ضربه آخر را هم بابا زد و با من صحبت کرد و گفت تکلیف خودت را روشن کن، اگر نمیروی سر این کار دور بازیگری را خط بکش، میخواهی برو موسیقی بخوان، میخواهی از ایران برو یا میخواهی معلم پیانو شو.این جور مواقع بابا از سیستم تحقیر هم استفاده میکند و میگوید چکار داری میکنی در زندگیت و…، این نقش فوقالعاده است اگر این را از دست بدهی به نظرم به بازیگری جدی فکر نمیکنی. منم تکلیف را مشخص کردم، مهشید نقش زیبایی بود، آن چیزی که من یاد گرفتم این بود که تو به عنوان یک بازیگر سرمایهات رنج و غصههای زندگیت هستند.
من برخلاف تصور خیلیها کودکی سختی داشتم که واردش نمیشوم ولی این کودکی سخت خیلی به من کمک کرد برای خیلی چیزها، به تو ناخودآگاه عمق میدهد و رنجی که تحمل کردی به تو کمک میکند بهتر دیگران را درک کنی و وقتی درک بهتر دیگران را داری نقشها را بهتر میتوانی درک کنی و ادبیات، ادبیات به تو این امکان را میدهد که آدمهای دیگه را ببینی و حق بدهی، قضاوتشون نکنی، بفهمی و خودت بتوانی زندگی را بسازی، دوستی من و هر کسی با ادبیات باعث میشه تخیل قوی داشته باشی و این به شدت روی بازیگری تاثیر میگذاره.