«بنفشه آفریقایی» اثری حسرتبرانگیز است، از این حیث که ایده نابش تلف شده و هرز رفته. به عبارتی اگر بخواهیم تعارف را کنار بگذاریم و از صفتهای مبهمی چون: «شریف» و «محترم» که به چنین فیلمهایی اطلاق میشود، رد شویم، آخرین ساخته مونا زندی حقیقی به واقع تلفشدهترین فیلم سال تا امروز است.
شکوه تصمیم میگیرد فریدون، همسر سابقش را که فرزندانش او را به خانه سالمندان سپردهاند به منزلش بیاورد، شکوه بعد از فریدون با رضا ازدواج کرده و خب همنشینی این سه نفر در یک خانه، هم مناقشهبرانگیز است و هم میتواند سازنده یک درام درخشان باشد. یعنی اگر چنین داستانی از سمت هر کدام از مرتکبین آن روایت شود، میتواند کلی اوج و فرود و درام در خودش داشته باشد، در «بنفشه آفریقایی» اما بعد از فاش شدنِ نسبت آدمها با هم، مطلقا هیچ اتفاقی نمیافتد.
داستانی اینچنینی قاعدتا بر شخصیتها استوار است. شکوه یک مهربانِ دائمیست، او رضا را عاشقانه دوست دارد، سردی موقتی و کمحرفی او، نگرانش میکند. در جایی از داستان و پس از عبور از دقایق ابتدایی ورود فریدون، رضا و شکوه در اتاق کنار هم قرار میگیرند، شکوه به چشمان رضا خیره میشود، رضا اما کمحرف و کمینه رفتار میکند.
شکوه او را مخاطب قرار میدهد و با لحنی که انگار حضور فریدون او را معذب و ناراحت کرده، دلیل سردی رفتارش را کندوکاو میکند، رضا اما دلیلی غیر از آن چه که شکوه انتظار دارد بر زبان میآورد، این نشانه یعنی قاعدتا و ظاهرا رابطه میان این دو نفر قوام دارد و پیوندشان محکم است.
ما با این نشانه پیش میرویم؛ اما رفته رفته تناقضات به پیکره فیلمنامه آسیب میزند. مثلا بعدتر و در یک سوم انتهایی در جایی که شکوه به خاطر مسائل مربوط به خواهرزادهاش به بازداشتگاه میافتد، رضا پس از یک پیگیری نصفه و نیمه به منزل برمیگردد و شب هم آسوده میخوابد! آسودگی را جایی متوجه میشویم که فردا صبحش با یک میزانسن آَشفته حاصل از خوشگذرانی مواجه میشویم و این خلاف آن چیزیست که گمان میکردیم.
رضا شاید هم خیلی شکوه را دوست ندارد، همانطور که فریدون هم در این دورهمی سهم دارد و با آن که نشانههای تمکن مالی را از او دیدهایم تلاش خاصی برای آزادی شکوه نمیکند و او هم ظاهرا شب گذشته تخمه شکسته و تلویزیون تماشا کرده و پای بساط تخته نرد بوده!
گویی هیچکدام از دو ضلع مردانه مثلث داستان علاقه خاصی به شکوه ندارند. او که آنقدر ذهنش درگیر تنهایی چندلحظهایِ فریدون در طبقه پایینیست که حتی اندازه یک صبحانه دونفره با رضا طبقه بالا را تحمل نمیکند و به بهانههای مختلف آهنگ سرکشی به ظبقه پایین را میکند.
در همین سکانس مورد بحث، یکی از معدود لحظات کنشمندیِ رضا در قبال شکوه را میبینیم، مچ شکوه را باز میکند، اما همین را هم میشود بیشتر در لوای حس تملکطلبانه و نه مهر و عاطفه رضا تحلیل کرد. بدتر این که رابطه میان رضا و فریدون البته کنش و جذابیت بیشتری دارد. آن دو یک بار بر سرِ تخته نرد نیمچه کَلکَلی میکنند و این خب میتواند نمودی از یک رابطهای باشد که خون دارد. یا در سکانس بیاختیاریِ ادرار، تلاش رضا برای رفع و رجوع کردن ماجرای فریدون، غلظت زیادی دارد، در نگاه اول گمان میکنیم او یک لوطی و جوانمرد است که میخواهد آبروی فریدون را جلو شکوه حفظ کند که البته نتیجتا همین اتفاق هم میافتد، اما به مرور حس میکنیم که نکند این هم در راستای رفاقت قدیمی میان این دو نفر است.
در صورتی که جایی در میانه حرفهای فریدون به شکوه درمییابیم که او رضا را مقصر از همپاشیدن زندگیاش میداند! دیالوگی که بیان میشود اما اجرا نمیشود و ما کوچکترین کدورتی میان رضا و فریدون نمیبینیم.
حتی جایی از داستان که رضا درگیر یک بدهی مالی شده، فریدون خودش را جلو میاندازد و کارت بانکیاش را برای تسویه حساب رضا هبه میکند. قرار نیست این دو هم حتما دچار تنش شوند اما این که در میان روابط فیلم، این رابطه بیشتر از بقیه کار میکند کمی نامفهوم و گنگ است. در واقع آن چه که این مثلث را قوام میدهد، موجودیت شکوه است. او هست که فریدون و رضا در این خانه مجبور به همنشینی با هم شدهاند، اصلا او نقطه اوج دراماتیزهکردن تمام روابط این داستان است و یا در واقع باید باشد.
اما اتفاقی که افتاده ما با دو شخصیت منفعل و حتی باری به هر جهت مواجهیم که به هر شکلی درمیآیند و اساسا هویتی ندارند. سیال و رها به معنای منفیِ کلمه. فریدون و رضا هیچوقت عصبانی نمیشوند، چیزی تکانشان نمیدهد، نوعی رخوت و سکون بر آنها سایه انداخته که حتی «عشق» هم به آن راه ندارد. از آن طرف شکوه، چونان پیامبر مهربانیست آنقدر که بیچشمداشت و بدون ملاحظه مهربان است، گاهی تجسم حماقت میشود! به هر حال آن که عشق میدهد تا اندازهای حداقل «توجه» طلب میکند، نه فریدون به عنوان یک آَشنای قدیمی و نه رضا به عنوان همسر، حتی توجه هم به شکوه نمیدهند.
در واقع شخصیتها شکل نگرفته و طبعا رابطهها ساخته نشده، رابطهای ساخته نشده و پس درامی شکل نمیگیرد. چرا و چگونه توقع داریم تماشاچی بختبرگشته با یک موقعیت طویل و کسلکننده همراه شود؟ حالا اگر دائما هم تکرار کنیم که این فیلم شاعرانگی دارد، یا لطیف است و حتی جایی دیدم که گفتهاند روامداری را ترویج میدهد، اما وقتی داستانی وسط نباشد، وقتی عنصری از یک روایت درگیرکننده نشان ندهد، چرا باید فرآیند تماشا را ادامه داد؟
از تک تک ذهنهای جامعه نمیشود و نباید توقع داشت که با هر اثر هنری یک مواجهه پر از تفسیر و تاویل داشته باشند، مردم به تماشای یک فیلم مینشینند تا داستان ببینند، تا با شخصیتها رفاقت کنند یا دشمن بشوند. این سینماست و داستانها و حس و حالهای شخصی اگر به مصالحی عُمومیتبخش مجهز نشوند، در نطفه خفه خواهند شد و شرافتِ یک فیلم، جسارت و یا صفاتی از این شکل در دایره بعدی از قضاوت میگنجند.
یعنی یک فیلم در ابتدا باید داستانگو باشد و بعد یک داستان شریف یا چیزی شبیه این باشد، درضمن لزومی هم ندارد، داستان، آمیخته به صفات اینچنینی باشد! ارجاع میدهم به فیلم «عصر جمعه» که از سرِ اتفاق پس از سالها در همین روزها توزیع شده. فیلمی که ساخته همین خانم حقیقیست، به شدت داستانگو و البته در قضاوت پسین، دغدغهمند و واقعی، پایان.