از بیمارستان راهی شهرک سینمایی شدم تا به سفارش او به دکورها سر بزنم.
روی تخت بیمارستان، نگران خرابی دکورها به خاطر بارش برف سنگین بود.
در شهرک سینمایی پرنده پر نمیزد.
برف روی تمام دکورها را پوشانده بود و صندلی کارگردان در گوشه ای از دکور حیاط خانه تختی افتاده بود.
هنوز جای پای بازیگران در کنار حوض یخزده، باقی مانده بود.
یاد آخرین روز فیلمبرداری در خانه تختی افتادم با آن که تب شدیدی داشت، از روی صندلیاش بلند شد و به همگی خسته نباشید گفت؛ با دستان تب دار، محل دوربین فردا را به من و تورج [منصوری] نشان داد و رفت و دیگر نیامد…
به راستی گروه ما همانند خانوادهای بود که پدرش در حال مبارزه با مرگ است. میدانستیم که دیگر برنمیگردد.
بیش از اینکه به فکر دستمزدهایمان باشیم نگران حال او بودیم. حسی که دیگر در سینما وجود ندارد. او آرزو داشت تا عمرش باقی است فیلم تختی را به پایان برساند.
علی حاتمی وقتی رفت یک نفر نبود که رفت، بلکه با او فرهنگی هم از سینمای ایران رخت بربست و رفت.
او تاریخ گذشته ما را طوری نشان میداد که خوشایند خارجیها نبود. با اطمینان میگفت کارهای من جوایزی در فستیوالها نمیبرند چون خارجیها این نوع نگاه من را دوست ندارند.
او ایران و ایرانی را هم چون فردوسی، بلند مرتبه میدید؛ فیلمهای کمالالملک، امیر کبیر، ستارخان و جهان پهلوان تختی شاهدانی بر این مدعا هستند.
حاتمی به درستی شاعر سینمای ملی ما بود.
برای آخرین بار به صندلی او که در گوشه ای از دکور فیلم جهان پهلوان تختی و در سرمای آذرماه، زیر تلّی از برف، یخ زده بود نگاه کردم و رفتم…