چه معنی دارد؛ وقتی تو روستاها تمام امکانات رفاهی از آب، برق، مدرسه، یخچال، کولر، ماشین لباسشویی، درمانگاه، پارک ِبازی بیشتر از نیاز اهالیست و مایحتاجشان اعم از گوشت، مرغ، ماهی، لبنیات و انواع میوهها، از فرط ازدیاد از یخچالها بیرون زده و یا به قول بیخیالان دولتی، معیشت زیادی خانوارها، باعث حاملگی یخچالها گشته(!) نباید پرسید؛ این چه معنی دارد!
****
یک روایت دلخراش دیگر
حوّا دختربچهای ۱۰ساله، معصومتر از معصوم برای شستن لباس و آوردن آب آشامیدنی خانواده، ناچار است به کنار رودخانه برود. در بزنگاهی شوم، تمساحی در یک لحظه سر از آب بیرون میآورد و کتف حوّای معصوم را زیر دندانهای تیز و کُشندهاش میگیرد تا او را زیر آب کشانده و بعد از خفه کردن تکه تکه کرده و ببلعد…
آنچه را که خواندید، باز تعریف یک فیلم اکشن و دلهرهآور آمریکایی نیست، بلکه واقعیتی دلخراش است که از فرط تکرار برای ساکنان این منطقه و در بخشی از جغرافیای کشورمان، تلخی بازگوییاش مدتهاست در غفلت مسئولان منطقه رنگ باخته.
اما برای کسانی که این فجایع را می بینند و میشنوند، لحظه لحظههای این زندگی مخاطرهآمیز، دردناک است؛ خطراتی که هر روز در برابر چشمهای نگران پدر و مادرها، دهها کودک بیپناه این سرزمین را تهدید میکند.
چگونه است شهروندان مملکتی غنی با دریایی از ثروتهای خدتدادی بیکران، دچار چنین وضعیت اسفباری میشوند؟ چرا باید مواهب و بهرهمندی از این ثروت سرزمینی، تنها در انحصار جماعتی از ما بهتران باشد؟
دردناک است که با یادآوری چنین پدیدههای ضداجتماعی، تنها میتوانیم به نشانه تاسف، سر تکان دهیم!
امروز بعد از گذشت یکسال از حادثه دردناکی که برای حوّای مظلوم پیش آمد، هنوز تلخی آن حادثه هولناک در یاد و خاطر ساکنان رنجدیده این دیار فراموش شده مانده و خواهد ماند.
دیروز که حوّای مظلوم به یاری یاور مهربان و دلسوخته همکار بلوچ ما بانو زهرا بادپا جلوی دوربین مستند «فنگ شویی ذهن» آمد هنوز تن رنجور و نحیفش در اوج مظلومیت همچنان از بازگویی آن حادثه تلخ میلرزید.
وقتی تمساح به حوّای کوچک، با چشمان زیبا و پر از درد و رنجش حمله میکند، آسیه خواهرش که فقط دوسال از او بزرگتر است در نهایت ایثار و شهامت، برای نجات خواهر، به آب میزند و با تمساح درگیر میشود تا نگذارد گاندو حوا را زیر آب بکشاند. او در جدالی نابرابر موفق میشود تا حوّا را نجات دهد اما متاسفانه تمساح، دست حوا را از کتف جدا میکند و پس از موفق نشدن کشتن این دختربچه، بیرون آب میآید و در خشکی به دنبال حوّا و آسیه می دود…
مطابق معمول چنین وقایع تلخی، موضوع در روزهای اول در رسانهها داغ میشود اما پس از مدتی غبار فراموشی بر آن میپاشند و دیگر هیچ…!
این نسیان تاریخی و شاید تعمدی این روزگار و مسئولان خوابزدهاش، در مورد حادثهای که برای حوّا پیش آمد، در حالی در حافظه مردم دردمند همچنان به شکل آزاردهنده باقیمانده که هرچند روز یکبار حوادث مشابهی برای ده ها کودک خردسال همچون حوّا اتفاق میافتد. کودکانی که شاید بدون داشتن قهرمانی چون آسیه خواهر بزرگ حوّا، قربانی کام گاندوهای رودخانههایی میشوند که به واسطه یک اشتباه زیستمحیطی، همسایه مردم محروم این بخش از میهنمان شدهاند.
در همان اوایل این اتفاق وحشتناک، موتور رسانهای هم از قافله عقب نماند و برای پر کردن زمان برنامههای تلویزیونی و ایجاد جذابیت برای شوهای صدا و سیما، حوّا و خواهرش آسیه را به برنامهای از شبکه دو آوردند، برنامهای که مجریاش از فرط چاقی با اضافه وزنی آزاردهنده در برایر این دو دختربچه نحیف نشسته بود و از آنان میخواست تا برای بینندگان در خانه لمیده، ماجرای دلخراش و ناباورانه حمله تمساح و قطع شدن دستش را تعریف کنند.
باید گفت به واقع باعث شرمساری و خجالت است که به دلیل سیاستهای پنهان و آشکار سازمان عریض و طویل صدا و سیما، در برنامه مذکور، حرف و سوالی از دلایل و چرایی وثوع این اتفاق مطرح نمیشود تا مبادا خاطر بینندگان آزرده شوند! برنامهسازان قراردادی صدا و سیما حتی حاضر نمیشوند در همین برنامه از علت بیماری پوستی و عفونی حوّا و آسیه بپرسند که نشانههایش در دست و صورت این دو دختربچه مظلوم مشهود است.
متاسفانه این بیماری پوستی و عفونی، نمونه دیگری از درد مضاعفی است برای خانواده حوّا و ساکنان این منطقه…
عجیبتر است که بدانیم تا به امروز، هیچ فریادرس و دادخواهی پیدا نشده که حرفهایش از دایره وعده و وعید بیرون باشد و به قولهای داده شده عمل کند.
همان روزهای اول نماینده سازمان محیط زیست، نماینده مجلس و شخص فرماندار با حضور در این روستا و با قرار گرفتن جلوی دوربین رسانهها، وعدههای زیادی برای پیگیری و پیشگیری حوادث مشابه دادند که همگی پوچ از آب درآمد!
راستی عدالت کجاست که ببیند کودکان بیپناه بلوچ، کودکیشان را به نوجوانی و نوجوانیشان را به جوانی و جوانیشان را تنها برای زنده ماندن، به پیری میفروشند؟!
ساکنان این منطقه از میهنمان، تنها حاصل زندگیشان در سالخوردگی آه، درد، بیماری، ناتوانی، افسوس، فقر، فلاکت، حسرت و یک دنیا آرزوی دوردست است که آنها را در نهایت در سکوتی مرگبار، تنها و بی کس روانه دیار باقی میکند و به خاک میسپارد…
«بلوچزاده» یکی از دهیارهای روستای نزدیک به جاییست که حوّا در آن جا زندگی میکند؛ بلوچزاده مثل دیگر زنان و مردان بلوچ، مهربانیاش دیدنیست درست مانند لباسی که بر تن دارد!
دل پر درد او اشک را بر چشمان خانم زهرا بادپا جاری کرد…
بلوچزاده هنگام ساخت مستند، دوش به دوشم در حرکت بود و با بیان صادقانهاش دقایقی هم جلوی دوربین «فنگشویی ذهن» آمد، او را مردی میانسال دیدم ؛ اما وقثی سن و سالش را پرسیدم در کمال تعجب متوجه شدم که سن او از دوقلوهای بنده کوچکتر است (او فقط ۳۱ سال داشت!)
از شنیدن بخشهایی از سخنانش در مورد شرایط منطقه و مصائب ساکنان این روستاها، به عنوان نویسنده مطلب از خود خجالت کشیدم.
صحبتهای او و همچنین دیدگاههای من به عنوان مستندساز را انشااله در «فنگشویی ذهن» مشاهده خواهید کرد تا با مصیبتهای دردناکی که بر این روستا نشینان بلوچ رفته بیشتر آشنا شوید.
مسایلی مانند رقابتی پوچ و بیحاصل و در موارد اندکی درگیری میان بعضی از ارگانهای ذیربط با خیرین مدرسهساز که موجب شرمندگی شنونده میشود. به گفته برخی از ساکنان، متاسفانه شاهد فعالیت برخی از خیرین مدرسهساز در این منطقه هستیم که در واقعیت تاجرانی حرفهای هستند!
یک خانم جوان به نام «ص-س» که خود را به عنوان خیٌِر معرفی کرده و در روستاها برای اربابان تاجر و البته خیٌِر، مشغول فعالیت است، دایره عملکردش تنها در حوزه آبرسانی و ساخت مدرسه است. ترتیب و شکل فعالیت این خانم جوان بر اساس اصلی اشتباه شکل گرفته است؛ او بر اساس اعتقاد شخصیاش تصور میکند باید ناشنوا، نابینا، معلول و هزار فردی را که درد بیدرمان دارند به حال خود رها کرد و در هنگامه انواع بیماری و بیکاری مردم منطقه، فقط برایشان مدرسه ساخت و شکمشان را سیر کرد!
عجیب است که این خیّرین و تاجران محترم به این نکته واقف نیستند که مردم این منطقه با پای برهنه، با شکم گرسنه، با لباس پاره، با امکانات زیر صفر و با دلهای سرشار از درد و رنج ، چگونه پشت میز کلاسهای مدرسهای بنشینند که معلم ندارد!
به خدا این ظلم مضاعف است به پاکدستترین و مهربانترین و بزرگمنشترین هموطنانی که غرور ایرانیان بلوچ را میتوان در رخسارشان دید.
رها کنید این محکومان به درد و رنج را و بگذارید در این روزگار نامراد، همان «مس» بمانند چرا که این مردمان شریف، «طلای تقلبی» شما خریدار نیستند…