در این مقاله قرار است پای صحبتِ زنان و مردانی بنشینیم که فکر میکنند عاشق همسرشان هستند و قرار است بفهمیم این افراد فکر میکنند به چه دلیلی عاشقِ فرد مورد نظر شدهاند.
مطالعه این مقاله حتما به شما یادآوری خواهد کرد گاهی چه رفتارهای کوچک و کم هزینهای میتواند قلب یک انسان را برای همیشه تسخیر کند و البته این نکته که زندگی کنار فردی که عاشقش هستید، چه زندگیِ اسان و لذتبخشی است.
۱. به خاطر قلب مهربانش
من یک خواهر مبتلا به اوتیسم دارم. خواهر من ۲۰ سال دارد اما ظرفیت مغزیش تقریبا مانند یک کودک ۳ ساله است و آدمهای کمی میدانند باید چگونه با او برخورد کنند. ۴ سال پیش وقتی برای اولین بار دوست دخترم را به ملاقات خانوادهام بردم، این دو نفر(خواهرم و دوست دخترم) انگار بلافاصله عاشق هم شدند. دوست دخترم از همان اولین لحظه با تمام وجودش به خواهرم توجه و محبت میکرد و بعد از آن بارها حتی وقتی من در خانه نبودم به دیدار خواهرم رفت.
۴ سال از آن روز گذشته و به یاد ندارم در این سالها چشمِ خواهرم به دوست دخترم افتاده باشد و از ته دل لبخند نزده باشد. قلبِ مهربانِ این دختر، زندگی خواهرم را متحول کرده و نمیشود روحیهاش را با پیش از آشنایی با دوست دخترم مقایسه کرد.
۲. به خاطر آرامشش
من در یک خانواده عصبی و در یک خانه پر از جنجال بزرگ شدم. سادهترین مسائل در خانه ما به مشاجره و دعوا و داد و بیداد ختم میشد و بازار مقصر دانستن و تحقیر کردن و ملامت همیشه داغ بود.
یادم هست در اوایل آشناییام با پسری، برای برداشتن چیزی به خانهاش برگشتیم و متوجه شدیم به دلیل نشتِ آب از واحد بالایی، تخت خواب و بخش بزرگی از وسایل اتاق خوابش دچار صدمه شده است. خوب خاطرم هست که وقتی منتظر بودم آن پسر از عصبانیت منفجر شود و حتی ترکشهای این عصبانیت به من هم اصابت کند، او با لبخندی به بزرگی صورتش و با آرامشی دلنشین سراغ تلفن رفت و با چند تماس مسئله را حل کرد. من و آن پسر بیست سال است که با همیم و امسال شانزدهمین سالگرد ازدواجمان را جشن گرفتیم.
۳. نگاه کردن به او هم لذتبخش است
شاید دقیقا پاسخِ پرسشِ شما نباشد اما سالها پیش ناگهان فهمیدم دختری که کنارم نشسته است، نیمه گمشده من است. یادم هست که در آن لحظه به این فکر کردم که من ساعتها هیچکاری نکردن با این دختر را به هیجان انگیزترین کارها با بقیه ترجیح میدهم و به نظرم در زندگیام تصمیمی درستتر از ازدواج با او نگرفتهام.
۴. به همین سادگی
نمیدانم شاید زیادی به نظرتان ساده باشد اما داستانی که برایتان خواهم گفت یکی از دلایل عشقِ من به همسرم است. من بسیار قلقلکی هستم و در عین حال به شدت از قلقلک داده شدن بیزارم. سالها پیش وقتی هنوز در اوایلِ دوره آشنایی با دختر مورد علاقهام بودم، فقط یکبار و بدون هیچ تاکید و تکراری حسم به قلقلک را به او گفتم. ۱۰ سال از آن روز گذشته و آن دختر فوقالعاده حتی یکبار هم من را قلقلک نداده است و این برای من نشانهای از احترامیست که او برای من و سلایق و عقایدم قائل است.
۵. وقتی گِلهای از او نداری
چند روزِ پیش همراه دیگر خانمهای همکارم برای صرف غذا در اتاقی نشسته بودیم و همکارانم یکی پس از دیگری شروع به شکایت و انتقاد از شوهرانشان کردند. بعد از چند دقیقه فشار آوردن به مغزم، وقتی نتوانستم حتی به شوخی و برای همرنگی با بقیه از شوهرم انتقاد کنم، فهمیدم ملاقات با این مرد بهترین لحظه زندگیم بوده است.
۶. چون میتوانم از عیبها و اشتباهاتم به او بگویم
به نظرِ شخصیِ من، ارتباطِ کلامیِ سالم مهمترین عامل موفقیت یک رابطه است و برای من حتی از عشق هم مهمتر است. من وقتی دریافتم عاشق شوهرم هستم که فهمیدم میتوانم درباره بدترین اشتباهات و شرمآورترین نقصهایم با او صحبت کنم بدون اینکه عصبانی شود یا از این اطلاعات خواسته یا ناخواسته بر علیه من استفاده کند. برای تمام انسانهای خوبِ دنیا فردی را آرزو میکنم که آماده گوش دادن به حرفهایشان باشد.
۷. چون با او آدمِ متفاوتی هستم
من به صورت کلی آدم درونگرایی هستم و به ویژه پیش از آشنایی با نیمه گمشدهام، به شدت از مراودات اجتماعی بیزار بودم و برای رفتن به یک ملاقات ساده با یکی از دوستانم، باید حسابی تلاش میکردم. وقتی فهمیدم عاشق این مرد هستم که متوجه شدم بر خلاف تمام انسانهای دنیا، برای وقت گذراندن با او ثانیه شماری میکنم و باز برعکس گذشته وقتی از ملاقات با او به خانه برمیگشتم، گویی پرانرژیترین انسان دنیا بودم.
۸. چون هرچیزی که برای من مهم است برای او هم اهمیت دارد
من زمانی با شوهر فعلیم آشنا شدم که از ازدواج قبلیام یک پسر داشتم. در آن زمان پسرم ۲ سال داشت و به این دلیل که پدرِ واقعیش هیچ زمانی با او نگذرانده بود، به هیچ مردی روی خوش نشان نمیداد و وقتی پس از چند ماه آشنایی با شوهر فعلیم، بالاخره تصمیم گرفتم این دو نفر را به هم معرفی کنم، پسرم میلی به آشنایی با او نشان نداد.
چند ماه اوضاع به همین منوال گذشت و یک روز که مشغول خواباندنِ پسرم بودم، صدای گریه شنیدم. از اتاق خواب که خارج شدم دریافتم شوهر فعلیم به این دلیل که پسرم دوستش ندارد به پهنای صورتش اشک میریزد و از ته قلبش از اینکه طوری نیست که پسرم دوستش داشته باشد، ناراحت است.
۴ سال از آن روز میگذرد و پسر ۶ سالهام حالا همسرم را بابا صدا میکند و نمیتوانید این دو نفر را لحظهای از هم جدا کنید. در این سالها هربار که به آن روز فکر کردم، بابت اینکه چنین انسانی در زندگیام دارم اشک شوق ریختم.
۹. چون انسان با ملاحظهای است
یادم هست در دوران آشنایی با شوهر فعلیم حسابی بابت اختلال اضطرابم و حرف زدن در این باره با او نگران بودم. وقتی بالاخره جرئتم را جمع کردم و سیر تا پیاز ماجرا را گفتم، پس از مشاهده واکنشش فهمیدم عاشقش هستم. او در نهایت همدلی و بسیار واقع بینانه به حرفهایم گوش کرد و باعث شد بهترین حس دنیا را داشته باشم. از آن روز تا به امروز هرگز آگاهانه یا غیر آگاهانه از این اختلال بر علیهام استفاده نکرده است و هرگز بابت این مسئله به من احساس گناه ندادهاست و هیچوقت پیش او احساس نکردم آدم کاملی نیستم.
۱۰. چون برآورده کردن نیازهایم برایش وظیفه نیست، تفریح است
اشتباه نکنید من از آن دست زنها نیستم که فکر کنم شوهرم باید همه نیازهای من را برآورده کند اما حتما میپذیرید حسِ فوقالعادهای است وقتی شوهرتان بدون درخواست شما، به نیازهایتان توجه میکند. این توجه میتواند به سادهترین مسائل مربوط شود. برای نمونه شوهرم دیروز با یک لیوان آب(که برای خودش ریخته بود) به اتاق آمد و پس از چند ثانیه فکر با این توجیه که امروز به اندازه کافی آب ننوشیدهای، لیوان آب را به من داد و من فقط احساس خوشبختی و عاشق بودن کردم.