«این فیلم نهم من است بنابراین دلم می خواست که نامش را سمفونی نهم باشد. البته سمفونی نهم یا سمفونی مرگ نام اثری از بتهوون هم هست که گرچه با مضمون فیلم همخوانی دارد، اما تعمدا نمی خواستم نام سمفونی مرگ بر روی فیلم گذاشته شود.»
به لحاظ روایی چنین تجربه ای را قبلا محمد نوری زاد در سریال «چهل سرباز» تجربه کرده بود که کار مضحک و ناموفقی بود. از این رو آخرین ساخته هنرمند، مضحک و یا در آن حد ناموفق نیست.
اگر اسم محمدرضا هنرمند از پیشانی نوشت «سمفونی نهم» برداشته شود، معادلات مفهومی آن نیز بهم ریخته می شود. او به عنوان کارگردانی که سالها در سینما و تلویزیون کار کرده، آثار کمدی، رئال و حتی فانتزی موفقی داشته است. این بار با ترکیب تمام آنچه طی سالها ساخته، به دنبال تلفیقی از فلسفه و فانتزی در فاصله عشق و مرگ است. به همین علت باید به دنبال دغدغه های جدی تری در این فیلم باشیم. اثری که پس از سال ها دوری از سینما ساخته شده است. هنرمند در این فیلم بر عکس آثار مشابه این زمانی در فرم به ندرت از تکنولوژی و امکانات آن استفاده کرده و بیشتر به جلوه های ویژه میدانی تکیه کرده است. به همین علت فیلم از جنبه اجرایی بسیار سخت است. همچنین به لحاظ تعدد لوکیشن، جاده ای بودن و پروداکشن فیلم پرزحمتی است. چون در تاریخ پرسه می زند.
فیلم از آخرین نبرد کوروش (با بازی علیرضا کمالی) با سکاها و زخمی شدنش در این جنگ شروع می شود. سپس به زمان حال و ماجرای راحیل (با بازی ساره بیات) به عنوان یک نمونه از انسان معاصر می پردازد. پزشک زنی که برای عمل به وصیت همسر متوفی خود، با یک ماشین قدیمی و شاید حتی عتیقه (کامارو) از مسیر یک جاده قدیمی و دورافتاده راهی شهر سیرچ در کرمان می شود. او در بین راه بنزین تمام می کند و این آغاز دیدار او و ملک الموت (با بازی حمید فرخ نژاد) است که مشکل او را حل می کند. شخصیتی که تا پایان وقت و بی وقت در کنار راحیل باقی می ماند تا در نهایت جان او را نیز بگیرد. همانطور که گفته می شود؛ مرگ همیشه در نزدیکی هر انسانی است. پس در ادامه سفر راحیل و ملک الموت به دو بخش تقسیم می شود؛ یک سفر راحیل و تلاشش برای وفای به عهد و دوم سفرملک الموت تحت لوای فیلمساز به اعماق تاریخ برای روایت مرگ های مهم و دستچین شده آن. در واقع هنرمند از دو مولفه بنیادی ملی(سرزمین) ، مذهبی(ایدئولوژی) عنوان مولفه های اساسی در روایت خود بهره می گیرد.
اما ساره بیات بازیگر، همانی است که هست نه فراتر می رود و نه به عقب تر بازمی گردد. شخصیتی مرموز، سخت و سرد و البته مصمم به کاری که تصمیم به انجام آن گرفته است. تنها مانع او در این مسیر کامبیز (محمدرضا هنرمند) به عنوان برادر شوهر نظامی اش است که شخصیت قابل قبول، پخته و پرداخت شده ای ندارد و فقدانش هم ضربه مهلکی بر پیکره روایت وارد نمی کند. مانعی که می تواند هر کس یا چیز دیگری باشد. البته نوع رابطه او و برادرش بردیا (همسر متوفی راحله) مشابه آنچه در مورد کمبوجیه و بردیا (با بازی مهرداد صدیقیان) پس از مرگ کوروش بزرگ به نظر می رسد که نکته قابل تامل اما کمک کننده ای نیست. انتخاب ملک الموت به آن شکلی که در فیلم دیده می شود برای ارتباط مضامین انتخاب خوبی نیست. فرخ نژاد هم پیشتر شخصیت مشابهی را در سریال «حلقه سبز» با حاتمی کیا تجربه کرده است. او که بازیگری با راکورد لهجه و اکت های تکراری است، انتخاب جالبی برای این نقش نیست و در مجموع شگفتی و یا کنجکاوی خاصی را برنمی انگیزاند. شخصیت پردازی، لباس و حتی گریم ملک الموت جالب نیست . شخصیتی لوده و مسخره که بیشتر از اینکه بخواهد ابهت مرگ را نشان دهد، آن را به بازی می گیرد و بهلولی است که از ذهن نویسنده می تراود. تکه ای که در کنار باقی روایت ها اصلا نمی چسبد و نمی تواند برش های تاریخی و داستانک های خود را در کنار یکدیگر نگه دارد.
فیلم سرشار از استعاره و نماد است. مهمترین این نمادها، رابطه عشق و مرگ است که چون طنابی سعی در مرتبط کردن تکه های ناهمگون را دارد.
مرگ کوروش، نزاع کمبوجیه و بردیا ، ساعات پایانی زندگی امیرکبیر، ساعات پایانی زندگی هیتلر و معشوقه اش اوا بروون (شایعه ای تاریخی وجود دارد که هیتلر پس از سقوط حزب نازی در آلمان، خودکشی نکرده و به همراه اوا بروون به سمت آرژانتین می گریزد اما در بیابان های ایران گم می شود و… )، قصه تلخ عشق ناکام رابعه و بکتاش و مرگ عاشقانه رابعه و خون نوشت او و در نهایت مرگ راحله و کامبیز و عشق ناکامش همه و همه بر اساس زمان پریشی (آناکرونیستی) و یا همان شیوه اختلال در زمان به دنبال یکدیگر چسبانده شده اند که به تنهایی قابل اعتنا و در برخی موارد جذاب روایت شده اند اما به راحتی در کنار یکدیگر قرار نمی گیرند حتی اگر راوی آنها مرگ باشد. همچون گلوله ای که رگ های قلب را می بندد. اما مسئله مهم این است که جابجایی زمان تکنیک تازه ای نیست بلکه در سینمای جهان نمونه های موفقی چون «تلقین» نولان به عنوان یک نمونه موفق و شگفت انگیز وجود دارد که از قضا چفت و بست های محکمی هم دارد. و با استفاده از جلوه های ویژه بصری دنیایی جذاب و به به یادماندنی خلق می کند. فیلمی کاملا جدی و پیچیده که لذت سینما را به مخاطبان خود به طور کامل می چشاند.
اما متاسفانه شیوه محمدرضا هنرمند برای حرکت در لایه های مختلف زمانه تنها بدوی و منسوخ است. بلکه فیلم را لَخت و در این فواصل ریتم آن را کند می کند. آنچه از تاریخ روایت می شود، خرده پیرنگ نیست بلکه هر کدام یک داستان کوتاه مستقل است که نقاط اوج فیلم میز محسوب می شوند . و البته هر کدام از این داستانک ها جذاب تر از خط سیر اصلی فیلم است.
جاده شریان اصلی ارتباطی است که نقطه ای را به نقطه ای دیگر رسانده و یا مرتبط می کند. نمادی بسیار واضح برای ارتباط حتی نقاط بی ربط. یک نماد واضح و تکراری که گونه ای از فیلمسازی را نیز به خود اختصاص داده است .
اما اینکه یک زن جسد همسر متوفی خود را که فرد حکومتی است برداشته و برای عمل به وصیت نامه اش ، فرزند خود را رها کرده، یکه و تنها راهی سفر در جاده ای ناشناخته شود، چندان قابل باور نیست. بیشتر رئالیته ای است که ریشه در فانتزی دیرپای قصه دارد.
در فیلمی که از کوروش به عنوان سر منشاء فرهنگی غنی و پایدار شروع می شود، رفتار راحیل در قبال فرزندش به عنوان مادری معاصر که وامدار چنین تاریخی و سمبل زن فداکار امروزی است که در راه عمل به وصیت عشق خود ،هر خطری را به جان می خرد، پذیرفتنی نیست . او به عنوان نمونه معاصر یک عاشق، باید در اندازه شخصیت های اپیزود های دیگر باشد اما نیست. کار خاصی نمی کند. نمونه کامل و محکمی نیست . همانند ملک الموت که جاذبه اش به سرعت رنگ می بازد. در نتیجه بازی بازیگران، فیلمبرداری ، طراحی صحنه و در نهایت تدوین خوب فیلم توان سرپا نگه داشتن آن را دارد نه قوت بخشی به مفاصل ناتوان آن . فیلم پر از نماد و حرف و حدیث است . به نظر می آید هنرمند برای پرهیز از شعار گریزی جز قالب روایی فعلی نداشته است. اما به نظر می رسد در این فیلم به خصوص، عشق در سفر جاده ای که در خلال مضامین گسترده تری همانند میهن، فرهنگ، جایگاه انسان معاصر،شکل می گیرد، کم کم رنگ و لعاب خود را از دست می دهد و به قوت ادعای اولیه آن باقی نمی ماند. در این سفر گره ها و مسائلی باز می شود اما گره ابتدایی داستان تا پایان کامل باز نمی شود . اینکه با حضور ملک الموت در داستان به تاریخ نقب زده می شود، اقتضاء داستان نیست بلکه بیشتر خواسته و تمایل نویسنده است. انتخاب راحیل به منظور روایت قصه او نیست، بهانه ای است برای بیان دغدغه های شخص نگارنده .به همین علت به پرسش های زیادی حول راحیل، بی تفاوتی اش نسبت به فرزند و … پاسخ داده نمی شود. او که باید شخصیت اصلی فیلم باشد به آدمی تنها، دور افتاده و حاشیه ای در اجتماعی از شخصیت های واقعی و داستان های جذاب و دوست داشتنی مبدل می شود. به طوری که مرگ در سمفونی نهم گلوله ای است که در مواجهه با عشق تنها قدرت بستن رگها را دارد و لاغیر
در حقیقت نویسنده (و تهیه کننده) و فیلمساز لا به لای روایت عاشقانه خیلی ساده برش های شناخته شده ای از تاریخ را به نوعی مرور می کنند. البته در لابه لای نمونه ها و سمبل های عمومی و مشهوری همانند کوروش و میرزاتقی خان امیرکبیر، سرگذشت غم بار رابعه نخستین زن شاعر ایرانی نیز روایت می شود که برای عموم آشنا نیست و به نوعی اسطوره شخصی تری محسوب می شود. در جایی در حد یک عکس دیواری به مصدق اشاراتی می شود. شاید چنین برخوردی با اسطوره سیاسی معاصر تبری جستن نویسنده و تهیه کننده جوان فیلم، از ورود به عرصه سیاست و جهت گیری خاصی است. با این وجود تنها تصویری که از مصدق در فیلم می بینیم در حد قاب عکسی در یک قهوه خانه بین راهی است.
اینکه محمدرضا هنرمند چقدر در تنیدن تاریخ معاصر، مضامین اسطوره ای و مفاهیم مرتبط توسط نویسنده، دخل و تصرف داشته و موفق بوده باید اذعان داشت که «سمفونی نهم» همانند رختی است که همه چیز برای بهترین شدن آن فراهم است اما کوک های ناموزون آن، جلوه اش را به یغما برده باشد. حال این کوک ها محصول نویسنده صرف است یا همراهی کارگردان نامدار آن، چندان قابل تفکیک نیست.