رضا مژده، نام مستعار اوانس اوگانیانس فیلمساز ایرانی ــ ارمنی آغازگر سینمای ایران با فیلمهای آبی و رابی و حاجیآقا آکتور سینماست که این روزها نام شخصیت اصلی نمایش «لانگشات» نوشته محمدرضا ملکی و جواد خورشا و کارگردانی محمدرضا مالکی شده که در تالار سایه اجرا میشود.
چرا به دراماتیزه کردن زندگی حاشیهنشینهای سینما در یک نمایش پرداختهاید؟
من خودم در چند کار پشت صحنه فعالیت داشتم، در یکی دو سریال در سمت دستیار کارگردان و دستیار صحنه کار کردهام. این قضیه به دهه ۸۰ برمیگرددT بنابراین ارتباط بیشتری با هنرورها داشتم، دغدغههایشان را میدیدم و بعد رنجشان را میدیدم. آنها یکسری آدم هستند که اصلا به خاطر پول کار نمیکنند. مثلا فردی عتیقهفروشی داشت در خیابان منوچهری که زن و بچهاش را هم با خودش میآورد سر صحنه. او دستش را میکرد تو جیبش و کلی تراول درمیآورد که من تا آن زمان این همه پول ندیده بودم، گفت تو فکر میکنی من برای پول اینجام؟! در حقیقت آنها عشق سینما بودند. آنها چه ذوق و عشقی دارند برای اینکه دیده شوند و بعد در مقابل یکسری آدمی که واقعا بیاستعداد هستند نمیدانیم چطوری ستاره سینما میشوند. این جمله گوته است که میگوید صحنه مثل طناب بندبازی میماند و آدم نالایق نمیتواند رویش بایستد. آن آدمها اگر مایهاش را نداشته باشند، محو میشوند. اما یکدفعه میآیند و آن همه عزت و احترامی که به آنها میگذارند، درحالیکه لایق این همه محبت نیستند! بعد این همه تفاوت قائل میشوند برای آدمی که بهعنوان سیاهیلشکر یا هنرور است، با آن کسی که دارد نقش یک را بازی میکند؛ این تفاوت خیلی زیاد است. این خودش بستری برای دراماتیزه کردن است.
به نظر شما هنرورها حالا این استعداد را دارند؟
من بهعنوان یک استثنا از رضا مژده یاد میکنم، ولی به او میدان داده نمیشود. شاید به خاطر نوع تیپ و کاراکتری که دارد به او میدان داده نمیشود. او هر وقت میخواهد خودی نشان بدهد میگویند نه، تو برو کنار یا برو آن ته بایست! من دارم به او مثل استثنا نگاه میکنم. میخواستم فقط برجستهاش کنم. البته قطعا همه این شکلی نباشند. به نظرم این فاصله باید کم شود چون بر این باورم که یک فیلم مثل پازل میماند، آن بازیگر نقش یک، آن فیلمبردار و آن هنرور هر کدام یک قطعه از این پازل هستند که اگر هر کدام را برداری، فیلم تکمیل نمیشود. پس ما سعی کنیم این فاصله را یکخرده کم کنیم، آن آدمها باید با عشق بیایند کار کنند. اینها که برده نیستند که بهطور مثال طوری با آنها رفتار میشود که برخورنده است.
شاید این بیقاعدگی به این دلیل باشد که فضای سینما برایشان تعریف نشده باشد؟
به نظرم هر کسی هر سمتی دارد باید آموزش دیده باشد، درحالیکه یک راننده به دلیل تخفیف گرفتن در خرید یکدفعه شده مدیر تولید و این در نهایت میشود شمر ذیالجوشنی که حاضر نیست بهدرستی حق و حقوق عوامل بهویژه هنروران را بپردازد.
بنابراین مسألهات میشود عدالتی که در سینما وجود ندارد؟
این چیزی که تقریبا در همه جا وجود ندارد.
مسأله تاریخی و جهانشمولی است که وجود ندارد؟
ولی بد نیست به آن نزدیک شویم.
گاهی به اعتبار قانون به آن نزدیک شدهاند. قانون اگر حاکم شود به نسبت آدمها را با هم برابر خواهدکرد و اگر قوانین نباشند در آن چرخه بیعدالتی میشوند… .موضوع شما عدالت است که با خاطرات و دیده و شنیدههایتان در آمیخته است؟
بله…
این خاطرات را چگونه سر هم کردید که در نهایت این شکل از تئاتر اتفاق بیفتد؟
واقعیتش این است که من دو، سه سالی به این ماجرا فکر میکردم و دلم میخواست تئاتری تولید کنم که محتوایش این باشدT ولی نمیدانستم از کجا باید شروع کنم. البته یکی، دو تا طرح دیگر هم داشتم که به آنها هم فکر میکردم قصهای دارم که بعدا این قصه برایم پررنگتر شده و شاید آن را بعدا کار کنم، کل اتفاق این داستان در دفتر سینمایی میگذرد و چهار شخصیت تئاتری دارد. اما در نمایش لانگشات از ابتدا معلوم نبود که تک نفره اجرا شود و فکر میکردم دو نفر باید باشند. دو تا هنرور که پشتبامخواب هم هستند.
یک پدیده جدید اجتماعی که در سالهای اخیر هم مد شده است؟
بله، من همیشه یک دکمه پیدا میکنم که میخواهم برایش کت بدوزم. کارهای قبلیام در زمینه کودکونوجوان هم غیر از پینوکیو، مثل نمایشهای شکلاتآبی، پریماه در آسمان، سفر شادی و… آنها همه دکمه بودند که برایشان کتی دوختم. اینجا هم همینشکلی بود. بعد به این نتیجه رسیدیم که باید تکنفره اجرا شود. بنابراین مکان نمایش را آوردم در یک تعویضروغنی! مکانی که الان در یک خیاطی روی صحنه میرود، در ابتدا یک تعویضروغنی بود! در یک چالی بازیگر مینشیند و برای خودش فیلمی ضبط میکند و عقب صحنه هم کرکره مغازه پایین کشیده شده بود. به دلایلی عوضش کردم و به خیاطی رسیدم و بعد بحث پارچه شد که بازیهایی که میتوانستیم با آن انجام دهیم. همچنین یکسری فیلمها برایم مهم بود که خیلی دوستداشتنی هستند، خارجی و ایرانی مثل «آژانسشیشهای» که هنوز هم دوستش دارم و هنوز هم جایی پخش شود بازهم میبینمش. یا فیلم «مادر» را هنوز هم دوستش دارم. حالا میخواستم این فیلمها را طوری بازسازی کنم که ربطی به زندگی رضا مژده داشته باشد. نمیخواستم فقط بازسازی باشد. میخواستم ربط داشته باشد به زندگی رضا مژده. این، کار را سخت میکرد. بعد نشستم یک طرح ۲۰ صفحهای نوشتم و به جواد خورشا گفتم من چنین طرحی دارم. او هم ذوق کرد و گفتم بخوان، کم و زیادش کن و بعد بیا دوباره بخوانیمش. نکاتی که جواد آورد با طرح من هماهنگ شد. اینکه زندگی رضا مژده سر میخورد در فیلمهای نوستالژیکی که برایش هست مثل مادر…. وقتی از عزیز، مادرش صحبت میکند در ذهنش رقیه چهرهآزاد بازیگر مادر هست و مثل او حرف میزند. یا وقتی در صحنه آژانسشیشهای قرار میگیرد فکر میکند که یک حاجکاظمی همیشه پشتش میایستد. او یکی مثل حاجکاظم با بازی پرویز پرستویی را میخواهد که در سینما پشتش بایستد. برای همین او را مدام در تخیلاتش دارد و میگوید حاجکاظم دستش را گذاشت دور گردنم و این را گفت و آن را گفت! وقتی اینها با زندگی رضا تلفیق شد هم برای من دوستداشتنی شد و هم قابل درک بود.
در این نمایش از تئاتر سایه هم بهره گرفتید، چرا از این تکنیک استفاده کردید؟
من از انواع شیوهها و تکنیکها در کارهایم استفاده کردهام. سایه، تئاتر ایرانی و… را تجربه کردهام. تکنیک سایه بیشتر میتواند یک کابوس یا رویا را در نمایش برجسته کند. یعنی جداسازی با صحنه و با تماشاگر قرارداد میبندیم که این تصویری که داری میبینی یک رویاست و تماشاگر هم قبول میکند. رویایی که در راستای کمک به رضامژده است و نکاتی را میگوید. مثلا من خودم یکشب خواب فردین را دیدم که قبل از نوشتن این کار بود. من طرفدارش نبودم و تابهحال ننشستهام فیلمهایش را ببینم. فقط برایم فردین بوده… آن خواب مثل همین رویای رضاست که میگوید آن مرد را دیدهام… خواب واقعیام این بود: من سوار بیآرتی به سمت پلچوبی میآمدم و همه ماسک زده بودند و فردین هم بچهبغل ایستاده بود. پیرمردی با کتوشلوار نیمدار و موهای سفید ابریشمی و یقه باز با همان موهای بیرون زده…. سلام کردم و گفت سلام عزیزم. گفتم اینها نمیشناسندتان و برایتان بلند نمیشوند. گفت نه، همه اتفاقا میشناسند و به روی خودشان نمیآورند. گفتم یعنی چه؟ گفت ما میآییم و میرویم… اینها را ولش کن و آدمهای جدید میآیند و تو یادت نرود که برای چه در این سینما آمدهای. گفتم این دختربچه کیست؟ گفت گم شده، دنبال مادرش میگردم. بعد دم پلچوبی پیاده شد و اتوبوس حرکت کرد و من از خواب پریدم. خیلی برایم عجیب بود که چرا خواب فردین را دیدهام و آن جمله را چرا به من گفت؟ گفت که همه اینها یکروزی برایم سر و دست میشکستند و الان برایشان مهم نیست که من کی هستم. گفت من هم اصلا به این چیزها دلنبستهام. منظورش این بود که به این هیاهو هرگز دل نبند. دوست داشتم این خواب را وارد زندگی رضا کنم و هم ماجرای پلاسکو به وجود بیاید و هم ماجرای دختری که در سینما با او آشنا شده و بحث خود فردین! دیدم بهترین راهش استفاده از تکنیک سایه است که هم برای مخاطب تنوع شود و هم آن رویا را بهتر نشان دهم.
این همه شکست در زندگی رضا مژده چه مفهومی دارد، چون هم در سینما و هم در انتخاب عشق شکست خورده است؛ چه دستاویزی برای بودن دارد؟
نه، هیچ جای روشنی در زندگیاش نداشت. آن از خانوادهاش، آن از رفیقش اسی! این از عشقش! ولی در تخیلش میگوید من سیمرغ را گرفتم، نقش درجه ۲! سیمرغ مکمل را گرفتم و اصلا پاکدل آمد و سیمرغ را اعلام کرد. حالا این ماجرای پاکدل جزو علایق شخصی خودم است و در نوجوانی وقتی مراسم اختتامیه فیلم فجر و اهدای سیمرغ را میدیدم با خودم میگفتم یعنی پاکدل هم یکروزی اسم من محمدرضا ملکی را صدا میکند، سیمرغ بلورین فلان… اینها از آنجا آمده است. بخشی از اینها برای زندگی خودم است. در آن زمان، آن هیجان تنم را مورمور میکرد و البته الان این دیگر برایم مهم نیست و نمیگویم بد است اما آن هیجان را دیگر ندارد. دیگر ارج و قرب سینما از بین رفته و با خودت میگویی آن نسلهای گذشته با چه سختی و مرارتی وارد سینما میشدند اما امروز یک نفر با یک دوربین موبایل هم میتواند فیلم بسازد و هرکسی با داشتن یک سرمایهگذار میتواند با دعوت از پسرخاله و دوستانش برای بازی فیلم بسازد و با اجاره یک سینما آنرا پخش کند و همه هم سوت بزنند و تشویقش کنند… من این طوری دوست ندارم و دوست ندارم سینما خیلی راحت دستیافتنی باشد. من با همین موبایلم فیلم ساختهام و جشنواره سینمای جوان فرستادهام و جزو ۱۰ فیلم برتر هم شده، در دوره کرونا از روی بیکاری یک فیلم ساختهام و یک جایزه هم به من دادند. پس آن ریل و بوم و کرین و آن آدمها چه شد؟ اصلی که باید در سینما و برای لذت مخاطب مطرح باشد.