در کمین عقابها
«عقابها» فیلمی ایرانی در ژانر جنگی به کارگردانی ساموئل خاچیکیان است. در این فیلم سعید راد، جمشید هاشمپور، زری برومند، شهاب عسگری و رضا رویگری ایفای نقشمیکنند.
روایت عقابها
امیر سرتیپ خلبان عباس رمضانی میگوید: مردادماه بود. با اینکه در صبح آن روز مأموریتهای انهدامی مختلفی توسط خلبانان شجاع نیروی هوایی روی چندین نقطه از مواضع مهم نظامی و اقتصادی عراق انجام شده بود اما با این حال بعدازظهر که از نظر دشمن زمان غیرمعقولی به نظر میرسید، از طریق فرماندهی عملیات ماموریتی به ما محول شد و همراه سرهنگ خلبان «یوسف سمندریان» در قالب دو گروه پروازی، باند را به قصد بمباران اهداف ازپیش تعیینشده در خاک عراق ترک کردیم. به نزدیکی مرز عراق رسیدیم. طبق دستورات صادرشده از فرماندهی عملیات مأموریت داشتیم مخازن سوخت دشمن را در شمال سلیمانیه بمباران کنیم.هنوز به هدف نرسیده بودیم که در دید رادارهای دشمن قرار گرفتیم. از دور دکلها و تأسیسات به وضوح مشخص بودند. در این حال به یکباره هواپیمای سمندریان را دیدم که توسط پدافند راداری و موشکی دشمن هدف قرار گرفته بود، موقعیت خود را تغییر دادم و از طریق رادیو، سمندریان را در جریان آتش گرفتن هواپیمایش گذاشتم.
هواپیمایی که آتش گرفت
منطقه ازپیش تعیینشده را بهشدت بمباران کردم که یکی از بمبها به پشت پادگان سلیمانیه اصابت و ۲۰۰نفر از نیروهای عراقی را تلف کرد. پس از بمباران، تمام افکارم را متوجه هواپیمای سمندریان کردم. دیدم هواپیمایش پایین و پایینتر رفت و با شیرجهای محکم به زمین خورد و از دید من خارج شد و از سرنوشت همکارم بیاطلاع بودم. بعدها متوجه شدم که وی به اسارت عراق درآمده و سال ۶۹ نیز به میهن اسلامی بازگشت.به قصد ترک منطقه دشمن، ارتفاع پرواز را کاهش دادم اما ناگهان هدف پدافند راداری و موشکی دشمن قرار گرفتم که در اولین لحظه، هواپیما را از کنترل من خارج کرد. هر دو موتور سمت چپ و راست هواپیما در آتش میسوختند. هواپیما آتش گرفته بود و چرخها هم بیموقع باز شده بودند. در چنین شرایطی که با مرگ دست و پنجه نرم میکردم، توانستم خود را به آن سوی ارتفاعات مشرف بر منطقه سلیمانیه برسانم. روی دره عمیقی قرار گرفتم. هواپیما به کلی تعادل خود را از دست داد و از اختیار من خارج شد، ثانیهای بعد نیز قفل کرد و به حالت شیرجه درآمد. دستی روی استیک زدم و همزمان در آخرین ارتباط رادیوییام با رادار، اطلاع دادم آماده ترک هواپیما هستم. لحظهای بعد خود را در دل آسمان یافتم.به سرعت در حال سقوط بودم. حدود ۵۰ ثانیه در آتش پرواز کردم و به سمت کوه رفتم. دیدم هواپیما قفل شده، هیدرولیک سفت است و دیگر در اختیار من نیست. با زاویه ۳۰ درجه برای نشستن در کوه حرکت کردم. بالای درهای که دامنهای جنگلی و عمیق بود، قرار داشتم. خواستم به بیرون بپرم که خوشبختانه صندلیپران عمل کرد و از هواپیما بیرون پریدم. وقتی بیرون پریدم، تا کمر در خاک فرو رفتم و گردن و دستم شکست و فکر میکردم دستم قطع شدهاست. برای لحظهای بیهوش شدم. معمولا با باز شدن چتر خون برمیگردد و من مجددا هوشیاری خود را به دست آوردم. اما از زندگی قطع امید کردهبودم و احساس میکردم دوستان شهیدم میآیند و باید شهدا را شناسایی کنم. در حادثه سقوط از ناحیه گردن، چانه و دست و پا آسیب دیدم و اکنون جانباز ۵۴ درصد هستم. پس از سقوط که در مدت ۵۰ ثانیه رخ داد، بیهوش شدم و وقتی به هوش آمدم، متوجه شدم در لبه پرتگاه عمیقی قرار گرفتهام.
در پناه کردها
پایین دره را نگاه کردم و ماشین تویوتای سفیدی را دیدم که به سمت بالا میآمد. چند نفر هم پیاده به سمت من میآمدند. اولین نفری که به من رسید از رزمندگان کُردِ عراقی بود. فکر کردم اگر مرا به صلیبسرخ تحویل دهد، خانوادهام خبردار میشوند. معمولا خلبانها اسلحه دارند. او از من اسلحه خواست اما با اشاره به او گفتم ندارم. او که آدم قویجثهای بود، گلنگدن اسلحه خود را کشید تا مرا با تیر بزند. چاقویی که داشتم نشان دادم و گفتم تنها سلاح من این چاقوست. در همان موقع دو نفر دیگر نیز رسیدند و گفتند «ایرانی هستی یا عراقی؟» وقتی خود را ایرانی معرفی کردم، تعجب کردند. آنها گفتند «ما از اتحادیه میهنپرستان کردستان عراق هستیم». میخواستند من را به دهکدهای که در آن نزدیکی بود، ببرند. من گفتم «به دهکده نمیآیم زیرا ممکن است برای شما مشکلساز شود و در جنگل بمانم بهتر است.» مرا پایین آوردند و در کلبهای خواباندند و لباسم را عوض کردند و لباس کُردی پوشاندند. در آن کلبه پیرمردی به من یک لیوان آب داد که بهترین آبی بود که در زندگیام نوشیدهبودم. سه ساعت پس از استراحت، مرا به بندر رساندند. آنجا یکی آمد و گفت «میتوانی انگلیسی صحبت کنی؟» گفتم «بله». مرا بازجویی کردند و گفتند «مأموریتت کجا بود؟» گفتم «حمله به پایگاه سلیمانیه.» سپس از کلبه دیگری پزشکی آمد و مرا معاینه کرد و گفت «برای گردن و دستت کاری نمیتوانم بکنم اما مسکن میدهم.» در آنجا بین نیروهای ایرانی و عراقی رفتوآمد وجود داشت. به اصرار به من غذا دادند تا اینکه صبح گروه دیگری آمدند و مرا به مکان دیگری منتقل کردند و به نیروهای سپاه ایران تحویل دادند. ابتدا گروهی آمدند و فکر کردند من از سازمان منافقین هستم و میخواستند مرا آزمایش کنند و گفتند باید فحاشی کنی و من پاسخ دادم من سرباز نظام هستم و تا مرحله مرگ هم رفتهام، ترسی ندارم و فحاشی هم نخواهمکرد. در نهایت گفتند که میخواستند امتحانمکنند.
برای سرم جایزه گذاشتند
در شرایطی که عراق به زعم خود، به دنبال اعدام انقلابی من بود و جایزه زیادی را برای تحویل دادن من تعیین کرده بود، اتحادیه کُردهای مخالف صدام مرا پیدا کرده بودند. فردای آن روز با قافله قاچاق به ایران آمدم، برخی جاها با قاطر، بعضی جاها پیاده و برخی دیگر را با ماشین طی کردم و به سردشت رسیدم. در همین حال در عراق برای دستگیری یا جسد من جایزه تعیین کرده بودند. به نیروهای سپاه پاسداران که در کردستان عراق مستقر بودند، مرا تحویل دادند و پس از چهار روز سالم به خاک ایران بازگشتم. از سردشت با آمبولانس به فرودگاه ارومیه سپس به تبریز رفتم. گفتنی است مستند «یونیفورم» نیز براساس زندگی امیرسرتیپ عباس رمضانی تولید و از شبکه مستند پخش شده است.