مجید مجیدی با «خورشید» که به پدیده کودکان کار نگاهی دارد، بازگشتی درخور به سینما داشت. فیلمی که از لحاظ کارگردانی و فیلم برداری خوب هومن بهمنش قابل ستایش است.
قصه کودکان کار در همه جای دنیا همان ابتدا می تواند پنجاه درصد قضیه را جلو برد و خواه ناخواه، از جنبه جذب مخاطب تا حدی جلو باشد. چه که در این نگره خاص و کار کردن کودکان بد سرپرست و بی سرپرست، در درونش داستانهای مهیجی در می آید. در همین ابتدا نوشته شود که بازی گرفتن از کودکان آن هم در این سن و سال کاری است سخت که مجیدی این بار نیز از عهده اش به خوبی بر آمد و روح الله زمانی با نقش آفرینی جاندارش خیره کننده بود.
مجیدی فقط اگر به خاطر گیشه، جواد عزتی را انتخاب نمی کرد، شاید یکدستی کارش بیشتر و بهتر نمایان می شد. چه که عزتی با آن نگاه تقریبا یکسانش چه در فیلم های پرتعدادش در فجر امسال و چه در کارهای طنزش، دیگر به یک بازیگر قابل حدس برای مخاطب خاص تبدیل شده است و از این رو شاید در کلیت یک اثر تاثیر منفی هم داشته باشد که در این نوشته نمی گنجد چرایش.
کارگردان کار بلد سینمای ما دست روی موضوعی گذاشته که شاید در آن جغرافیای پایین شهر برای خیلی ها ملموس و آشنا باشد، ولی در پهنه دیگر شهر، لامحاله کم هستند افرادی که بتوانند این نگاه را درک و هضم کنند. اوج کار مجیدی در باور پذیری کاراکترهایش است که بسیار به دل می نشینند و حتی نحوه کندن زمین و حفر تونل و بستن سیم برق شان، آن چنان رئال و منطقی و گیراست که گویی سالها در این کار بوده اند و یا سکانس هایی که در انبار لاستیک مشغول کار هستند نیز بسیار ماهرانه از عهده آن بر آمده اند که نشان از بازی گرفتن خوب کارگردان از آنها دارد. خورشید با زمان نسبتا زیادش جزو فیلم هایی است که این زمان برایش زیاد نیست؛ هر چند می توان با کمی تدوین مجدد چند دقیقه ای از کار کاست که ریتم منطقی فیلم حفظ شود. ریتمی که تا چهل دقیقه ابتدایی بسیار کشش دارد و در چهل دقیقه دوم کمی اطناب داستان از جنب و جوشش می کاهد.
ولی نکته جالب در این فیلم حفظ راکوردی است که بازیگر نقش اول در همه سکانس ها دارد. موسیقی کار شده رامین کوشان هم در بیشتر لحظه ها به دل می نشیند و وجه دیگر فیلم گل درشت نبودن و مستقیم به کودکان کار و مصائب آن نپرداختن است. در واقع برگ برنده فیلم هم همین نگرش غیر مستقیم آن است که در دو ساعت با داستان اصلی فیلم مخاطب درگیر می شود و در دل آن داستان است که در گوشه ذهنش این پرسش به وجود می آید که چرا این کودکان باید چنین باشند و چرایی اینگونه بودن در چیست؟ که سکانس آخر با درست کردن سیم برق و نواختن زنگ مدرسه، مدرسه ای که دیگر وجود ندارد به دلیل نپرداختن اجاره، این پرسش اینگونه به جواب میرسد که کودک جایش در مدرسه است نه در خیابان و کارگاه و کارخانه برای کار. این صدای زنگ اگر شنیده شود مجید مجیدی به خورشیدش دست یافته است. خورشیدی که این بار تابش آن چنان بود که بتواند این کارگردان را به «رنگ خدای» دیگری برساند…