«عالم را آب ببرد، بزرگان و درباریان مملکت محروسه را خواب بردهاست. در این هیاهو و غوغا آصفمیرزای قاجار رویای تکیهزدن بر تخت طاووس را دارد و ولایت دارالمرز گیلان را به عنوان مقر این طرح و توطئه انتخاب میکند، بیآنکه آگاه باشد در آنجا گلنار خانزاده به یاری دلدادهاش اسماعیل میرشکار قصد بر باددادن این رویا را دارند و میخواهند طرحی نو دراندازند.» این خلاصهای از سریال گیلدخت است، یک سریال عاشقانه که قصه آن در دوران قاجار روایت میشود. دورهای که شازدههای قجری برای خودشان برو بیایی داشتند اما دختری به نام گلنار تمام قد جلویشان میایستد. گرچه گلنار تا رسیدن به این نقطه روزهای پر فراز و نشیبی را طی میکند. او دختری شجاع، عصیانگر، تیزهوش و گاهی هم لجباز است که در موقعیتهای مختلف قرار میگیرد و این نقش سخت را میترا رفیع بازی کردهاست. هنرمندی که چندی پیش نقش الناز یوسفیان را در سریال بیهمگان بازی کردهبود. او نقش گلنار را به خوبی ایفا کرده، به ویژه اینکه چهرهای تازه از زنان را در سریالها به تصویر کشیدهاست. در یکی از روزها میزبان او در روزنامه جامجم بودیم.
داستان گلنار در یک بازه تاریخی که جدا از تاریخ زندگی حال حاضر ماست رخ میدهد. به همین دلیل برایم خیلی جذاب بود؛ چون ما در جهانی زندگی میکنیم که شاید به نظرمان چیز ویژه و جالب توجهی در آن نیست و همه چیز عادی شدهاست. اما تجربهکردن گذشته ماجرای بسیار جذابی است؛ چیزی که در زندگی عادی آن را جز در خیالم تجربه نمیکنم، به مدد جادوی فیلم میتواند در جهان ماده رخ دهد. در واقع به کمک روایتی که در ذهن نویسنده شکل گرفته، طراحی لباسی که متعلق به آن دوره به خصوص است و اتمسفری که طراحی صحنه و طراحی گریم و موقعیت مکانی که قصه و کارگردان برایم ایجاد میکنند ناخودآگاه اجازه این را پیدا میکنم که در دوره تاریخی دیگری زیست کنم، هر چند کوتاه. من به عنوان بشر اساسا در محدودیتی هستم که نمیتوانم در آن دوره باشم، اما حالا یکباره در آنجا قرار میگیرم و میتوانم از جذابیتهایش بهرهمند شوم، سختیها و رنجهای بشر آن روز را بشناسم و این برایم خیلی عجیب و خواستنی بود. از طرفی اگر بخواهیم عصیانها، تصمیمها و روحیه گلنار را بررسی کنیم، او دختری آوانگارد (پیشرو) محسوب میشود؛ فرض کنید در عهد قجر، با محدودیتها و جبری که برای زنان وجود داشتهاست؛ چقدر این دختر میتواند شجاع، عصیانگر و پیشرو باشد و به همین خاطر جسارتش برایم خیلی عجیب و عزیز بود.
جسارتی که در شخصیت گلنار میبینیم برایمان خیلی جالب است، زیرا در دوران قاجار کمتر شنیده یا خواندهبودیم که زنان اینقدر شجاع و جسور باشند اما گلنار همه این ویژگیها را دارد، حتی در جاهایی، جلوی پدر و مادرش میایستد و بر خلاف دیگر زنان قصه است. نگاه شما به گلنار و عصیانگریها و جسارتهایش چگونه بود. آیا قبل از ضبط با نویسنده و کارگردان صحبت کردهبودید؟
بله، در گفتوگوهایی که بین گروه مؤلفین و من رخ میداد، در مورد جسارت گلنار صحبت میکردیم و این که در بستر چه جامعهای، چه منشی و چه فرهنگی این پیشروی و عصیان از او سر میزند. البته با تأکید میگویم که هرگز نمیخواستیم گلنار قصه گستاخ بوده و مخاطب چنین نگاهی به او داشتهباشد.
گلنار گستاخ نیست اما ویژگیهایی دارد که آن را در دیگر شخصیتهای زنان قصه نمیبینیم.
بله، درست است. در ادامه قصه، بزنگاههایی رخ میدهد که شجاعت او با تیزهوشی همگام میشود؛ یعنی یک مکاری (از نوع خوبش) که مَکرِ پسندیده و نجاتدهندهای است را خواهیم دید. اینکه میگویم مکر منظورم جادو یا بدخواهی نیست، بلکه در کنار جسارت گلنار هوش او و مدیریت بحران او، ترکیب عجیب و غریبی میسازد که برایم جالب بود. البته اگر گلنار این ویژگیها را هم نداشت و شخصیتش در بستر داستان تا این حد یونیک هم نبود، باز هم من به عنوان بازیگر تحقیقاتم را داشتم. پیش از بازی در این نقش، آن دوره از تاریخ را بررسی کردم. نقاشیها و عکسهایی که کم و بیش از آن عهد باقیماندهبود را دیدم. به طرز نگاههایی که داشتند (که آدمها در عکسهای آن دوره انگار به هیچ چیز نگاه نمیکنند) توجه کردم. همچنین به حالت صورتها، پنجه و دستها، قرارگیری سر روی ستون فقرات، فرمول نشست و برخاستهایی که با توجه به لباس محدود میشد و… هم توجه داشتم و مطالعه اینها برایم چالشبرانگیز بود. چیزی که به خلق و خو و منش گلنار به عنوان دختری در آن دوران ربط داشت را از داستانهایی که میخواندم دریافت میکردم. داستانی به نام «پریدخت» که کار آقای عسکری است و شاید بر اساس داستان واقعی نباشد و بانک اطلاعاتی معتبری برای آن دوره محسوب نشود؛ یعنی نمیتوانم بگویم سیدمحمود که به فرانسه رفته درس بخواند وجود خارجی داشته و پریدخت واقعا در تهران ساکن بوده اما به من چیزی را منتقل میکرد و مختصاتی از حجب و حیا و حضور زن آن روز را به من نشان میداد که در کنار مستندات تاریخی که مطالعه میکردم یا نقاشیها و عکسهایی که میدیدم، توانستم به کمک گروه مولفین(کارگردان و نویسنده) در نهایت مهندسیشده و آگاهانه گلنار را طراحی کنم.
اتفاقا خیلی با چشمهایتان در این سریال بازی کردید. مثلا در جاهایی که گلنار در سکوت است، چشمانش دنیایی از حرف دارد و بهمنظور باورپذیر کردن شخصیت گلنار برای مخاطب با چشم و چهره و میمیک صورتتان بازی کردید. صرفا برای این نقش مطالعه کردید یا مطالعه از قبل داشتید؟ البته هنرمندان از هر فردی که در جامعه میبینند مابهازایی از آن را در ذهنشان ثبت میکنند و از آن برای شخصیتهایی که بازی میکنند، استفاده میکنند. آیا این اتفاق برای شما رخ داد؟
ممنونم، همانطور که اشاره کردید سکوت گلنار هم پر از حرف است. تمام تلاشم این بود که وقتی دیالوگی از گلنار نمیشنویم، در عوض جهان شخصیت او را ببینیم. انگار در تنهایی او چیزی وجود دارد که قابل رؤیت است. درباره سؤال شما هم باید بگویم که دانش بازیگری به مدد مطالعه شخصی، تمرینات ذهن و تمرکز، عمق بخشیدن و گسترده کردن کلکسیون عواطف و گسترده کردن کلکسیون ریز رفتارهایی که در جامعه میبینیم و بهعنوان یک آلبوم رفتاری در ذهن آرشیو میکنیم تا بهموقع در این آلبوم دست ببریم و متناسب با نقش، خرده رفتار مورد نظرمان را بیرون بیاوریم و الصاق کنیم به کاراکتری که آفرینش او بهعهده ماست، بهدست میآید. پایه رفتار گلنار به لحاظ عاطفی و فکری به سبقه زندگیام و اطلاعات شخصی خودم هم ربط دارد اما چون او دختر عهد قجر است، بخشی از کار روی کاراکتر بهواسطه همان مطالعاتی است که صرفا برای این شخصیت انجام شدهاست. راه رفتن گلنار(در هیبت خانزاده)، اسب سواریاش، لبخندش(در مقابل رجال یا رعیت)، نگاهش و… بهواسطه اطلاعاتی است که برای این نقش منحصر به فرد بهدست آمدهاست. در مورد این که تنهایی و سکوت گلنار چطور خلق میشود روایتی از کنستانتین استانیسلاوسکی وجود دارد که ایشان میگویند: «نوشتهها و گفتوگوها در فیلمنامه یا نمایشنامه رخ دادهاند و چیزی که مشخص و واضح است، سیاهیهای متن است (منظور از سیاهیها همان حروف سربی چاپ کلمات است که دیالوگ نقش را تعیین میکند.) اما آن چیزی که ارائهاش بر شانه توست و تو به عنوان بازیگر-مؤلف موظفی به انتقالش به مخاطب، سفیدیهای متن است». جایی که نوشته نشده! جایی که متعلق به آمبیانس و مود عاطفی نقش است! متعلق به نگاه تو، حضور تو، گرداندن سر تو برای اهمیتبخشیدن به سویی که ممکن است در آنسو اتفاقی رخ دادهباشد و این دست چیزهاست که لحظه را از سطح جدا میکند و به عمق میبرد و تو را بهعنوان یک کاراکتر واقعی جلوه میدهد، نه یک دستگاه تولیدکننده صوت که حروف فیلمنامه را به صدا تبدیل میکند؛ سطحی عمل کردن کار سختی نیست، فقط کافی است یک انسان کمی توانایی برای صحبت کردن جلوی دوربین را داشتهباشد و بتواند این کار را بهراحتی در جمع انجام دهد اما طراحی حالات عاطفی، ذهنی و جسمانی نقش است که برای یک بازیگر مهم است و به کار او عمق میبخشد.
کدام ویژگی گلنار را دوست داشتید و سعی کردید در بازیتان آن را خیلی پررنگ کنید. عصیانگری، جسارت یا چیز دیگری بود؟
بهعنوان بازیگر، در ابتدا دیدم که ویژگیهایی که در راستای شجاعت و دلاوری این دختر در فیلمنامه طراحی شده، پررنگ هستند و به قوت خود باقیاند… اما من هیچوقت دلم نمیخواست فراموش کنم این دختر، عاشق است… نمیخواستم فراموش کنم این دختر چقدر «بابایی!» است. ماجرا برایم از این قرار بود که هیچوقت در پررنگ کردن هیچ زاویهای از زوایای شخصیت گلنار تلاشی نکردم؛ چراکه کوشیدم به اندازه یک انسان واقعی همه ابعادش به اندازه هم پویایی کافی داشته و هم بهیادماندنی باشد.
آیا صحنهای بود که خیلی شما را به لحاظ ذهنی درگیر کرده و با چالش روبهرو کند؟چون گلنار قصه را در موقعیتهای مختلف میبینیم. وقتی او عصبانی میشود با رعیتها طور دیگری حرف میزند یا وقتی میخواهند او را از خانه فراری بدهند تا به دست شازده قجری نیفتد و…
بله اما هنوز آن موقعیتهای پرچالشی که شما در موردشان سؤال کردید، پخش نشده و نمیتوانم در حال حاضر توضیحی درباره آنها بدهم.
به هر حال گلنار جزو نقشهای بسیار سخت در سریال گیلدخت است؛ چون گلنار را در یک موقعیت خطی نمیبینیم، او در موقعیتهای گوناگون قرار میگیرد و رفتارهایش هم بر همان اساس تغییر میکند. درباره این چالشها برایمان بگویید؟
اساسا بازیگری را «کنش» نمیبینم؛ تصور میکنم بازیگری «واکنش» است. شما هستید، شما وجود دارید و دوربین نوری را که از جسم شما بازمیتابد، ثبت میکند؛ قرار نیست کاری کنید بلکه قرار است به رخدادها و کنشهای اطرافتان واکنش نشان دهید! وقتی در یک درام، چیدمان کنشها در رابطه با شخصیت شما رگباری است و از یک ریتم تند تبعیت میکند، شما هم ناگزیر به واکنشهای مکرر و متفاوت نسبت به آن رخدادها خواهید شد. بعضی از فیلمها هستند که در ابتدایشان اتفاقی میافتد و کنش اصلی رخ میدهد و بعد قرار است کاراکتر تا ۹۰ دقیقه ادامه داستان به آن کنش ابتدایی واکنش نشان دهد و همهچیز در راستای همان اتفاق اولیه است اما زمانی هم هست که شما در بستر ۶۰ قسمت و در هر قسمت دستکم به سه یا چهار اتفاق دراماتیک واکنش نشان میدهید. این ماجراست که کاراکتر را خیلی پیچیده میکند و از بازیگر به لحاظ ذهنی و جسمی انرژی زیادی میگیرد.
هنگام ضبط سریال با اتفاقی هم روبهرو شدید؟
در اواخر آذر سال ۱۳۹۸، نزدیک به شروع فیلمبرداری سریال گیلدخت بودیم که از طرف گروه با من تماس گرفتند و گفتند چمدانت را آماده کن تا برای شروع کار به شمال برویم، چون قرار بود سریال در دو فاز، یکی در شمال کشور و دیگری در گرمدره ضبط شود. آماده شدم و به شمال سفر کردم. در مرحله پیش تولید به خواست تیم کارگردانی و کمک و آموزش مربیان، سوارکاری و تاخت آزاد را بهخاطر این نقش یاد گرفتهبودم و قرار بود وقتی رسیدم به گروه، فردا صبحش با اسب به جنگل بروم. ساعت ۶و۳۰ یا ۷صبح به جنگل رفتیم و تلفنم زنگ خورد و جالب این که در آن جنگلها، تلفن بهسختی آنتن دارد! تلفن را جواب دادم، همسر خواهرم بود و گفت میترا برگرد؛ گفتم کجا برگردم؟ گفت تهران؛ گفتم چرا، من دیشب آمدم! گفت میشود برگردی، پدرت دلش برایت تنگ شده و بعد هر چه سؤال کردم و گفتم من دیشب حتی در راه هم با بابا تلفنی صحبت کردم و این چه حرفی است؟ دیگر جوابم را نداد. حس عجیب و غریبی به من دست داد. به مادرم زنگ زدم و پرسیدم چه شده؟ مادرم نتوانست صحبت کند و فقط گریه کرد و دیگر چیزی از آن لحظه یادم نمیآید، چون خبر دادند پدرم فوت کردهاست. سوار ماشین شدم و به تهران برگشتم. پدرم حامی، رفیق و یکی از مهمترین افراد زندگیام بود. دختری که تصمیم گرفتهبود سختترین و طولانیترین نقش زندگیاش را بازی کند و عزم سفر کرده، یکباره با چنین حادثهای مواجه شد و اصلا مسیر رشت تا تهران را یادم نیست چطور طی کردم. حالم خیلی بد بود. به تهران آمدم و شب یلدا پدرم را به خاک سپردیم، و فردای آن روز به رشت برگشتم و جلوی دوربین حاضر شدم! روی گرده اسب رفتم و در جنگل تاختم؛ یعنی این صحنهها را همان روز چیدهبودند و من بهعنوان دختری که هنوز سوم پدرش رد نشده تاخت و تاز میکردم… به یاد دارم قصه یک صحنه این طور بود که گلنار به تاخت از اعماق جنگل میآمد و به یک مرداب میرسید. در این مرداب اسبش او را در آب میانداخت و او را تنها میگذاشت و میرفت. قرار بود این صحنه را بدل بازی کند اما خودم آن را بازی کردم و افتادنم در آب سرد مرداب در روز یکم دیماه فردای خاکسپاری پدرم بود. باید بگویم آن روزها برای من خیلی سخت و عجیب و غریب بودند. شب سوم و هفتم پدرم را بهتنهایی و در اتاق اقامتگاه گروه گذراندم و سوگواری کردم. از آغوش مادرم که آن لحظهها به آن نیاز داشتم، محروم بودم و در آن روزهای سخت دو خواهر عزیزتر از جانم از مادرم محافظت کردند. در شروع فیلمبرداری گیلدخت از روزی که جلوی دوربین رفتم تا چهلمین روز مرگ پدرم هر روز با گروه در سرمای زمستان از ۶صبح آفیش بودیم. فقط برای روز چهلم یک روز به من مرخصی دادند که به تهران بروم و در مراسم حضور داشتهباشم و برگردم. در ادامه هم که روند همیشگی فیلمبرداری طی شد.
شما اشاره کردید در صحنهای از روی اسب باید به مرداب میافتادید. چرا نپذیرفتید بدلکار انجام بدهد و خودتان این خطر را به جان خریدید؟
نمیتوانم بگویم نگران نبودم؛ هر بار که سوار اسب میشوی این نگرانی را داری. البته از کودکی بهخاطر این که پدرم اسب داشت سوارکاری کردهبودم و ترسی از این موجود چهارپای نجیب نداشتم اما به جای لباس ورزشی و وسایل مدرن سوارکاری باید با یک دامن مخمل بلند و لباسهای قجری این کار را انجام میدادم. قرار بود با یک اسب برای فیلمبرداری از یک مسیر ویژه و قراردادی بروم و اسب باید در یک لحظه میایستاد یا با سرعتی معین میتاخت. بهرغم این که گاهی بدلکارها سر صحنه حاضر بودند اما از سمت گروه کارگردانی نوعی ترغیب و فشار بود که اگر خودت نمیروی از بدلکار استفاده کنیم و من هم بهعنوان بازیگری که میخواست نسبت به نقش متعهد باشد و با خودم پیمان بسته بودم که دینی از کاراکتر به گردنم نماند و آن را تمام و کمال ادا کنم، تصمیم میگرفتم خودم آن را انجام دهم و بهسختی ماجرا فکر نکردم. صحنههای متفاوتی از سوارکاری گلنار را میبینیم اما پلان افتادن گلنار در آب در اول دی بود که دمای آب فریز بود و از طرفی آب گلآلود و سنگین و رویش یک لایه جلبک جنگلی بود. ضمن اینکه از روی بدشانسی، اتفاقی از زبان محلیها شنیدهبودم که در آن خطه در آب جنگلها مار آبی زندگی میکند و بهعنوان دختری که تازه اندوهی بر دلم نشستهبود و داشتم این لحظه را بازی میکردم خیلی برایم دشوار بود، یعنی هر طور که بگویم ماجرا وحشتناک بود. وقتی کار را نگاه میکنم، میبینم نزدیک به ۱۰ثانیه است و برای همین ۱۰ثانیه در آن لحظه با تمام وجود، خود را به خطر انداختم و ایمنیام را فدای آن لحظه کردم اما خدا را شکر میکنم که صحنهها به مدد هنر کارگردان و کار گروه، درست از آب در آمده و از همه ممنونم. من با اسب راحت بودم ولی اسب رفتار متفاوتی دارد بهویژه وقتی در جنگل باشد که بوی گیاه او را مست میکند و سرخوشی مضاعفی به او میدهد و تاختش، سریعتر میشود. در صحنهای گلنار به تاخت میرود و قرار بود از شکافی که یک دره کوچک در وسط جنگل بود با اسب بپرم که یک لحظه ترسید و به اندازه یک ثانیه توقف کرد و جفت پا زد و من از پشت با سر محکم به زمین افتادم. چند ثانیه همه چیز سیاه شد و هیچ صدایی نشنیدم. همه فکر کردهبودند ضربه مغزی شدهام و چون گروه از من دور بود تا به من رسیدند کمی هوش و حواسم سر جا آمدهبود و برای اینکه نترسند، سریع اعلام هوشیاری کردم. یعنی امکان ضربه مغزی را هم رد کردم. اسب گرچه نجیب است ولی بالاخره حیوان است.
پس قبل از این پروژه، سوارکاری بلد بودید و برای بازی در این سریال نرفتید آموزش ببینید؟
قبل از این پروژه رابطه خوبی با اسب داشتم و یورتمه میرفتم ولی تاخت آزاد را به خاطر ایفای نقش گلنار، یک ماه پیش از فیلمبرداری به کمک مربیان آموزش دیدم.
کار تاریخی به شرط صداقت
میترا رفیع در پاسخ به این سوال که شما هم کار روز و هم کار تاریخی داشتهاید که هر کدام سختیهای خود را دارد؛ ترجیح خودتان چیست و دوست دارید در کدام کارها بازی کنید، میگوید: برایم تفاوتی ندارد. کار تاریخی به شرط صداقت و دوری از تحریف برایم همان قدر محترم است که کار روز و اجتماعی و مدرن. همان طور که گفتم کاراکتر است که برایم تعیین تکلیف میکند. در این چند اثری که همکاری داشتم، تمام تلاشم این بوده که دینی از کاراکتر بر گردنم نماند و کاراکتر در اندازهای که در توانم هست به یادماندنی باشه و حق مطلب ادا شود. دوست نداشتم هیچ سویی از گلنار فدای بعد دیگری از او شود؛ میخواستم در عین حال که مهربان، دخترانه و لطیف است، اقتدار هم داشتهباشد.در انتها از گروه سریال گیلدخت و از تمام کسانی که در این مسیر همراهیام کردند، ممنونم. از کارگردان گیلدخت آقای مجید اسماعیلی به خاطر هدایتشان، از تهیهکننده گیلدخت آقای محمدرضا شفیعی به خاطر اعتمادشان و از نویسنده گیلدخت آقای مجید آسودگان به خاطر خلق این داستان و این نقش سپاسگزارم.