شوربختانه نه تنها فصل هشتم یکی از بدترین پایان ها را برای سریالی چنین فوق العاده داشت بلکه بسیاری از سوالات و ابهامات کل سریال را بدون پاسخ به حال خود رها کرد یا ناامید کننده ترین و گاهی غیرمنطقی ترین پایان ها را برای این ابهامات رقم زد. البته همه سوالات بی پاسخ و موضوعات غیرمنطقی داستان سریال بازی تاج و تخت مربوط به فصل هشتم نیست اما فصول اول تا ششم آن اوج روایت تلویزیون بود که نقص ها و اشتباهات در آن بسیار به ندرت رخ می داد، موضوعی که در مورد شش اپیزود پایانی صدق نمی کند. در ادامه این مطلب قصد داریم شما را با اتفاقاتی در سریال بازی تاج و تخت آشنا کنیم که هیچ توضیح و منطقی برایشان وجود نداشته و هنوز هم باعث می شوند حس کنیم بعضی از سوالاتمان در مورد این سریال بی پاسخ باقی مانده اند.
۱۰- زنده ماندن آریا بعد از جراحت مرگبار
از زمان شروع حضورش به عنوان خواهر کوچکتر سانسا در وینترفل، ماجراجویی های آریا او را به تمام نقاط وستروس برد، از کینگز لندینگ تا دیوار و حتی به دریای باریک. در براووس، این دختر در خانه سیاه و سفید با ژاکن هاگار آشنا می شود و آموزش هایش به عنوان مردی بی چهره را آغاز می کند. آریا در نهایت نمی تواند خودِ واقعی اش را رها کند و به قول خود وفادار نمی ماند و در نهایت ژاکن را تنها می گذارد. پیش از اینکه وی بتواند شهر را به مقصد وستروس ترک کند، توسط دختری مرموز تعقیب شده و دستکم دو بار از ناحیه شکم مورد هدف چاقو قرار می گیرد. حتی اگر بهترین درمان ها را دریافت می کرد، شانس آریا برای بقا پس از این جراحت بسیار اندک به نظر می رسید. در حالی که کال دروگو قدرتمند در اثر زخمی کوچک روی سینه اش درگذشت، آریا به شکلی معجزه آسا از این جراحت جان سالم به در می برد، جراحتی که به سادگی می توانست هر کسی در وستروس یا براووس را به کام مرگ بکشد. حتی بدون پریدن به داخل آب که بدون شک باعث عفونت بیشتر زخم می شد نیز آریا دیر یا زود می مرد.
۹- سمبل های وایت واکرها
برای تمامی سریال غیر از سه اپیزود پایانی، وایت واکرها شخصیت های منفی اصلی داستان بودند و البته بزرگ ترین تهدید برای تمام ساکنان وستروس. تمام نکته داستان را می تواند در دیالوگ جان اسنو یافت جایی که می گوید اگر وایت واکرها از دیوار عبور کنند و همه ساکنان وستروس را بکشند، مهم نیست چه کسی روی آیرون ثرون نشسته باشد یا بنشیند. با این وجود در جریان نبرد وینترفل در فصل هشتم بازی تاج و تخت، این گروه از زامبی های یخی متحرک به طولانی ترین داستان فرعی تاریخ تلویزیون تقلیل داده می شوند، در شرایطی که تقریباً بدون تلفاتی سنگین از جانب طرف دیگر، شکست می خورند و دیگر در ادامه فصل صحبتی از آن ها به میان نمی آید. این موضوع به شدت توهین آمیز و ناخوشایند است، زیرا با این پایان آبکی بیش از هفت سال زمینه چینی، طعمه گذاشتن و اشارات گاه و بیگاه به چیزی عمیق تر و هولناک تر بدون نتیجه ای راضی کننده به هدر رفت.
شاید بزرگ ترین حفره داستانی در این بخش، سمبل های مارپیچی و حلزونی باشد که واکرها از خود به جای می گذاشتند. برای سال ها معنای این سمبل ها، مخاطبان سریال را سردرگم کرده بود. آیا چیزی غیر از مرگ و نابودی در مورد شخصیت وایت واکرها وجود داشت؟ معنای آن سمبل ها چه بود؟ خب فصل هشتم از راه رسید بدون اینکه توضیحی در این باره داده شود. حتی شاهد بودیم که پادشاه شب و پیروانش در لست هارث این سمبل را به شکل شعله های آتش به نمایش گذاشتند اما حتی یک کلمه در مورد معنای آن نیز داده نشد یا دستکم اینکه چرا این شکل را از خود به جای گذاشته بودند.
۸- سرعت رکوردشکن گندری
یکی از بزرگترین نقدها نه تنها به فصل هشتم سریال بازی تاج و تخت بلکه بیشتر به فصل هفتم و تا حدودی فصل ششم این است که همه چیز با عجله و سرعتی غیرمعمول، غیرموجه و غیرمنطقی پیش می رفت. مسافرت ها و ماجراجویی های شخصیت ها که گاه چندین اپیزود یا بخش زیادی از یک فصل را به خود اختصاص می داد بسیار سریع تر رخ می دادند. واریس حتی توانست در تنها یک اپیزود از دراگون استون به وستروس رفته و بازگردد. یکی از بهترین جنبه های سریال بازی تاج و تخت، زمینه چینی محتاطانه و دقیق بود که باعث وقوع لحظاتی خیره کننده و فراموش نشدنی مانند عروسی خونین و نبرد کسل بلک شد. این رویکرد دوست داشتنی در فصول پایانی سریال کنار گذاشته شد و یکی از بدترین موارد آن به عجله بی منطق در جریان سفر جان اسنو و همراهانش به آنسوی دیوار باز می گشت.
وقتی گروه خود را در محاصره وایت واکرها و ارتش مردگانشان می یابند، گندری به دیوار پس فرستاده می شود تا کلاغی نزد دنریس که در دراگون استون بود بفرستد و شرایط بغرنج آن ها را برایش تشریح نماید. علیرغم عوارض زمین ناهموار و خشن و آب و هوای یخبندان، گندری موفق می شود خود را به داووس در دیوار برساند و کلاغی را از دیوار به سمت ملکه در دراگون استون بفرستد که فاصله ای بسیار طولانی با هم دارند. دنریس سپس با تیریون بحث می کند، سوارش اژدهایش می شود، به شمال دیوار می آید و جان، تورموند و همراهانشان را پیدا می کند، درست پیش از اینکه نبرد بین یاران اسنو و واکرها به پایان برسد. این بخش از داستان نویسندگی بسیار بی منطق و ضعیفی داشت و امکان نداشت در چنین زمانی اندک، اتفاقاتی چنین بزرگ رخ دهد، به ویژه با توجه به مسافت های طولانی که هر بخش از این ماجرا را شامل می شد.
۷- زنجیرهای مناسب پادشاه شب از کجا آمد؟
سفر دنریس به آنسوی دیوار یکی از بزرگ ترین لحظات فصل هفتم سریال بازی تاج و تخت بود اما این بخش نیز بدون ضعف نبود. جدای از بکارگیری یوسین بولتِ درون گندری، یک اتفاق بی معنی دیگر نیز در مورد ملکه و اژدهایانش وجود داشت، به طور خاص اژدهای ویسریون. از پرواز از دراگون استون تا آنسوی دیوار، دنریس از خطرات اطلاع داشت اما همچنان مستقیم وارد خطر شد و با یک اژدها کمتر به خانه بازگشت. پادشاه شب به کمک پرتاب دقیق یک نیزه یخی توانست یکی از این هیولاها را ساقط کند که باعث شد ویسریون به درون یخ ها سقوط کند و در انتهای رودخانه غرق شود. آخرین سکانس این اپیزود واکرها را نشان می دهد که این اژدها را از ته رودخانه بیرون می کشند تا پادشاه شب جادوی خود را روی او اعمال کند و ویسریون را در قالب یک پرنده سفید به زندگی بازگرداند. این لحظه از فصل هفتم بسیار شوکه کننده بود و البته می توانست تاثیری مهم بر ادامه داستان داشته باشد که البته داشت، اما درک چگونگی رخ دادن این اتفاق کمی سخت است.
اول اینکه ارتش یخ زده پادشاه شب آن زنجیرهای غول پیکر را از کجا آورده بود. بدون شک زامبی ها نمی توانستند این زنجیرها را خودشان درست کرده باشند، پس آیا آن ها این زنجیرها را جایی در جنگل پیدا کرده بودند انگار برای آن ها کنار گذاشته شده بودند؟ دوم اینکه پیش تر گفته شده بود یا ظاهراً اینطور نشان داده شده بود که واکرها نمی توانند شنا کنند، پس چطور توانسته بودند خود را به اژدها در ته رودخانه برسانند؟ آیا زنجیرها خودشان به شکلی جادویی به اژدها متصل شده بودند؟ نکته مهم تر اینکه پیش از ساقط شدن این اژدها، نقشه پادشاه شب برای عبور از دیوار یخی چه بود؟ اگر کمک اژدها نبود، پادشاه شب چطور می خواست از دیوار عبور کند؟ آیا از قبل می دانست که در نهایت یکی از اژدهایان دنریس را به تسخیر خود در می آورد؟
۶- شخصیت کویث که بود؟
از فروخته شدن به بردگی توسط برادرش تا رسیدن به هدفش به عنوان مالک تاج و تخت آهنین، دنریس در طی داستان سریال بازی تاج و تخت ماجراجویی خیره کننده ای را تجربه کرد. بعد از ترک پنتوس، مسیر او بیشتر به سمت شرق رفت تا غرب و به سرزمین مرموز کارث رسید. آنجا یکی از مرموزترین شخصیت های سریال ظاهر شد. کویث (Quaithe)، زنی که صورتش را با یک ماسک طلایی خاص پوشانده بود، تنها در دو اپیزود ظاهر شد و تاثیر زیادی بر داستان گذاشت وقتی به درستی پیشگویی کرد که دنریس اژدهایانش را از دست می دهد و البته اینکه به دشواری های شخصیت جوراه در پشت سر گذاشتن خاکسترهای والیریا اشاره کرد. در آن زمان به نظر می رسید که کویث نقش مهمی در داستان های آینده دنریس دارد، به ویژه اینکه این شخصیت نقش بسیار بزرگ تری در کتاب های مارتین دارد و نظریه پردازی طرفداران سریال تا جایی پیش رفت که مدعی شدند کویث همان آینده دنی است.
اما هیچ وقت پاسخ سوالاتمان در مورد این شخصیت را دریافت نکردیم. بعد از فصل دوم دیگر هیچگاه کویث دیده نشده و خبری در مورد او به گوش نرسید که باعث شد بسیاری همچنان این سوال را از خود بپرسند که او که بود، از کجا آمده بود و چطور توانست آینده را پیشگویی کند؟ این چیزی بود که شورانرهای سریال بازی تاج و تخت هیچگاه به آن پاسخی ندادند و مشخص نیست چرا از همان ابتدا آن را در سریال وارد کردند.
۵- کشتی های نامرئی یورون گریجوی
وقتی داستان فرعی وایت واکرهای مزاحم به سریع ترین و کارآمدترین شکل ممکن حل و فصل شد، دنریس و نیروهایش به سمت جنوب رفتند تا به پایتخت حمله کنند. بار دیگر این مسئله مشکل ساز شد زیرا به نظر می رسید که شورانرها بیشتر برای رسیدن به نبرد پایانی در سریع ترین زمان ممکن عجله داشتند تا ایجاد یک روایت قوی و منطقی. در شرایطی که دنریس داشت دروگون و ریگال را به سمت کینگز لندینگ هدایت می کرد، توسط یورون گریجوی و ناوگان آهنین او مورد حمله قرار گرفت، یورونی که با سه تیر توانست اژدهای کوچکتر، ریگال، را ساقط کند. علیرغم اینکه یورون مسیری واضح برای رسیدن به یورون داشت و این یعنی اینکه ملکه و اژدهایانش به سادگی می توانستند ناوگان کشتی های او را از فاصله ای دور ببینند، او یکی از اژدهایانش را از دست داده و غافلگیر شد.
مگر اینکه خود و اژدهایانش چشم هایشان را بسته بودند وگرنه هیچ راهی نداشت که یورون بتواند بدون متوجه شدن دنریس چنین تیراندازی دقیق و سریعی داشته باشد. انگار که این گاف کافی نبود زیرا در جریان حمله همه جانبه دنریس به کینگز لندینگ، انگار که تیرهای اسکورپیون کایبرن دیگر دقتشان را از دست داده بودند. با تنها سه پرتاب، یورون توانست ریگال را بدون از دست دادن حتی یک پرتاب ساقط کند اما ده ها پرتاب همان نیزه ها از روی دیوارهای پایتخت نتوانستند هدفی بزرگ تر مانند دروگون را هدف قرار دهند. این نیزه ها به عنوان سلاح دفاعی اصلی پایتخت ساخته شده و قرار بود اصلی ترین مانع بر سر راه دنریس برای حمله از هوا به شهر باشند. اما خیلی زود این تیرها و نیزه ها نیز به اندازه ارتش گردان طلایی بیفایده از آب درآمدند.
۴- تغییر بزرگ در آرمان آریا در آخرین دقایق
آریا استارک یکی از محبوب ترین شخصیت های سریال بازی تاج و تخت بود و در طول هشت فصل داستان مانند دیگر شخصیت ها رشد کرد. او همچنین برخی از بدترین تراژدهای داستان را متحمل شده و شاهد مرگ بسیاری از اعضای خانواده، دوستان و متحدانش بود. اوج داستان شخصیت آریا حول این محور شکل گرفته بود که او فهرستی از کسانی که باید از آن ها انتقام می گرفت تهیه کرده بود. آریا هر شب قبل از خواب اسم افراد موجود در فهرست خود را به زبان می آورد و سوگند می خورد که یک به یک آن ها را بکشد. او در کشتن برخی از افراد این لیست موفق بود و توانست پولیور، والدر فری و سر مرین ترانت را بکشد. در حالی که برخی دیگر بدون دخالت او مردند و یا از فهرستش حذف شدند، آخرین هدف او سرسی لنیستر بود. بعد از نبرد وینترفل، آریا مسیری بسیار بسیار بسیار طولانی را سوار بر اسب به کینگز لندینگ سفر کرد تا ملکه را بکشد و هدف اصلی اش در داستان را محقق نماید.
در این بخش از داستان سناریوهای مختلفی برای پایان زندگی سرسی وجود داشت و کشته شدن او توسط آریا می توانست یکی از بهترین گزینه ها باشد، هر چند هر مرگی بهتر از دفن شدن زیر آوار کینگز لندینگ بود. بعد از سال ها عطش کشتن سرسی و بعد از سفری به کینگز لندینگ که هفته ها به طول انجامیده بود، در شرایطی که از نبرد جان سالم به در برده و تنها چند دقیقه با پیدا کردن سرسی فاصله داشت، آریا تنها به این خاطر که سگ شکاری به او گفت، دست از نقشه انتقام خود کشید. این تصمیم، با این شکل، اصلاً منطقی نبود زیرا انتقام از سرسی تنها انگیزه آریا و رفتارهایش در طول ۸ فصل داستان بود و اگر قرار بود کلیگین او را از کشتن ملکه منصرف کند، این کار را زودتر انجام می داد.
۳- شکل واقعی ملیساندر
ملیساندر که اولین بار با نجوا کردن در گوش استنیس برثیون در فصل دوم سریال به مخاطبان معرفی شد، به سرعت به یکی از منحصربفردترین، پیچیده ترین و رازآلود ترین شخصیت های کل سریال بازی تاج و تخت تبدیل شد. این زن روحانی اهل آشای از مسموم شدن جان سالم به در برده، یک هیولای شبح گونه ترسناک را بدنیا آورد و در میان پیشگویی ها و کارهای عجیبی که انجام داد، جان اسنو را نیز به زندگی بازگرداند. او که در مورد بازگشت شاهزاده موعود صحبت می کرد گاهی اوقات در قالب خود آزور آهای ظاهر می شد و همیشه در انتخاب ها و تصمیم هایش مصمم و مطمئن به نظر می رسید اگر چه اشتباهات بسیاری داشت. در جریان فصل ششم سریال بازی تاج و تخت، ملیساندر در یکی از اپیزودها به شکلی غیرمنتظره در کانون داستان قرار گرفت که نه تنها به گذشته او اشاره داشت بلکه منبع قدرت او را نیز به تصویر کشید.
این پیشگوی جوان و زیبا وقتی گردنبند یاقوتی اش را از گردن در می آورد، شکل واقعی خود را فاش می کند که یک زن پیر و نحیف است که در آخرین روزهای زندگی اش به سر می برد. این افشاگری سوال های بسیاری در مورد شخصیت ملیساندر در ذهن مخاطبان ایجاد کرد و اینکه چنین افشاگری چه تاثیری در آینده او داشت. اما دیگر هیچگاه به این ماجرا پرداخته نشده و پاسخی در دسترسی قرار نگرفت. نبود هیچ پاسخ و پایانی بر نکات این سکانس خاص بر ابهامات افزود با توجه به این که زن سرخ در اپیزود Mockingbird از فصل چهارم بدون گردنبند دیده می شود در شرایطی که هنوز همان شکل جوان خود را حفظ کرده است.
۲- اوج داستان شخصیت جیمی لنیستر
از تمام چیزهایی که مارتین در کتاب ترانه ای از یخ و آتش نشان داده که در آن مهارت دارد، از دنیاسازی تا جزییات بسیار دقیق و پیچیده در داستان و ایجاد کشش در مخاطب، استعداد او در توسعه شخصیت های تاثیرگذارترین و بهترین استعداد وی است. این نویسنده شخصیتی را برداشت و به سرعت باعث می شد از او متنفر شویم. حتی پیشتر از اینکه برن را از پنجره به بیرون هل دهد، جیمی لنیستر نشان داده بود که شخصیت خوبی نیست. اما به یکباره در فصل شوم، منفورترین چهره در وستروس، به یکباره به شخصیتی انسانی و قابل درک تبدیل شده و از آنجاست که تغییر شخصیت او شروع می شود.
جیمی لنیستر رفته رفته اتحاد خود با سرسی را به چالش می کشد و در نهایت در انتهای فصل هفتم به طور کامل از خواهرش دور می شود، از کینگز لندینگ خارج شده و رهسپار وینترفل می شود تا به توافقی که با دنریس به منظور مقابله با پادشاه شب کرده وفادار بماند. او و برین دیگر دست از شوخی کردن با هم برداشته و در نهایت یکدیگر را در آغوش می کشند. این رشد شخصیتی بسیار بی نقص بود تا اینکه با بازگشت جیمی نزد سرسی مانند یک توله گمشده، همه چیز خراب می شود. تمام اتفاقاتی که در مورد شخصیت جیمی تا آن زمان رخ داده بود به سرعت بی معنی می شود، زمانی که مشخص می شود او در تمام این مدت همچنان عاشق خواهرش بوده است. امیدواریم که این اتفاق تنها در نسخه شورانرهای سریال رخ داده و داستان مارتین متفاوت باشد.
۱- رسیدن برن به قدرت در وستروس
تصویر کنید شخصیتی چنان قدرتمند را که می تواند گذشته، حال و آینده را همزمان ببیند. تصور کنید که چنین شخصیتی در همان اپیزود اول سریال معلول می شود و او را برای بدست آوردن قدرت هایش به دیوار می فرستید، در این مسیر دوستانش را از دست می دهد و در تمام مدت با این قدرتش تقریباٌ هیچ کاری نمی کند. در طول نبرد وینترفل، مشخص می شود که برن هدف اصلی پادشاه شب است و به همین خاطر توسط ثیون گریجوی و تعدادی دیگر از مردانش مورد محافظت قرار می گیرد. در حالی که بسیاری فکر می کردند برن در نبرد وینترفل دست به کار بزرگی خواهد زد، مثلاً نفوذ کردن در اژدهای پادشاه شب یا خود او، اما مشارکت او در این نبرد سرنوشت ساز تنها به فرستادن تعداد کلاغ تقلیل می یابد.
اما این بدترین بخش از داستان شخصیت برنِ خرد شده نیست. دلیل اینکه وی در ابتدا برای پیدا کردن کلاغ سه چشم اقدام کرد این بود که به خاطر صدمات جسمی وارد شده دیگر نمی توانست شوالیه شود و همانطور که قبلاً گفته بود، نمی توانست لُرد جایی باشد. اما آیا می توانست پادشاه شود؟ این یک بام و دو هوای خنده دار اصلاً معنی ندارد و تلاش تیریون برای متقاعد کردن افراد بانفوذ وستروس به این منظور که برن به دلیل توانایی روایت یک داستان خوب بهترین گزینه برای پادشاهی است نیز این موضوع را بی معنی تر می کند. شاید بهترین جایگاه برای شخصی با توانایی دیدن گذشته و آینده این بود که استاد اعظم سیتادل باشد، جایی که تمام داستان گذشتگان ثبت می شود.