ویکتوریا دانشور از اوایل مهرماه به علت کهولت سن در سیسییو بستری بود و به گفته پرستارش تنها قلب او به وسیله دستگاه کار میکرد.
او تنها بازمانده دانشورها، در خرداد ۱۳۰۵ به دنیا آمد، پنج سال از سیمین دانشور کوچکتر بود. او بعد از درگذشت سیمین مدتی در خانه این داستاننویس که حالا خانه موزه شده است، زندگی میکرد. ویکتوریا دانشور در گفتوگویی با ایسنا درباره خاطرات خود با خواهرش گفته بود: ما کودکی خیلی خوبی داشتیم. پدر و مادرمان خیلی روشنفکر بودند. توی حیاطمان یک حوض بود که با خانمْ سیمین توی آن شنا میکردیم. نان ریز میکردیم و میدادیم به ماهیها. من پنج سال از خانمْ سیمین کوچکتر بودم، اما با او خیلی عیاق بودم. او هر جا میرفت، مرا با خودش میبرد. حتا بعدها وقتی با جلال آل احمد میرفتند دماوند، من هم با آنها میرفتم. ما شش خواهر و برادر بودیم که همه فوت شدهاند و فقط من ماندهام. در زمان کودکی هر وقت میهمان میآمد، سیمین شعرهای مختلفی میخواند و من ویولون میزدم. پشت پرده قایم میشدم، به پدرم میگفتم، بابا بگو من هم بیایم و ساز بزنم. بعد قرقر ویولون میزدم.
ویکتوریا دانشور همچنین درباره علاقه سیمین به ادبیات و شعر گفت: خانمْ سیمین حافظه خیلی خوبی داشت. شعری از حافظ را یک بار که میخواند، حفظ میشد. سعدی را هم حفظ بود. روزنامه مدرسه دست او بود. سر صف که مقاله میخواند، همه برایش دست میزدند و میگفتند، این سیاهسوخته چه هوشی دارد! اولین کتاب خانمْ سیمین «آتش خاموش» بود. «شهری چون بهشت» هم کتاب دیگرش بود که من پشت جلد آن را نقاشی کردم.
خواهر سیمین دانشور چگونگی آشنایی سیمین با جلال آل احمد را اینگونه تعریف کرده بود: ما عید رفته بودیم اصفهان و در اتوبوسی که میخواستیم به تهران برگردیم، آقایی صندلی کنارش را به خانمْ سیمین تعارف کرد. آن دو کنار هم نشستند. بعد آمدیم خانه. صبح دیدم خانمْ سیمین دارند آماده شوند بروند بیرون. من هم میخواستم بروم خرید. وقتی در را باز کردم، دیدم آقای آل احمد مقابل در ایستاده است. نگو اینها روز قبل قرار مدارشان را گذاشتهاند. روز نهم آشناییشان هم قرار عقد گذاشتند. بعد همه را دعوت کردیم و در مراسمشان فامیل و همه نویسندگان بودند. صادق هدایت هم بود. بعد آنها خانهای اجاره کردند و رفتند سر زندگیشان.