناک زندگی اش مواجه می شود، خارج است. به این ترتیب یک انحراف بزرگ در سیستم امنیتی-پلیسِ نمادین فیلم متری شیش و نیم در حال شکل گیری، زاده شدن و گسترش است که با آرمان های سطحی آن (مبارزه با مواد مخدر و عاملین آن) که به شکلی مداوم و کوبنده در حال ابراز آن است، در تضاد قرار می گیرد. این خودِ دیگریِ بزرگ است که خلافکار می سازد.
از طرفی با آنکه ناصر خاکزاد اعدام می شود، اما در چشم کودک به قهرمانی تبدیل می شود که باید راهش را ادامه دهد. ایدئولوژی پنهان فیلم تبدیل می شود به اینکه جامعه، خانواده و تمام مکانیزم های سازنده یک هویت اجتماعی مستقل، فرد را برای ساخت یک شخصیت منفی خلافکار که یک ضدقهرمان و شخصیتی منفی اما سمپات است، همراهی می کنند و در نهایت آنچه که بد است، در واقع خوب است.
خرده پیرنگ کودک و مرد فلج، با شخصیت پردازی و ایجاد موقعیت بر پایه روابط علت و معلولی و انگیزه های رئالیستیِ ریشه در واقعیت که ابعادی روانکاوانه می یابد، موفق می شود اضمحلال، پوچی و فاضلاب روابط انسانی در سیستمی بسته و فلج کننده را با اتکاء بر ضمیر ناخودآگاه به سوبژکتیویته مخاطب تزریق کند. موقعیتی که چون ریشه در ضمیر ناخودآگاه دارد با پرداختی غیرمستقیم و رازآمیز در واقعیت فرمیک فیلم به فرم مبدل می شود و تأثیر هولناکش بیش از پیش بر جای می ماند.
خرده پیرنگی که به تنهایی می تواند عقیم ماندن تلاش های نیروی امنیتی برای ریشه کن کردن معضلی ویران کننده را آشکار کند و با اتکای به آن می توان به آسانی از سکانس پایانی که با حضور هراس صمد (پیمان معادی) از معتاد شیشه شور به شکلی سطحی و گل درشت رقم می خورد، اجتناب کرد. پایانی که در فضای آسمیک کوچه های تنگ و تار خیابان های پایین شهر، روایت تاریک یک زندگی بر باد رفته را نشانه می رود و بر بستر معیوب قشری فرو دست و عاصی مهر تائید می زند.