هنوز برای من و مهناز و کیهان و پیمان استاد کماکان زنده است و استادمونه.از مرور خاطراتش لذت میبریم و گاهی هم اشک تو چشامون جمع می شه.چه گروه فقیری بودیم و چه لذتی داشت اون طور دوستانه و بی حب و بغض کنار هم کار کردن.’ من ‘ بی معنا بود و ‘ ما ‘ وجود داشت.
امروز که دوباره این کاریکاتور شهاب رو تو گوشیم دیدم ، حس کردم چقدررر جای استاد کنار بقیهی رفقام خالیه.استادی که حقیقتا در مواجههی اولیهام با عروسک و صداپیشگی عروسک، استادم بود.و بعد دهها عروسک و کاراکتر دیگه که خیلیاشون بدون اینکه زیاد دیده بشن و فرصت حیات داشته باشن به صندوق عدم برگشتن.
در ادامه ببعی و همساده رفیقم شدن و محرم رازهام و گوش شنوا و بی قضاوت درد دلام.تا اینکه رفیقم جنابخان از جنوب اومد و دلش اونقدر بزرگ بود که میشد ساعتها باهاش حرف زد و از تمام تنهاییهای جهان براش گفت.هر چه ما تنها بودیم اون هزار بار بیشتر تنها بود.هر چه ما غمگین بودیم اون هزار بار بیشتر غمگین بود.هر چه ما کم میآوردیم اون هزار برابر بیشتر حامی میشد و حواسش به ما بود و کم نمیآورد.
جنابخان ، جنابخان بود.رفیق ما حالا در یه گوشهای از جهان در حال سفره.تا ببینیم نهایتا کی میلش به دیدار میکشه…و حالا از امروز صبح رفیق جدیدم ‘ واکرو ‘ تصمیم گرفته مدتی کنارمون باشه و روایتش از جهان رو برامون تعریف کنه. واکرو ، پیرمرد تهغاری ما ، رفیق صمیمی من و علی اعتصامیفر با نوچههای تهغاریش یعنی – خز و خیل و پشم و پیل و کرک و پر و زارت و زورت و المیرا قراره تکههایی از پازل ‘ پیکولو ‘ رو برامون رمز گشایی کنن.برای واکرو و دوستاش دعا میکنم که سفر کوتاه عمرشون توی دل شما با عزت و احترام و عاقبت به خیری همراه باشه.امیدوارم توی کاریکاتور بعدی شهاب ، واکرو هم کنار من و ببعی و همساده و جنابخان.