براساس مفهوم حداقل پایهای (basic minimum)، چه اندازه اعضای یک جامعه به یکدیگر مدیون اند؟ چگونگی پاسخ به این پرسش تعیین کنندهی آن است که جوامع چه شبکههای حمایتیای را برای اعضای خود فراهم میسازند، شبکههایی که به طور کلی به شکل گیری ساختار جامعه کمک میکنند. بنابراین، باید حداقل شیوهای برای فهم آنچه به دیگران بدهکاریم طرح ریزی کنیم. روش انجام کار ساده است: باید ببینیم که آیا حاضریم مثل فقیرترین فرد در جامعهی خود زندگی کنیم؟ باید خود را به جای فرد دیگری بگذاریم ــ سپس آنچه را که هر کسی برای زندگی خوب نیاز دارد در نظر بگیریم.
افراد به واسطهی انسان بودن، به بسیاری از چیزهای یکسان نیاز دارند. همه باید بتوانند نیازهای اولیه مانند غذا، آب و سرپناه را برآورده سازند. اما این همه چیز نیست. برای اینکه دستکم بهطور حداقلی خوب زندگی کنیم، خوبیها در زندگی هر شخص (مانند روابط، لذائذ، دانش، ارج نهادن و قدردانی، فعالیتهای ارزشمند) باید آنقدر باشد که تاوانِ مشکلات، دردها، زیانها و ناامیدیها را بپردازد. افزون بر این، همه به فرصتها و قابلیتهایی درخور برای درک آنها احتیاج دارند. یا حداقل، هر فرد باید تا حد امکان به این استاندارد نزدیک شود.
با این همه، تفاوتهای میان افراد نیز بسیار مهم است، و تفاوتهای ما علتِ کافی نبودنِ مالکیتِ چیزهای دقیقاً یکسان را روشن میسازد. برای مثال، زنان باردار به غذای بیشتری نسبت به سایرین نیاز دارند. یا افرادی که نمیتوانند راه بروند شاید برای رفتوآمد به کمک احتیاج داشته باشند. در برخی موقعیت ها، تنها برای اطمینان از دسترسی همه به غذا باید تفاوتهای فرهنگی را در نظر بگیریم.
باید از خودمان بپرسیم که آیا واقعاً راضی و خشنود خواهیم بود اگر در جامعهی خود زندگیِ شخص دیگری را داشته باشیم؟ به تصریح این مسئله متفاوت است از پرسشِ مستقیم از هر فرد که به چه چیزی نیاز دارد. خطر این رویکرد این است که افراد میتوانند دربارهی نیازهای خود در اشتباه باشند. برخی چنان به شرایط نامناسب (وضعیت اسفبار) خو میگیرند که دیگر برای بهبود آن تلاش نمیکنند. در واقع، شرایط برای آنها چنان سخت است که درکی از آن ندارند که شرایطشان از همان ابتدا نامناسب بوده است. استدلال این است که فاصله گرفتن از تجربهی هر شخص به فهم این امر کمک میکند که آیا او واقعاً به تمام چیزهایی که فکر میکند به آنها احتیاج دارد نیازمند است؟ همچنین باید ببینیم که آیا فرد به منابع، فرصت ها، قابلیتها و موارد دیگری احتیاج دارد که آنها را ضروری نمیشمارد، اما در واقع لازماند.
بی تردید همهی افراد بر سر آنچه برای زندگیِ خوب ِحداقلی به آن احتیاج داریم، توافق نخواهند داشت. اما ادعای من این است که آنهایی که آزاد، منطقی، مراقب و دلسوزند باید در مورد آن توافق داشته باشند. برای فهم علت این موضوع، باید فهمید که واقعاً چه چیزی سبب میشود که انسانها منطقی، مراقب، دلسوز، و آزاد باشند. افراد زمانی منطقی هستند که به اندازهی کافی بی طرف باشند؛ آنها نیازهای اساسی برخی از انسانها را نسبت به دیگران برتری نمیدهند. انسانها زمانی دلسوز و مراقباند که با دیگران همدردی میکنند: شرایط، پیشینه و دیدگاه های آنها را درک میکنند. افرادِ دلسوز و مراقب خواهانِ حمایت از منافع دیگران هستند؛ و انسانها زمانی آزادند که بتوانند دربارهی پروژهها و طرحهای خود استدلال و برنامه ریزی کنند و آن را اجرا کنند. افزون بر این، افرادِ آزاد گزینههای درخوری برای انتخاب دارند و از قدرت چانه زنی نیز برخودارند.
اکنون ببینید که چرا افرادِ منطقی، دلسوز، و آزاد ــ کسانی که مفروضات مربوطه را دارا هستند ــ توافق خواهند کرد که برای زندگیِ خوبِ حداقلی همه باید از منابع کافی، فرصت ها، قابلیتها و چیزهای دیگری برخوردار باشند. اگر به اندازهی کافی بی طرف باشیم، برای دیگران همان استاندارد زندگی مطلوب برای خود را تعیین خواهیم کرد. اگر دلسوز و مراقب باشیم، استانداردی را لحاظ میکنیم که معتقدیم برای منافعِ منحصربه فرد دیگران کافی است. اگر آزاد و دلسوز و حائز مفروضات پیشگفته باشیم، دربارهی کافی بودن استاندارد زندگی برای افرادی با منافع و علایق مختلف اشتباه نخواهیم کرد.
منطقی وجود دارد که فارغ از اهمیتِ زندگیِ خوبِ حداقلی، تأکید میکند بر اینکه حتی برخی از فقیرترین، مظلومترین و محرومترین افراد میتوانند زندگی عالیای داشته باشند. همان طور که فیلسوفی به نام دن هیبرون (Dan Haybron) میگوید، زندگی اغلب هستی بخش و دلگرم کننده است، حتی اگر فاقد بسیاری از مواردی باشد که افراد به طور موجه آن را بخشی از حقوق اساسی خود میدانند. با وجود این، من به معنای اخیرِ آنچه به زندگیِ خوبِ حداقلی میانجامد علاقه دارم ــ دغدغهی من همان چیزی است که افراد میتوانند به طور موجهی آن را حق اساسی خود بدانند.
طرح پیشنهادی من این است: برای فهم نیازهای زندگیِ خوبِ حداقلی، باید تلاش کنیم تا با قرار دادن خود به جای دیگری و بهره مندی از زاویهی دید او آنچه را که برای چنین زندگیای لازم است، در نظر بگیریم؛ و زمانی که منطقی، دلسوز و آزاد باشیم، استانداردی کافی و شایسته با توجه به منافع و علایق منحصربهفرد آنها مشخص خواهیم کرد. افزون بر این، برای فهم نیازهای یک زندگیِ خوبِ حداقلی اگر خود را به جای دیگران بگذاریم، آستانه را بسیار بالا تعیین نخواهیم کرد. پرسش این نیست که آیا یک فرد دارا تمایل دارد که جایگاه خود را با فردی که تنها قادر به زندگیِ خوبِ حداقلی است مبادله کند. بلکه پرسش تنها این است که اگر فرد آزاد، منطقی و دلسوز، مجبور باشد که مانند آن فرد در آن شرایط زندگی کند، آیا راضی و خشنود خواهد بود؟
از آنجا که انسانها پیشینه ها، اهداف، ابزارها و منابع متمایزی دارند، ممکن است برخی استدلال کنند که وجود استانداردهای مختلف برای افرادی که در شرایط گوناگون پرورش مییابند مناسب است (برای مثال، زندگی در مزرعهی ذرت نبراسکا متفاوت است با زاغههای شهر نیویورک). علاوه بر این، معمولاً تصور میشود که افراد، شایستهی امتیازها و مزایایی اند که از آن برخوردارند:، زیرا همه در «دنیای واقعی» پرورش یافته اند، باید بدانند که به ازای تلاشهای خود چه دستاوردی خواهند داشت. من معتقدم که هیچ فردی به واقع لایق آن چیزهایی نیست که در بدو تولد از آن برخوردار است ــ اعم از منابع طبیعی، نهادها، یا ابزارها.
هر فردی به جد تلاش خواهد کرد تا حتی المقدور زندگیِ حداقلیِ خوبی داشته باشد. بنابراین، هرچند ممکن است که نیازهای برخی افراد بیش از دیگران باشد، این وظیفهی ما است که کمک کنیم تا همه دست کم به طور حداقلی خوب زندگی کنند. این بدین معنا نیست که باید به همهی افراد چیزهای دقیقاً یکسان بدهیم ــ با وجود این، اگر خود را انسانهایی منطقی، دلسوز، و آزاد میپنداریم، باید یاری دهندهی دیگران (همه) باشیم تا نیازهای خود را برای زندگی حداقلیِ خوب تأمین کنند.