لژیونر پیشین فوتبال ایران گفت: پرسپولیس شرایط خوبی نداشت، تماس گرفتند که میخواهیم با شما قرارداد ۶ ماه ببندیم؛ چون ایران بودم گفتم فوتبالم را همین جا تمام کنم.
یکی از بهترین اتفاقات دوران حضور مارک ویلموتس در راس تیم ملی حضور وحید هاشمیان در کادرفنی این تیم بود. او بازیکنی است که حتی پیش از آنکه در آخرین سالهای فوتبالش لباس پرسپولیس را به تن کند توانسته سطح و کیفیتش را به عنوان یکی از بهترینهای فوتبال ایران به ثبت برساند.
بازیکنی که از پاس طلایی تهران نامش مطرح شد، بدون بازی ملی همراه تیم به بازیهای آسیایی بانکوک رفت، درخشید و نیمکت نشین شد و مستقیم بدون آنکه لباس قرمز یا آبی را بپوشد به بوندس لیگا رفت.
با وجود قهر و آشتی هایش با تیم ملی، اما او همیشه فوتبالیست محبوب ایرانیها بوده است هرچند که نه آنقدر اهل مصاحبه و عکسهای آنچنانی است و نه تمایل دارد که حرفهایی بزند که خوشایند دیگران باشد.
گفته میشود وحید هنوز هم یکی از اصلیترین گزینههای دراگان اسکوچیچ به عنوان دستیار اصلی او به حساب میآید هرچند فعلا بازیها تعطیل شده و تا زمان آغاز مجدد معلوم نیست که چه اتفاقاتی خواهد افتاد.
مهاجم تاثیرگذار فوتبال ایران در سالهای گذشته مصاحبهای مفصل درباره مسایل مختلف با هفته نامه “کیهان ورزشی ” انجام داده که در زیر میخوانید.
سرتیپ خلبان هاشمیان
اعتقاد دارم هر کسی باید نان اعمال خودش را بخورد. هر کسی برای کشورش کاری کرده است وظیفه اش بوده است. خود من بازی برای تیم ملی کشورم را وظیفه میدانستم. درست است که در مقطعی با فدراسیون مشکل داشتم و در تیم ملی نبودم، اما با تیم ملی کشورم که مشکلی نداشتم.
برادر من خلبان «اف ۴» بودند که سال ۱۳۴۹ به آمریکا میروند و برمی گردند و آخرین جایی هم که بودند همان پایگاه نوژه بود. سال ۵۷ هم برای گذراندن یک دوره امنیت پرواز به آمریکا میروند که به دلیل انقلاب و تسخیر لانه جاسوسی آن دوره نیمه کاره میماند. حتی به آنها میگویند با امکانات خوب در آمریکا بمانید که قبول نمیکنند.
یکبار ایشان آمده بودند تهران و میخواستند به همدان بروند که من که بچه بودم با اصرار گفتم باید مرا هم با خودتان ببرید. وقتی رسیدم همدان تا صبح گریه میکردم که من پدرم و مادرم را میخواهم و باید مرا برگردانید. ایشان هم مرا به پایگاه نوژه بردند و دوستان شان را دیدم. بعد هم ایشان راهی بوشهر شدند و ۶ ماه بعد از آن در ام القصر به شهادت رسیدند.
فیروز کریمی من را دید – قاسمپور سر من غر میزد
حضور من در پاس کاملا اتفاقی بود. بعد از فتح به آنجا رفتم. من سه سال در تیم فتح بودم که مسئولین خوبی داشت. به بازیکنان تیمهای پایه خیلی توجه میکردند. حتی به ما پاداش میدادند. یک آقایی به نام «حسین آرونی» بود که ما را حمایت میکرد. برای هر برد به ما ده هزار تومان میدادند.
تغییراتی در سطح مدیریت ایجاد شد و شرایط فرق کرد و احساس کردم دیگر نمیتوانم آنجا بمانم. دفترچه خدمت سربازی گرفته بودم. به آقای «حسین فرکی» که مربی ما در فتح بود زنگ زدم و گفتم: حسین آقا آیا میتوانید مرا به یک تیم معرفی کنید تا خدمت سربازی ام را در آنجا بگذرانم؟ گفت برو دفترچه ات را بده به آقای «حسین پرورش». آقای «پرورش» فردی است که اگر میخواهید تاریخچه باشگاه پاس را بدانید باید سراغ ایشان بروید. خلاصه رفتم و عضو امیدهای پاس شدم.
بعد آمدم بزرگسالان. یک بازی داشتیم با امیدهای کشاورز. به دلیل اختلافاتی که مدیران دو باشگاه داشتند و علتش هم حضور برخی بازیکنان سرباز کشاورز در تیم ما بود، کری شدیدی بین این تیمها بوجود آمده بود. آن روز تیم ما تا آخرین ثانیهها یک بر صفر از امید کشاورزعقب بود که یک توپ ارسال شد و باور کنید من بالاتر از دیرک دروازه پریدم و با سر گل زدم.
آقای «فیروز کریمی» که سرمربی بزرگسالان پاس بود بازی را تماشا میکرد و گفت این بازیکن را بفرستید بزرگسالان. بعد از ایشان هم آقای «ابراهیم قاسمپور» آمدند. ایشان خیلی در پیشرفت من نقش داشت. خیلی سر جوانها -بخصوص من- «غُر» میزد و این هم روی دلسوزی بود و میخواست ما پیشرفت کنیم.
برای هلیکوپتر شدن پول ندادم!
خوشبختانه این لقب را در ایران نه و در آلمان به من دادند. داستان این بود که در اولین روزهای حضورم در هامبورگ هر توپی که سانتر میکردند من بلند میشدم و ضربه سر میزدم. «فرانک پاگلزدورف» سرمربی ما تعجب کرده بود و گفت: وحید مثل هلی کوپتر بلند میشود.
نمیدود و بدون گام برداشتن، مثل هلی کوپتر بلند میشود. خیلی زود این موضوع در رسانههای آلمانی پخش شد. آنجا مثل ایران نیست که وقتی میخواهند به یک نفر لقب بدهند باید اتاق فکر درست کنند و به برخی تماشاگران پول بدهند تا آن لقب را در ورزشگاه سر بدهند و …
آدم فروشی در فوتبال آلمان
کسانی که طولانی مدت میتوانند در خارج از کشور دوام بیاورند- بخصوص در فوتبال آلمان- علتش رعایت انضباط فردی و باشگاهی است.
در هامبورگ و بوخوم وقتی میخواستیم با اتوبوس به محلی برویم و بازیکنی دیر میرسید تمام اعضای تیم داخل اتوبوس برای او دست میزدند و این دست زدن نه برای تشویق که برای مسخره کردن او به دلیل بی نظمی اش بود. یا مثلا در آنجا اگر قرار بود بازیکنان ساعت ۹:۳۰ در رختکن باشند و بازیکنی دیر میرسید، یک نفر از بین خود بازیکنان که مسئول شده بود، نام او را مینوشت و جریمه اش را قید میکرد.
نکته دیگر اینکه مثلا اگر یک بازیکن میدید که بازیکن دیگر دیر آمده است میرفت و خبر میداد؛ این برخلاف اینجا اسمش آدم فروشی نبود. من اول این کار را خیلی بد میدانستم و اگر هم موردی را میدیدم گزارش نمیدادم، اما بعد متوجه شدم اسم آن کار آدم فروشی نیست؛ تلاش برای ایجاد نظم است.
خلاصه جرایم را جمع میکردیم و آن مبلغ در صندوق تیم میرفت نه در صندوق باشگاه. حتی مربیان مان هم جریمه میدادند. مثلا اگر یک بازیکن ما کفش خودش را در زمین جا میگذاشت کسی برایش نمیآورد و باید جریمه میشد. حالا در فوتبال ایران هر تیمی کلی مسئول تدارکات دارد که بندگان خدا باید کفش و لباس بازیکنان را جمع کنند.
یادم هست در باشگاه متمولی مثل بایرن مونیخ وقتی عازم سفر بودیم وسایل و البسه تیم را داخل صندوقهای بزرگ آهنی قرار میدادند و بازیکنان موظف بودند در حمل و نقل آنها کمک کنند. حتی اگر ۱ شب به مقصد میرسیدیم این کار باید انجام میشد. آن اقدامات برای این بود که روحیه تیمی از بیرون زمین شکل بگیرد و به داخل زمین منتقل شود. احترام گذاشتن به فرهنگ هر کشوری مهم است و از نظر من فرهنگ ریشه در همان اخلاق دارد.
با بهترین مربیان فوتبال دنیا کار کردم
پیشرفت کردم. من در ایران بازیکنی بودم که میگفتند فیزیکی بازی میکنم، اما وقتی به فوتبال آلمان رفتم در اولین تمرینات متوجه یک نکته مهم شدم. مربی مرا صدا کرد و گفت: وحید چرا اینقدر میدوی؟ گفتم برای گرفتن توپ میدوم. گفت: زیاد دویدن مهم نیست، خوب دویدن مهمه؛ انرژی ات را برای داخل هجده قدم بگذار. خب قبل از آن در ایران کسی این را به من نگفته بود. فوتبال اصلی من آنجا شکل گرفت. من بهترین مربیان اروپا را دیدم و زیر نظرشان کار کردم
. «ماگات» درست است که سخت گیر بود، اما سبک خودش را داشت و با وولفسبورگی که کسی فکرش را نمیکرد قهرمان شد، «پیتر نویووقا» مربی بوخوم که با کار کردن روی بحث انگیزشی بازیکنان نتیجه میگرفت، «مارسل کولر» که الان مربی تیم بازل است و تیم ملی اتریش هم بود.
این مربی در آنالیز تاکتیکها استاد بود. «فرانک پاگلزدورف» که تمرینات نو را آورده و در زمان خودش دفاع سه نفره را طراحی کرده بود. «هایکو هرلیش» که از نسل نو مربیان بود و حتی تا چندی قبل سرمربی لورکوزن بود. ضمنا تمام مدارک مربیگری را هم در همان آلمان گرفتم. حضور در فوتبال آلمان برای من فرصت و شانس بزرگی بود. با جرات میگویم که اگر در فوتبال ایران مانده بودم شاید خیلی زود فوتبالم تمام میشد و اصلا ممکن بود قید فوتبال را بزنم و از شغل دیگری سر دربیاورم. من اعتقاد دارم این تقدیر نوشته شده من بوده است.
مدیر بوخوم اصرار کرد که با من قرارداد بستند
وقتی با یک تیم قرارداد میبندید باید قلبتان را هم بگذارید. اما داستان بوخوم خیلی متفاوت بود. فوتبال من به کف رسیده بود. در کشور غریب حضور داشتم. بوخومیها میتوانستند از کشورهای دیگر بازیکن بگیرند، اما مرا جذب کردند و پایم ایستادند. گاهی با خودم میگویم انگار آن باشگاه با آن آدمها ساخته شده بودند تا مرا پرورش بدهند. باشگاه بوخوم یک رییس داشت که فوت کرده است. ایشان خیلی پای من ایستاد.
ایشان فوتبالی نبودند، اما درباره من اصرار کرده بود که جذب شوم. داستانش خیلی عجیب است. هامبورگ مرا نمیخواست و در لیست خروج بودم. دو ماه قبلش هم کاملا حرفهای به من اعلام کردند. آقای فاضلی مدیربرنامه من یک تیم بنام دویسبورگ برایم پیدا کرد که در دسته دوم بود. همان موقع از دوبی و یک تیم ایرانی پیشنهاد مالی خوبی داشتم. مدیر برنامههای من گفت اینها گفته اند وحید باید تست بدهد.
قرار شد در یکی دو بازی برای آنها به میدان بروم. قبل از آن، دو جلسه با بوخومیها تمرین کرده بودم، اما به دلیل کمر درد عملکرد خوبی نداشتم. رسیدیم به یک بازی دوستانه که اگر اشتباه نکنم با تیم مون پلیه. آن روز بازی خیلی خوبی کردم و یک گل برای دویسبورگ زدم. قبل بازی آقای فاضلی به رییس باشگاه بوخوم زنگ میزند و میگوید وحید بازیکن خوبی است و در دو جلسه تمرینی که با تیم شما داشت نتوانست خودش را نشان دهد، شما بیا بازی دوستانه دویسبورگ را ببین.
روز بازی ما، این مرد بزرگ (مدیر باشگاه بوخوم) که بوخوم را به آن جایگاه رساند و اغلب بزرگان فوتبال آلمان هم قبولش داشتند، به همراه خانواده اش در آن حوالی بود و به همراه خانمش میآید بازی ما را تماشا میکند. دید که من خوب بازی کردم. مدیر تیم و سرمربی بوخوم که آن دو جلسه تمرین مرا دیده بودند مخالف جذبم بودند و میگفتند وحید بازیکنی نیست که به درد ما بخورد، اما مدیر باشگاه گفته بود باید با این بازیکن قرارداد ببندید. باورتان نمیشود، تا چندین جلسه تمرین سرمربی تیم با من حرف نمیزد.
ماگات سختگیر بود و نگذاشت در بایرن جا بیفتم
باشگاه بایرن مونیخ ایرانیها را خیلی دوست دارد. بازیکن ایرانی اگر خوب باشد سریع او را جذب میکنند. اول علی دایی، بعد من و بعدها علی کریمی. مسئولان بایرن قبل از انقلاب برای بازی به ایران آمده بودند و خاطرات خوبی از کشور ما داشتند. درباره حضور کمرنگم در ترکیب بایرن در آن مقطع باید بگویم آنها «روی ماکای» را در خط حمله داشتند. «سانتا کروز» و «کلودیو پیزارو» هم بودند. «پائلو گررو» هم در آن تیم حضور داشت.
این موضوع کار مرا سخت میکرد. البته صادقانه بگویم که آنها به من چند فرصت هم دادند، اما خوب بازی نکردم. در باشگاههای دیگر مثل هانوفر به شما آنقدر شانس میدهند تا جا بیفتید، اما بایرن مونیخ اینگونه نیست. من نمیخواهم از آقای «فلیکس ماگات» انتقاد کنم، اما حتما شنیده اید که مربی سختی است. مثلا «تورستن فرینگس» هم با ما بود و دچار مصدومیت شد.
در همان بازی معروف برابر آرسنال که ۶ گل به آنها زدیم، بجای او «دمیکیلیس» بازی کرد و حتی وقتی «فرینگس» بهبود پیدا کرده بود به او بازی ندادند. من و این بازیکن هر دو قرارداد سه ساله داشتیم، اما در پایان سال اول مجبور به جدایی شدیم. شاید اگر «ماگات» کمی انعطاف داشت میتوانستم در آن تیم جا بیفتم.
خداداد عزیزی و کریم حیف شدند
در فتح که بودیم «خداداد» بازیکن شناخته شدهای بود. به تیم امید هم دعوت میشد. من معتقدم که اگر این بازیکن میتوانست در فوتبال آلمان ماندگار شود یکی از ایرانیهای تاریخی بوندس لیگا لقب میگرفت. همین اعتقاد را درباره «کریم باقری» دارم. این دو بازیکن خیلی حیف شدند و میتوانستند بیشتر در اروپا بازی کنند.
بازیکن دیگری که من معتقدم اگر به هر تیم اروپایی میرفت بی نظیر میشد، «احمدرضا عابدزاده» بود. اگر آن مصدومیت گریبانگیرش نمیشد، یک گلر در سطح «اولیورکان» و حتی یک جاهایی بهتر از او بود.
بلاژویچ گفت جشن صعود ما را از تلویزیون تماشا کن
ریشه اختلافات من با تیم ملی از بازیهای آسیایی شکل گرفت. بدون سابقه ملی آمدم و در دو بازی سه گل زدم. بعد از آن درخشش تا آخرین بازی مسابقات نیمکت نشین شدم و اختلافات از همان جا شکل گرفت. حق من بود که بازی کنم. من یک مصاحبه کردم و گفتم: تیم ملی متعلق به استقلال و پرسپولیس نیست؛ متعلق به یک کشور است و نباید بین بازیکنان فرق بگذارند.
بعد از این مصاحبه حدود یک سال و نیم کنار ماندم و آقای جلال طالبی که آمد دعوتم کرد و دوباره نمیدانم چه شد که دعوت نشدم. آقای بلاژویچ آمد. البته مشکلات من با تیم ملی نبود بلکه با آدمهای آن بود. حاشیه نداشتم و آدمی هم نبودم بروم در روزنامهها همه چیز را بازگو کنم و ترجیح میدادم بروم به خود همان شخص مشکلاتم را بگویم.
همین اخیرا در یک رسانه آقایی گفته بود وحید هاشمیان محتاط است و درباره مشکلات تیم ملی زمان «ویلموتس» حرف نمیزند در حالیکه من همه مسایل و دلایل موفق نشدن مان را با جزئیات به فدراسیون فوتبال گفته ام. آقای دکتر دادکان رییس فدراسیون فوتبال شده بود. من از ایشان شناخت زیادی نداشتم. دید منفی داشتم به آدمها. دلیل این بدبینی اتفاقی بود که در دوره ریاست آقای «صفایی فراهانی» رخ داد.
ایشان یک نفر دوم در فدراسیون داشتند که نامش «دانشور» بود. من یک روز در دوره سرمربیگری «بلاژویچ» رفتم پیش این مربی و گفتم: من با شما مشکلی ندارم، ولی بعد از چند سالی که دعوت نمیشدم شما هم که دعوتم کرده اید از من استفاده نمیکنید. این روند باعث میشود که جایگاهم را در باشگاهم از دست بدهم.
بهتر است مرا دعوت نکنید! ایشان در حضور آقای «برانکو» و آقای «رضا چلنگر» گفت: «من به تصمیم شما احترام میگذارم و تا زمانی هم که سرمربی تیم ملی ایران هستم دیگر شما را دعوت نمیکنم.» قشنگ یادم هست که در پایان حرفهایش یک جمله کنایه آمیز به من گفت با این مضمون که؛ شما جشن صعود ما به جام جهانی را از تلویزیون خواهید دید! بعد ایشان در تلویزیون درباره دلایل جدایی من از تیم ملی صحبتهایی را مطرح کرد که از شنیدنش تعجب کردم.
به خاطر فدراسیون فوتبال میخواستم کلا از فوتبال خداحافظی کنم
تیم ملی با بلاژ صعود نکرد و آقای «برانکو» سرمربی تیم ملی ایران شد. من هم مدتها از تیم ملی دور بودم و در بوخوم گلزنی هایم شروع شده بود و شرایط خیلی خوبی داشتم. یک روز باشگاهم بوخوم از رسیدن یک فاکس از فدراسیون فوتبال ایران خبر داد.
تیم ملی برای برگزاری یک بازی در جام بین قارهای برابر نیوزلند از من دعوت کرده بود. به باشگاه گفتم من از تیم ملی خداحافظی کرده ام و نمیدانم چرا اینها مرا دعوت کرده اند؟ آنها هم گفتند خودت باید مشکلت را با فدراسیون کشورت حل کنی. من با فدراسیون و آقای «دانشور» تماس گرفتم و گفتم من خداحافظی کرده ام و ایشان هم گفت مشکلی نیست.
وقتی به باشگاه اطلاع دادم، گفتند شما از فدراسیون فوتبال ایران کتبا این موضوع را بگیر که نرفتنت را پذیرفته اند. دوباره با آقای «دانشور» تماس گرفتم و ایشان هم گفت: برو خیالت راحت؛ حرف ما حرف است. ۵۰ روز بعد یک روز مدیر باشگاه بوخوم مرا صدا و زد و گفت: «فدراسیون فوتبال ایران از شما به فیفا شکایت کرده است و امکان دارد محروم شوی.
اگر این اتفاق رخ بدهد ما هم حقوقت را قطع میکنیم!» همه دنیای روی سرم خراب شد. زدم به سیم آخر. گفتم هر کاری میخواهند انجام دهند. پیگیری نمیکنم و حتی قید فوتبال را میزنم. در این کش و قوسها بود که خبر رسید آقای «صفایی فراهانی» استعفا کرده و آقای دکتر «دادکان» سرپرست موقت فدراسیون شده است. ایشان با تیم ملی به بوسان رفته بود که من شماره تلفن شان را پیدا کردم و تماس گرفتم. آقای دادکان گفت: «وحید تو باید عرق ملی داشته باشی. من مشکلت را حل میکنم.»
بعد نامه زدند به فیفا و شکایت شان را پس گرفتند. با این حال بدبینی من به فدراسیون فوتبال ادامه داشت. یک روز مدیر باشگاهم به من گفت: «وحید تصمیم تو چیست؟ کاری که در کشورت با تو کردند ناجوانمردانه بود، ولی هر بار که اراده کنند میتوانند همان اقدام را تکرار کنند.» گفتم من عاشق تیم ملی هستم، ولی رفتار خوبی ندیدم. همان مدیر یک متنی را به انگلیسی برای من آماده کرد که؛ من وحید هاشمیان برای همیشه از فوتبال ملی خداحافظی میکنم و … گفت این را امضا کن برای پیشگیری از اقدام احتمالی آنها.
یک نسخه را به فیفا زدیم و نسخه دیگر را به فدراسیون فوتبال آلمان. تیم در شرایط خوبی قرار نداشت. اول یکسری از اطرافیان فدراسیون که برخی از آنها و نزدیکان شان رسانهای بودند در تلویزیون و دیگر رسانهها شروع کردند به تخریب من که؛ وحید تعصب و عرق ملی ندارد و … شایعه درست کردند هاشمیان میخواهد تغییر ملیت دهد و برای تیم ملی آلمان بازی کند و …! وقتی دیدم این فضا حاکم است بیشتر ناراحت شدم. وقتی نامه خداحافظی من مطرح شد و دیدند دیگر نمیتوانند به فیفا شکایت کنند از در دوستی وارد شدند.
آقای دادکان چندین بار با من صحبت کردند و دیدم مرد بزرگی است. اگر هم فشاری از بیرون بوده من بی خبرم. شرایط تیم ملی از الان هم بدتر بود و دو بازی در خارج خانه داشتیم.
با خودم گفتم تو برای تیم کشورت میروی و نه افراد. من اگر آدم ترسویی بودم برای آن دو بازی آخر که بیرون خانه هم بود به تیم ملی برنمی گشتم؛ بخصوص بازی با قطر. شک نداشتم اکر تیم ملی نمیرفت جام جهانی همه تقصیرات را گردن من میانداختند. برانکو با من خوب بود. قلبا این مربی را دوست دارم.
مشکل تیم ۲۰۰۶ چه بود؟
به جرات میگویم که آن تیم از نظر دارا بودن مهره یکی از بهترین تیمهای تاریخ کشورمان بود، اما فقط نفر به نفر خوب بودیم و یک تیم منسجم نداشتیم. زمان آقای «کارلوس کی روش» شاید از نظر بازیکن در حد تیم ۲۰۰۶ نبودیم، اما «تیم» بودیم. مشکل دیگر ما مصدومیت بازیکنان بود. من، «علی کریمی»، «مهدی مهدوی کیا»، «فریدون زندی» و … مصدوم شدیم.
اما یک مشکل بزرگ، درگیری سازمان تربیت بدنی و فدراسیون فوتبال بود که خیلی روی ما تاثیر گذاشته بود. وقتی بازیکن بداند بعد از پایان رقابتها رییس فدراسیون و سرمربی تیم ملی دیگر نیستند طبیعی است که انگیزه لازم را نداشته باشد. «برانکو» به دلیل همان اتفاقات اعتبار خودش را نزد بازیکنان از دست داده بود.
پرسپولیس با روحیات من سازگار نبود
۳۴ سالم بود و به آخرهای راه رسیده بودم. البته بدنم آماده بود، اما از گذشته مشکل کمر درد را داشتم و این برایم یک نقطه ضعف محسوب میشد. من با بوخوم قرارداد سه ساله داشتم. ناباورانه سقوط کردیم و دوست نداشتم در بوندس لیگای دو بازی کنم. از دسته یک آلمان هم پیشنهادی نداشتم.
چند ماهی کنار بودم، اما شرایط بدنی ام را حفظ کردم. پرسپولیس هم شرایط خوبی نداشت و اگر اشتباه نکنم یک شکست سنگین هم برابر صباباتری داشت. مربی آقای «علی دایی» بود و آقای «کاشانی» هم مدیرعامل. تماس گرفتند که میخواهیم با شما قرارداد ۶ ماه ببندیم. چون ایران بودم گفتم فوتبالم را همین جا تمام کنم. به نظرم ۶ ماه اول نتایج ما خوب بود.
قهرمان جام حذفی هم شدیم، ولی سال بعد آقای «کاشانی» رفت و آقای «رویانیان» آمد و آقای «استیلی» و آقای «دنیزلی» و خلاصه خیلی جابجایی صورت گرفت. خوردم به دوران شلوغ پرسپولیس که با روحیات من سازگار نبود. بهتر بود ۶ ماه دوم را نمیماندم و همانجا از فوتبال خداحافظی میکردم.
گرشاسبی ضمن عذرخواهی از رفتار رویانیان تسویه کرد
من از پرسپولیس به این دلیل شکایت کردم که مدیرانش دروغ میگفتند. من از این باشگاه طلبی داشتم، اما میگفتند تو جریمه شدهای و طلبی نداری. دوره آقای «رویانیان» بود. ایشان حتی در مصاحبهای گفت: «هاشمیان باید یک پولی را هم به پرسپولیس بدهد!» بعدها که این را از خودشان پرسیدم گفت: «به من اطلاعات غلط داده بودند و …!» همان مصاحبه مرا مجبور کرد شکایت کنم.
به فدراسیون هم گفتم که من از مدیران پرسپولیس شکایت دارم نه خود پرسپولیس. از این اتفاقات فقط شوکه شده بودم. همین الان هم با آنکه ۷ ماه از همکاری ام با فدراسیون میگذرد هنوز استرس دارم. من یادم هست همان مدیر باشگاه بوخوم یکبار که دریافتی باشگاه از اسپانسر به مشکل خورده بود نزد بازیکنان آمد و بخاطر اینکه سه روز حقوق بازیکنان دیر پرداخت شده بود حرف زد و همه مسایل را با ما در میان گذاشت.
حالا در فوتبال ایران به راحتی میگویند بازیکن طلبی ندارد، بدهکار هم هست. بعد عجیبتر آنکه جو رسانهای علیه کسی که میخواهد حقش را بگیرد درست میکنند؛ به گونهای که انگار من «وحید هاشمیان» با پیگیری قانونی حق و حقوقم، مشت محکمی به صورت هواداران پرسپولیس زدهام! تعجب من از این بود که چرا در آن مقطع که باشگاه پرسپولیس پول داشت و آن قراردادهای سنگین را با افراد میبست میخواستند پول مرا ندهند؟! در نهایت رای به نفع من شد و در دوره مدیریت آقای گرشاسبی که بسیارهم با شخصیت بود به باشگاه دعوت شدم و یک صبحانه هم به من دادند و ضمن عذرخواهی بابت رفتار مدیران قبلی، تسویه حساب صورت گرفت.
همیشه به دایی احترام گذاشته ام
همیشه برای «علی دایی» احترام قائل هستم، چون دیدم که در یک بازی ملی در هیروشیما چگونه جان خودش را به خطر انداخت و به شدت آسیب دید. او متعصب بود. از سوی دیگر «علی دایی» سد شکن بود و راه بازیکنان ایرانی به فوتبال اروپا را گشود. من در تمام این سالها کوچکترین مشکلی با «علی دایی» نداشتم. در پرسپولیس که بودم در مقاطعی مرا بازی نمیداد، اما باز هم احترام میگذاشتم.
خوشحالم که با کفاشیان کار نکردم
خوشبختانه در دورانی که آقای «کفاشیان» رییس فدراسیون فوتبال بود هیچ پیشنهادی از برای همکاری از سوی فدراسیون نداشتم. یکبار که برای رای پرونده ام با پرسپولیس به فدراسیون رفته بودم ایشان گفت: «وحید، در هر کدام از تیمهای پایه که تمایل داری با ما همکاری کن!» که آنهم به نظرم یک تعارف بود. فوتبال ایران الان هنوز چوب دورانی را میخورد که ایشان در راس بودند و آن خندهها را تحویل مردم میدادند.
من با آقای «صفایی فراهانی» مشکل داشتم و ضربات زیادی در دوره ایشان خوردم، اما در دوره این مدیر برای فوتبال اقدامات خوبی هم صورت گرفت، اما در زمان آقای «کفاشیان» فوتبال کشور خیلی آسیب دید. راستی تا یادم نرفته بگویم در زمان ریاست آقای «تاج» تیم جوانان را به من پیشنهاد دادند.
بازی کامبوج نقطه تاریک تیم ما شد
بازی با سوریه و کره جنوبی که من همه اطلاعات را به ایشان دادم، چون شناختی نداشت. آیا نتیجه ۵ بر صفر برابر سوریه بد بود؟ استنباط من این بود که برد ۱۴ بر صفر برابر کامبوج نقطه تاریک تیم ما شد، چون آقای «ویلموتس» فکر کرد همه فوتبال ایران را میشناسد و سطح فوتبال آسیا هم همین است، پس راحت به جام جهانی صعود میکنیم. ایکاش اول با بحرین بازی میکردیم و بعد به مصاف کامبوج میرفتیم.
بعد از آن برد دیگر مشاورههای مرا جدی نمیگرفت. در چیدمان تیم یکسری اعتقادات داشت که من اگر سرمربی بودم به آن شکل عمل نمیکردم. من به «مسعود شجاعی» انتقادی ندارم، اما در بازی با عراق دقیقه ۶۰ به گواه همه شاهدان به سرمربی گفتم «مسعود» خطرناک بازی میکند و ممکن است اخراج شود.
گفت: «ما دو تعویض کرده ایم، اگر الان «بیرانوند» آسیب ببیند چکار باید بکنیم؟» خب ما اصلا چرا آن دو تعویض را انجام داده بودیم؟ در همان بازی به نظر من اگر «مهدی طارمی» با توجه به مصدومیت و دوری اش از فرم ایده آل، در دقیقه ۶۰ به بازی میرفت بیشتر تاثیر میگذاشت تا اینکه از اول به زمین برود.
برخلاف دوران کی روش شانس نداشتیم
بالاخره بازیکنان ما ۸ سال با او کار کرده بودند و ارتباط عاطفی خوبی بین آنها برقرار شده بود و آقای «ویلموتس» باید با حضور پر رنگ خود در ایران و تماس با بازیکنان، ارتباط قوی تری با آنها برقرار میکرد. من وحید هاشمیان، ارتباط خودم با بازیکنان را حفظ میکردم، اما بازیکن به سرمربی نگاه میکند. بیشتر از این نمیخواهم پشت سر این مربی صحبت کنم، چون همه مشکلات از سرمربی نبود و بدقولیهای ما هم تاثیر داشت.
بدشانسی هم میآوردیم. تمام خوش شانسیهایی که در ۸ سال قبلش برابر آرژانتین و مراکش و … آورده بودیم، در این مدت بر عکسش برای تیم ملی اتفاق افتاد؛ بخصوص در بازی با عراق و بحرین. خود من در این هفت ماه اتفاقاتی را در فوتبال ایران دیدم که ذهنیتم خراب شد. مربیگری در همه جای دنیا سخت است و در ایران سخت تر.
شما وقتی بازیکن هستید با باشگاه دو یا سه ساله قرارداد میبندید، اما یک مربی اگر نتیجه نگیرد برکنار میشود. خاطرات «آنچلوتی» را بخوانید. وقتی تیم میبازد همه دنبال قاتل میگردند و مربی میشود قاتل! حالا تصور کنید در ایران چقدر سختتر است. مربی نگران این است بازیکنش پولش بگیرد یا نگیرد، زمین تمرین دارد یا ندارد، مدیر باشگاه چه کسی است و چه زمانی برکنار میشود و …؟
من هم در ناکامی تیم ملی مقصرم
من هم قطعا در آن ناکامی مقصرم، اما سرمربی تیم ملی را که من انتخاب نکرده بودم. من دیدم استاندارد فعلی من کمک مربی تیم ملی ایران و جایگاه خوبی است و برایش تلاش هم کرده بودم. من استاندارد خودم را با فوتبال اروپا سنجیدم و گفتم الان دستیاری در تیم ملی جایگاه مناسبی است. اهداف من بالاتر است.
اگر روزی که در پاس بازی میکردم با خودم میگفتم در همینجا بمانم و فوتبالم را بازی کنم قطعا خیلی زود تمام میشدم، اما هدف من جایی دیگر بود؛ باشگاهی مثل بایرن مونیخ. من دارم اصولم را رعایت میکنم. حالا این اصول در ایران جواب میدهد؟ جواب آن ۶ سال دیگر مشخص میشود. الان یک مشکلی که ما داریم این است که؛ تحلیل درستی به مردم نمیدهیم.
یک آقایی آمده بود در تلویزیون و میگفت چرا در زمان «ویلموتس» روی نیمکت تیم ملی تخته وایت برد نبود! یک کارشناس را در تلویزیون دیدم که میگفت چرا برابر عراق سیستم ما ۱-۴-۱-۴ نشد؛ اصلا نمیدانست «شجاعی» اخراج شده و تیم ۱۰ بازیکن دارد! یکی دیگر گفته بود چرا هاشمیان نمیرود لب خط با سرمربی صحبت کند؟ اینها «شو» است وگرنه سرمربی میآمد بین من و دیگر دستیارش روی نیمکت مینشست و ما هم نظر میدادیم.
حالا یا نظر ما را لحاظ میکرد و یا نمیکرد. من که نمیتوانستم دقیقه به دقیقه لب خط بروم و با سرمربی تیم ملی صحبت کنم که تماشاگر بگوید: ببینید هاشمیان عجب مربیای است و الان با حرفهایی که به ویلموتس زد همه چیز تغییر میکند. همه اینها «شو» بازی کردن است.
خیایان انقلاب و کتابخوانی و اریک فروم
من خودم را در مقایسه با آنهایی که واقعا کتاب خوان هستند کتاب خوان نمیدانم. در مقطعی در هامبورگ نیمکت نشین شدم و شرایط سختی را پشت سر میگذاشتم. آن زمان بیشتر از سه بازیکن غیر اروپایی نمیتوانستند برای هر تیمی به میدان بروند و این قانون هم کار مرا سخت کرده بود.
خب آن زمان «آنتونی یبوآ» بازیکن محبوب و بزرگی بود. شماره من ۱۶ و شماره او ۱۷ بود و به همین دلیل اغلب کنار هم مینشستیم. با آنکه رقیب بودیم، اما همیشه مرا دلداری میداد و دست روی سرم میکشید و میگفت: وحید تو بازیکن خوبی هستی و موفق میشوی. تیم ملی ایران هم مرا دعوت نمیکرد و یا دعوتم میکردند و بازی ام نمیدادند.
آقای پورحیدری اولین مربی تیم ملی بودند که مرا دعوت کردند. از نظر شخصیتی انسان خوبی بودند، ولی اختلافاتی بین من و ایشان ایجاد شد. همیشه به ایشان به عنوان یک معلم اخلاق احترام میگذارم و دوستشان دارم، اما معتقدم در آن اختلاف حق با من بود که نمیخواهم بیشتر بحثش را باز کنم. خلاصه من به ایران آمدم.
حتی اعتماد به نفس برای پاس دادن درست را هم نداشتم و هر لحظه ممکن بود فوتبالم به کل تمام شود. دوستی به من یک کتاب پیشنهاد داد. من شروع کردم به خواندن آن کتاب و دیدم چقدر ذهنم بازتر شده است. آن کتاب درباره روانشناسی بود.
بعد از آن من هر وقت به ایران میآمدم راهی میدان انقلاب میشدم و کتاب میخریدم. رفتم بوخوم و آنجا دیگر احساس تنهایی نمیکردم. یک مدافع چپ داشتیم که به من کتاب معرفی میکرد. یک روز بعد از تمرین یکی از بازیکنان تیم گفت کجا میروی؟ گفتم خانه، گفت: «وحید نرو، بیا با ما باش!» تعدادی بازیکن جوان و مجرد بودیم. دیدم تعدادی از بازیکنان جوان و خوب تیم در یک رستوران جمع میشوند و حرف میزنند و شوخی میکنند.
خب من غذاها را خوب نمیشناختم و آنها کمکم میکردند. یکی از دلایل موفقیت من در بوخوم همین بچههای خوب بودند. همان مدافع چپ ما یعنی «مارتین» که برای خودش فیلسوفی بود یک روز کتاب «کیمیاگر» نوشته «پائولو کوئلیو» را معرفی کرد. آلمانی من خوب نبود و نسخه فارسی اش را پیدا کردم و خواندم.
چند تا کتاب دیگر از «اریک فروم» به من معرفی کرد، مثلا کتاب معروف «داشتن یا بودن؟». این بازیکن خیلی روی من تاثیر گذاشت. البته چند سالی است که کمتر کتاب میخوانم و بیشتر کتابهای تخصصی فوتبال میخوانم. هنوز هم انقلابگردی را دوست دارم. انقلاب و کلا وسط شهر تهران را خیلی دوست دارم.