ما ایرانیهای زیادی از مرگ میترسیم؟ در این روزهای کرونایی، ما بیش از اندازه دلواپسیم؟ این مطلب درباره مرگ است و خیلی هم خواندنیست. اگر که حوصله کنید.
این نوشته میکوشد با بررسی مفهوم مرگ نزد ایرانیان، به تصویری از رویارویی جامعهی ایران با ویروس کرونا به عنوان بهروزترین جلوهی مرگ فراگیر برسد.
انکیدو در تشریح مرگ به «خاکشدن» اکتفا میکند و این گویا برای گیلگمش گرچه غمانگیز، اما قانعکننده است. او میخسبد و مرگ در کمال آسایش و رامش او را میرباید. گویی او به مرگ خودخواسته میمیرد که از نظر صوفیان و البته انسان مدرن که سهم بزرگی برای خودکشی در حیات و هنر خود در نظر میگیرد، درجهی اعلایی از آگاهی به مرگ است. جدای از این جنبه، «خاکشدن» در حماسهی گیلگمش برداشتی ماتریالیستی و فیزیکی را بازمینمایاند: مرگ به مثابهی پایان یک فرآیند طبیعی و زیستشناختی که هر موجود زندهای را شامل میشود.
انسان امروز همچنان با مسئلهی مرگ یا به عبارت دقیقتر ترس از مرگ دست و پنجه نرم میکند. ما در برههای زندگی میکنیم که سایهی مرگ بر سر همهی جامعهی بشری سیاهی میکند. در چنین دورانی بازاندیشی دربارهی ماهیت مرگ کار رایجی است. اما به گفتهی نوربرت الیاس معنای مرگ از جامعهای تا جامعهی دیگر متفاوت است و طی فرآیند تحول اجتماعی تغییر مییابد. این نوشته میکوشد با بررسی مفهوم مرگ نزد ایرانیان، به تصویری از رویارویی جامعهی ایران با ویروس کرونا به عنوان بهروزترین جلوهی مرگ فراگیر برسد.
انتخاب میان اسطوره و زیست شناسی
برای تمدنهای بزرگ بعدی به فراموشی سپردن تصویر کرمهایی که نعش انکیدو را مضمحل میکردند، کار سادهای نبود. در نتیجه نظامهای اسطورهای در پی تلاش برای ساماندهی به پرسشها و ترسهای بشری، تناهی را به تن منحصر کردند و جاودانگی را به چیزی تحت عنوان روح یا روان نسبت دادند.
آن طور که از این مرور چند خطی برمیآید، اسطوره نه تنها هیچ قصد آشکاری برای از میان بردن ترس از مرگ ندارد بلکه از آن به سود خود بهره میبرد. پس به هیچ روی دور از ذهن نیست که بیشتر جمعیتهای انسانی همچنان مرگ را مجازاتی علیه خود بیانگارند و نه پایانِ فرآیند زیستیشان. مسئلهی نوربرت الیاس در کتاب «تنهایی دم مرگ» [۲]این است که مرگ تا حد ممکن برای محتضر و نزدیکانش به فرآیندی سهلگذر بدل شود و لحظات پایانی عمر انسان در عذاب ذهنی و هراس طاقتفرسا نگذرد. از دیدگاه او این میسر نمیشود مگر با اسطورهزدایی از مرگ و ایجاد این پذیرش که «در واقع کل جامعه بشری چیزی نیست جز جمعیت میرندگان.» نقد اصلی کتاب او به انزوایی است که جامعه پیشرفتهی صنعتی بر فرد محتضر تحمیل میکند. اما نکتههایی که او دربارهی جوامع «کمتر توسعهیافته» متذکر میشود -جدای از اینکه اطلاق این مفهوم را میپسندیم یا نه- میتواند ما را در یافتن نگرش جامعهمان به مرگ یاری کنند.
نظر الیاس این است که در جوامع پیشرفته صنعتی دیدگاه مردمان دربارهی مرگ پس از رنسانس و روشنگری اندک اندک تغییر یافت و امروزه دیگر مسئلهی جاودانگی تا حد زیادی حل شده. اما پیشرفت پزشکی و دولتها که به جای نظامهای اسطورهای ترسهای بشری را سر و سامان میدهند، این ذهنیت را ایجاد کردهاند که مرگ را میتوان تا حد ممکن به تعویق انداخت و این یکی از دلایل اصلی سرکوبشدگی مرگ در این جوامع است.
دولتها با انحصاریکردن ابزار خشونت، تا حد زیادی توانستهاند این تضمین را به شهروندان بدهند که لااقل در شرایط عادی جانشان به واسطهی عوامل پیشبینی نشده در خطر نمیافتد. همچنین مهار تکنولوژیک فجایع طبیعی و تدابیر عبور از بحران و جبران خسارات را هم دولتها عهدهدارند. پزشکی هم از نظر او توانسته با کنترل بیماریهای واگیر مرگهای دسته جمعی و بیحساب و کتاب را برچیند. اما در جوامع کمتر توسعهیافته مرگ بیحساب و کتاب پدیدهی نادری نیست. آنچه ما باید به نظرالیاس بیافزاییم، این است که در یک دیکتاتوری مرگ بیحساب و کتاب از آن هم رایجتر است. همانطور که اسطوره و خرافه بر روان جامعه حکم میراند، حاکمیت هم هیچ تضمینی در برابر جان اتباعش نمیدهد و خود به عالیترین مرجع تهدید جان آنها به دلایل سیاسی یا ایدئولوژیک تبدیل میشود و عدهی دیگری را با حذف و ریاضت اقتصادی به کام مرگ میکشاند. این دو از نظر نوربرت الیاس در رابطهاند. هر چقدر افراد کمتر لگام زندگی خود را در اختیار داشته باشند و کمتر بر مرگ پیشبینی نشده فایق آیند، بیشتر به تفاسیر متافیزیکی از مرگ روی میآورند تا برای دفاع از جان خود هیچ در اختیار نداشته باشند جز ورد و جادو.
از نگاه الیاس نگریستن به مرگ به عنوان مجازات ریشه در باور به افسانه هبوط آدمِ نامیرا از بهشت دارد. اگر گناه نبود، آدم میتوانست از تنی نامیرا برخوردار شود. گناه که از نگاه انسان اسطورهباور علت اصلی میرایی است، هنوز در ناخودآگاه جمعی جوامع بشری عمل میکند و مرگ را به لباس عقوبتی نازلشده از خدای پدر درمیآورد. آموزههای مربوط به مرگ و آیینها و مناسک پیرامونش بخش مهمی از فرآیند اجتماعیشدن شخصیت را در بر میگیرد و موضع فرد نسبت به مرگ، موضع او در برابر زندگی را هم در خود دارد.
مرگ ایرانی
اساطیر به سه بخش آفرینش، زندگانی مردمان برتر و حماسهسازان و مرگ و سرنوشت آدمی پس از مرگ تقسیم میشوند.
کارکرد نظام اسطورهای انتقال فرآیند تمدنی به نسلهای پس از خود، در دورانی است که انسان مراحل کودکی ذهنیاش را سپری میکرد. کانت روشنگری را نقطه پایان این کودکی معصومانه و آغاز اسطورهزدایی معرفی کرد و عصر تازهای پا گرفت.
سرک کشیدن به جهان اسطورهها برای دریافتن خوی مردمان یک جامعه، همچنان روشی موثر است چرا که روشنگری پروژهای ناتمام است و در جوامع سنتگرا با تمام قوای نهادی پس رانده میشود. در این بخش به این پرسش میپردازیم: مرگ در اساطیر ایران چه سیمایی دارد؟
در اساطیر دوران مزداپرستی کیومرث، “مشی” و “مشیانه” اولین جلوههای نخستین انسان، همگی به دست اهریمن به کام مرگ کشیده میشوند و این روند ادامه دارد تا نوبت به جَم میرسد. در زمان این نخستین پادشاه همهی انسانها و جانوران به مدت نهصد سال بیمرگ بودند. تا اینکه جم ادعای خدایی و آفرینندگی جهان و آدمیان میکند و مورد غضب قرار میگیرد و فره از او میگریزد. اسطوره در روند تکاملش تا کشتهشدن جم به دست ضحاک در شاهنامه فردوسی پیش میرود. جم (یَمَه) در اساطیر ودایی همان نخستین انسان است و اثری از «گناه» او به چشم نمیخورد.
او همان قهرمان افسانهی توفان است که بعدتر تحت نام نوح به ادیان ابراهیمی هم راه یافت. اولین پیدایی این شخصیت در حماسهی گیلگمش است. در آنجا خدای خاک (اِئلیل) که خود این محشر را به پا کرده بود، به پاسداشت نجات آفرینگان از توفان بنیانکن، «اوتناپیشتیم» (نوح) و جفتش را نامیرایی اعطا میکند. از جم به عنوان کسی که «راه مرگ را برگزید» یاد میشود و پیداست که راه مرگ در زردشتیگری از معبر گناه میگذرد؛ حتی برای پادشاهان. نیرویی که نامیرایی را بخشوده، بازش میستاند و شخصیت بیدفاع است.
سیر تحول اسطوره و خویشکاری شخصیت از بیمرگی به مرگ این تصور را پدید میآورد که مرگ به عنوان مجازات، بعدتر مانند تبصرهای به ماده قانون اضافه شده. جم همواره تکریم میشود، اما تنها زمانی از عذاب دوزخ رهایی مییابد که در دیدار زردشت از آن جهان مجیز هرمزد را میگوید و به زردشت نصیحت میکند که آن چه من نکردم، تو بکن. او پیش از زردشت دست رد به سینه هرمزد که از او خواسته بود دین را پیغمبری کند، زده بود. شفاعت زردشت روان یا «تن پسین» او را از عذاب نجات میدهد و به «همستگان» میفرستد که جایگاه آن روانهایی است که اعمال نیک و بدشان یک اندازه است.
در همین دوران اسطورهای است که روایت میکنند، چون نسخههای اوستا به دست اسکندر سوزانده شده بود، لازم دیدند کسی را بفرستند جهان پسین را سیاحت کند و بازآید و بازگوید تا مکتوب کنند. موبدی به نام ارداویراف را میو منگ میخورانند و پس از شش شبانه روز که به هوش میآید، آنچه در بهشت و دوزخ و همستگان و جایگاه و پایگاه خدایان دیده، برای مومنان متحیر روایت میکند. آنچه او از بهشت دیده به یکی دو صفحه کتاب خلاصه میشود، اما آنچه او از دوزخ به یاد میاورد و فهرست ریز گناهان و شرح دقیق مجازاتِ روان فصل مفصلی از کتاب است.
این نظام اسطورهای متعلق به سدههای پایانی دوران ساسانیان است. در این بین گناهانِ «مرگارزان» در آیین مزداپرستی که پادافرهی مرگ در پی دارند، نه فقط تنِ پسین بلکه تن اینجهانی را هم تهدید میکنند بعدها هم ادامه یافتهاند. یک فقره اتهام کلی و نامشخصِ فساد در زمین میتواند افراد را از حوزههایی مانند سیاست و اقتصاد گرفته تا مسایلی فردی، چون روابط جنسی به مرگ محکوم کند. در اینجا پیوند میان مرگ و مجازات عیانتر میشود.
در اساطیر آیین مزدپرستی زمین در ابتدای آفرینش هموار است و بیفراز و فرود. پس از رستاخیز که در آن سوشیانس به مدت ۵۷ سال مرده برمیخیزاند، زمین دوباره به همان شکل آغازین بازمیگردد. مردمان اگر بالغ بودند، به چهل سالگی بیمرگ شوند و اگر نابالغ و خردسال بودند، به ۱۵ سالگی. اهریمن از همان سوراخی که داخل شده بود، بیرون رانده میشود و آن مدخل برای همیشه پوشانده شود.
این جهانِ به شدت ادارهشده، طبقهبندیشده و یکسانسازیشدهی پس از مرگ، ایدهآل هر دو خدا است. فقدان پذیرش مرگ از سوی هر دو خدا از تعصب بر آفرینگانِ ادعاییشان است. خدایی که نه میزاید و نه زاده شده، عقدهی اختگی دارد و از همین رو هر پدیدهای را مخلوق خود مینامد. او تنها در کلام پدر است و دارای جنسیت مذکر و نطفهی باروری. او به اعصار نخستین بیجنسیتی هم ارتباطی ندارد. روز تباهی و نیستی زمین و زمان که از آغاز آفرینش تحول بسیار یافته و آدمیان خود را در آن همچون جم آفریننده میدانند، روز موعودی است که او بیصبرانه انتظارش را میکشد.
پاسخ به این پرسش که یک ایرانی چه نگرشی دربارهی مرگ دارد، آسان مینماید: او تا حد زیادی از مرگ میهراسد و این بیشتر ترس از عذابی ابدی است که انتظار روانش را میکشد، نه ترس از مرگ به عنوان واقعه یا پدیده. به مَثَل در آیین مزدپرستی حکم روان کودکی که هنوز آن قدری جهان فانی را مزهمزه نکرده تا گناهکار یا نکوکار شده باشد، حکم والدینش است؛ مگر آنکه بازماندگان گناه را به درهمی بخرند.
کرونا؛ نور علی نور
شاهان عصر اسطوره به راستی در پی تقلید از خدایان در زمین بودند و بیدلیل نیست که جم به جرمی، چون ادعای خدایی محکوم میشود. به گفتهی مهرداد بهار جم تشابهات نشانهشناختی فراوان با ایزد مهر دارد. پس اگر خدای پادشاهی صاحباختیار مطلق آفرینگان باشد، او نیز در مقام، ولی و والی و والد صاحبعنان کل مردمان است.
مرگ که در نتیجهی باورهای متافیزیکی ریشهدار در فرهنگ و تاریخ ما به قدر کافی پوشیده و نامکشوف باقی مانده، باز هم رازآمیزتر و در نتیجه هراسانگیزتر شده. شیوع ویروس کرونا در جهان وجههای قرون وسطایی دارد. شهروندان اروپایی و آمریکایی و ژاپنی احتمالا باور نمیکنند که دولتهای پرمدعا و علمباوری که مذهب رایج جهان سرمایهداری است، توانایی انجام هیچ اقدام عاجلی جز اعلام قرنطینه را ندارند. انبوه اطلاعاتی که دربارهی این ویروس رسانهها را اشباع کرده، کمکی به کشف و ابداع واکسن نمیکند و مادام که چنین است، ویروس به عنوان عاملی ناشناخته بر جا خواهد ماند.
اما الیاس میگوید در جوامع کمتر توسعهیافته تنها برخورداران میتوانند به راستی از جان خود محافظت کنند و بیشترینهی مردم بیوقفه در معرض تهدیدند. این اقشار میتوانند برای محافظت از خود در برابر ویروس هر اقدام عملیِ خریدنی را برای دور نگهداشتنِ هر چه بیشتر مرگ به کار ببندند. آنها اگر هم به همان سلسله باورهای خرافی معتقد باشند، توانا به عملند پس اقدامشان در عمل حاصلی بار خواهد آورد.
مرگخواهی در آنها شدت و حدت کمتری دارد و در ازای آن مقاومت در برابر مرگ پیشه میکنند که آن هم به مانند مرگخواهی میتواند جنبههای بیمارگون پیدا کند. مقاومت در برابر مرگ و مرگخواهی دو روی یک سکهاند. هر دو مرگ را در لباس عنصر متخاصم میبینند. اولی به بیهیچ بگومگویی تسلیم آن میشود و دومی در هیئت قهرمان تراژدی اول خوب خودش را خسته میکند و دست آخر با سربلندی جان میسپارد؛ آن گونه که تا مدتها پس از مرگش به قول پروست در کالبد بازماندگانش به حیات ادامه دهد و در زندگی زندگان دستکاری کند. همهی نظامهای اسطورهای به نوعی بر پایهی تخاصم بنا شدهاند.
در ایران قرنطینهی اجباری اجرا نشد و خبری هم از کمکهای سازمانیافتهی دولتی به قشرهایی که به دلیل وضعیت استثنایی آسیب میبینند، نیست. اما قرنطینهی خودخواسته تدبیری بود که قشرهای میاندرآمد و متمول برگزیدند و عملی کردند. در نبود هر گونه پشتیبانی دولتی، قرنطینه برابر است با در اصطلاح «از جیب خوردن» و این همان اقدامی است که اقشار محروم از عهدهاش بر نمیآیند.
جالب اینکه صدایی از میان آنها شنیده نشد که برخورداران را تخطئه و تهدید کند بلکه برعکس؛ فرادستان قرنطینه را بر اساس همان اصل صیانت از نفس با چاشنی صیانت از حیات جمعی جامعه، اخلاقی کردند که این عیب را دارد که طرف دیگر به بیاخلاقی متهم میشود. حال آنکه آزادی در جا به جایی به بقای یک کارگر روزمزد یا دستفروش و خانوادهاشان ارتباط مستقیم دارد و چگونه میتوان این تلاش را بیاخلاقی دانست؟
در این باره شاهد تمهیدات و واکنشهایی عکس کشورهای پیشرفته سرمایهداری بودهایم. دولت قرنطینه اعلام نکرد و شهرنشینان ایرانی هم عکس شهروندان این جوامع که به قرنطینه و سلب آزادی در جابهجایی معترض شدند، از نبود اعمال اقتدار حداکثری شکوه کردند. آنجا که پای مرگ در میان است، تن دادن به اقتداری ورای اختیار فردی اطمینانبخش مینماید.
جمعبندی
تصویر مرگ در آثار هدایت و شعر شاملو تحول معنایی مرگ در یکصد سال گذشته در ایران را نشان میدهد. اسطورهزدایی از مرگ در بخشهایی از ادبیات رقم خورده که خود نشانهی تغییر رویکرد جامعه است.