سیاهچاله که دیگر میدانید چیست؟ دقیقاً! همان نیروی گرانشی بزرگ که هر چیز که در اطراف خود باشد را به درون فرو میبرد. من فکر میکنم بعضی از تیمهای فوتبال هم دچار «اثر سیاهچالهای» میشوند. این اتفاق زمانی رخ میدهد که یک مربی با کارنامه، کاریزما و افتخارات بزرگ از یک تیم جدا میشود. مربی بعدی با چنان نیروی گرانشی بزرگی مواجه میشود که اگر نتواند نیرویی به اندازه مؤثر ایجاد کند، بلعیده میشود. مثال واضحش هم میشود همین منچستر یونایتد خودمان که بعد از استاد فرگوسن همه را با اشتهایی سیریناپذیر میبلعد.
فوتبال ما هم، همین الان در حال تجربه اثر سیاهچالهای است، نه یکی بلکه دوتا! اگر روزگاری دو قطبی «کیروش- برانکو» همه فوتبال ما را دربرگرفته بود، اکنون سرنوشت دوگانه «بعد از کیروش – بعد از برانکو » مورد بحث است. اینجاست که دو مربی از دو ریشه مختلف شرایط مشابهی را تجربه میکنند، یکی نمیتواند مثل ویلموتس و دیگری میتواند مثل کالدرون.
چرا ویلموتس نتوانست؟ چون ویلموتس همواره یک فوق ستاره بوده، در کشورش یک محبوب همیشگی، نامش در بلژیک برای احترام کافی بوده اما اینجا باید خودش را اثبات میکرد و این را بلد نبود.
چرا کالدرون توانست؟ کالدرون مارادونای آرژانتین نبوده، او حتی در همان تیم ملی آرژانتین هم گزینه اول نبود، باید خودش را اثبات میکرد برای همین از این مرحله اثبات خود نمیترسید، بلد بود و در این سالهای مربیگری هم تجربه لازم را کسب کرده تا بتواند خودش را به رختکن یک تیم تحمیل کند و به همه آنها نشان دهد که: «رئیس کیست؟»
اول باید بدانیم کالدرون وارد چه رختکنی شده بود و با چه مشکلاتی دست و پنجه میکرد… او به رختکن تیمی وارد شده بود که بازیکنان آن سه قهرمانی در لیگ و یک قهرمانی در جام حذفی به دست آورده بودند، بازیکنانی که سالها بود جز تعریف و تمجید چیزی نشنیده بودند، رختکن تیمی که غرور در آن خانه داشت. رختکن تیمی که انگیزه برای ماجراجویی بیشتر در پایینترین حد خود بود، آنها چه انگیزهای داشتند؟ قهرمانی؟ شده بودند! آقای گلی؟ شده بودند! محبوبیت؟ داشتند!
حالا میشود گفت کالدرون ابتدا برای شکستن این فضا از انتقاد شروع کرد، بازیکنانش را میخواست از برج عاج پایین بیاورد، علیه آنها انتقاد تند کرد و سپس گام بعدی را شروع کرد، در گام دوم باید همه میدانستند که بدون آنها هم چرخهای تیم میچرخد و هیچ بازیگری از خود بازی مهمتر نیست. شروع کرد کمکم بدون ستارهها نتیجه گرفتن را و بدون آن که سروصدای زیادی تولید کند، آرام آرام، سید جلال، شجاع، کنعانی، سیامک نعمتی، علی علیپور، بشار رسن و خلاصه همه حتی علیرضا بیرانوند را روی نیمکت نشاند. همه این بازیکنها روی نیمکت دانستند که با خاطره نمیتوان بازی کرد و افتخارهای گذشته تضمین هیچ چیز نیست! آنها همه باید دوباره از صفر شروع میکردند و هنرمندی کالدرون اینجا بود که از همه بازی گرفت و به همه بازی نداد، آنها، همه ستارههای پرسپولیس حالا بهانهای برای جنگیدن و انگیزهای برای مبارزه داشتند، بهانهای به کوچکی رسیدن به ترکیب حتی …
همه مربیها یک جور به تیمشان ثابت میکنند که حرف نهایی را چه کسی میزند؟ کالدرون هم با یک تصمیم درست تیمش را از شرایط «اثر سیاهچالهای» خارج کرد. او یک نیمفصل با کمترین اثرات منفی وقت گذاشت تا تیم خودش را بسازد، تیمی که در آن افتخارات زمان برانکو چیزی به غیر از خاطرات خوب گذشته نیست و در آن بهانه هست برای مبارزه بیشتر، این کار آسانی نبود که مرد آرژانتینی به خوبی از پس آن برآمد. حالا اگر از همه آنهایی که پیراهن سرخی برتن دارند که روی آن لوگویی با دو موجود اساطیری پشت به هم دیده میشود، بپرسید که «رئیس کیست»، دیگر تردید ندارند و میگویند: «گابریل کالدرون».