آیا روانپزشکان، قاتل سریالی را در گروه مبتلایان اختلالات روانی قرار میدهند؟در علم روانپزشکی، با مفهوم علمی اختلالات روانی مواجهیم که این مفهوم، با مفهوم عرفی اختلالات روانی یا بیماریهای روانی متفاوت است. اگر یک راننده با سرعت خیلی زیاد از کنار شما رد شود، ممکن است شما ناخودآگاه این فرد را دیوانه خطاب کنید به این دلیل که از نگاه شما و باقی افراد جامعه، کار بد و زشت و دور از منطقی انجام داده. گاهی حتی در زبان محاوره، فرد عاشق را دیوانه خطاب میکنیم یا میگوییم عقلش را از دست داده، چون بدون پذیرش منطق، خواسته دلش را دنبال میکند. اطلاق دیوانگی و جنون به افرادی که رفتارهای عصبی و عجیب و غیرعادی و غیرمنطقی دارند، همان مفهوم عرفی اختلالات روانی است. در مقابل این مفهوم، با مفهوم علمی اختلال روانی مواجهیم که این مفهوم، افرادی را شامل میشود که به دلیل مشکلات رفتاری، خلقی، تفکر، درکی و شخصیتی، روابط فردی و اجتماعیشان به هم ریخته و این مشکلات، عملکرد فردی و اجتماعی این افراد را مختل کرده است.
مثال ساده، بیماری وسواس است. همه ما افرادی را میشناسیم که بسیار تمیزند و تمام کارهایشان را با دقت خاصی انجام میدهند و بسیار وقت شناسند و اگر راس ساعت ۲ با فردی قرار ملاقات داشته باشند و آن فرد، حتی چند دقیقه دیر به محل قرار برسد، به شدت برآشفته میشوند. بسیاری از مردم، چنین افرادی را وسواسی خطاب میکنند. اگر رفتارهای وسواسگونه این افراد، باعث شود از کارهای روزمره باز بمانند و حتی باعث دلخوری مردم بشوند یا روابط اجتماعیشان را از دست بدهند، در علم روانپزشکی میگوییم این افراد مبتلا به بیماری وسواس هستند. بنابراین، برخی ویژگیها و رفتارها، اگرچه در ظاهر و در نگاه مردم ممکن است به بیماری تعبیر شود، اما این رفتارها در علم روانپزشکی مساوی با بیماری نیست، بلکه بیماری، زمانی اتفاق میافتد که یک اختلال روانی ایجاد شده باشد. حالا میشود این سوال را مطرح کرد که آیا یک قاتل سریالی، بیمار روانی است؟
قاتل سریالی از نگاه جامعه و با همان تعریف عرفی، یک بیمار روانی است، اما در تعاریف روانپزشکی، اختلال روانی طیف گستردهای از ناهنجاریهای روانی و رفتاری است که با محدودهای از آگاهی همراه است. اگر به علت ناهنجاری روانی، آگاهی در حین رفتار از بین رفته باشد، در روانپزشکی جنایی، موضوع فقدان قوه تشخیص مطرح میشود و این نهایت اختلال روانی است که قانون تعبیر به جنون میکند و بدیهی است که هر اختلال روانی به این حد نمیرسد.
یعنی علم روانپزشکی اطلاق مشخصی برای ارتکاب به قتل سریالی ندارد.
وقتی عنوانی برای این رفتار انتخاب شده، این عنوان حتما ویژگیهایی دارد. اما اختلال، زمانی تبدیل به بیماری میشود که عملکرد روزانه بر اثر این اختلال مختل شده باشد به این معنا که این اختلال، روابط فردی و اجتماعی فرد مرتکب قتل سریالی را برهم زده باشد. من از دو مورد قاتلان سریالی ایرانی مثال میزنم که عموم مردم هم از آن مطلع شدند. «بیجه» چه اختلال عملکردی پیدا کرده بود؟ بیجه در فاصله قتلهایی که مرتکب میشد، مشغول به کار بود و حتی بعد از ارتکاب جنایت، به خانه بازماندگان میرفت و به آنها تسلیت میگفت و در مراسم ترحیم قربانیانش شرکت میکرد و هیچ کسی هم شک نمیکرد که این فرد، بیمار است. بیجه تا آخرین لحظات پیش از شناسایی و دستگیری مشغول کار بود و روابط اجتماعیاش؛ چه روابط با خانواده و چه روابط با دوستان معدودی که داشت هم بر هم نخورده بود. اکبر خرمدین هم مثال دوم است.
اکبر خرمدین در گروه قاتلان سریالی قرار میگیرد؟
بله، اما این فرد هم تا روزی که به اتهام قتل پسرش دستگیر شد، بیمار نشده بود، سابقه بستری نداشت، هیچ دارویی مصرف نمیکرد و هیچ مراجعه پزشکی هم نداشت. اکبر خرمدین، تا روز قبل از دستگیر شدن، مشغول کار بود و مخارج زندگی را تامین میکرد. اگر اکبر خرمدین، نشانهای از اختلال عملکرد داشت، حتما باید از سوی نزدیکان و بازماندگان و اقوام مورد اشاره قرار میگرفت در حالی که اظهارنظری در این مورد وجود ندارد، چون ارتباط فردی و اجتماعی اکبر خرمدین در زندگی روزمره مختل نشده بود. به همین دلیل، علم روانپزشکی هنوز در طبقهبندی DSM (راهنماهای بالینی برای شناسایی اختلالات روانی) هیچ نامی برای اختلال مرتکبان قتل سریالی ندارد، چون علاوه بر اینکه این افراد، ویژگیهای بیماری روانی یا افت عملکرد فردی و اجتماعی ندارند، حتی ملاکهای تشخیصی یکسان هم ندارند، بلکه ویژگیهای مشابهی دارند.
البته یک نویسنده به نام جوئل نوریس در کتابی به نام قاتلان سریالی که اواخر دهه ۱۹۹۰ منتشر شده، مجموعهای از رفتارها را توضیح میدهد و میگوید که مجموع این رفتارها، سندروم قتل سریالی است، اما این ادعا هنوز در طبقهبندیهای علمی قرار نگرفته و اگر پذیرفته میشد، باید به طبقهبندی علمی بیماریهای روانپزشکی هم وارد میشد. سندروم در اصطلاح پزشکی، مجموعهای از علایم است. به عنوان مثال، بیماری که داروهای ضد روانپریشی مصرف میکند، ممکن است در موارد خاصی دچار بیقراری و تب و نوسان فشار خون و هذیانگویی شود که این حالات، نشانه سندروم نورلپتیک به معنای سندروم وابسته به داروی روانپریشی است.
و سندروم ممکن است با تولد فرد متولد شود یا فرد در شرایط خاص اجتماعی و سیاسی به این سندروم مبتلا شود؟
گاهی میتوان گفت که همینطور است. مثل سندروم داون. مبتلایان سندروم داون، علایم مشخصی دارند؛ ضریب هوشی پایین، فاصله چشمها، رشد موها، فرم انگشتان و…. مجموعه این علایم، سندروم داون است. در مورد قتل سریالی نمیتوان گفت که شبیه سندرومهای مادرزادی است، چون هیچ شواهد علمی از بار ژنتیک قتل سریالی وجود ندارد و حتی ایجاد زمینه قتل سریالی در دوران رشد و در سنین کودکی و جوانی هم اثبات نشده اگرچه یک ویژگی شایع در قاتلان سریالی مشاهده شده است؛ قاتلان سریالی، در دوران کودکی مورد آزار قرار گرفتهاند.
مثل بیجه و هانیبال لکتر (شخصیت اصلی رمان سکوت برهها نوشته توماس هریس – روانپزشکی که قربانیان خود را پس از کشتن، میخورد).
بله، تعداد زیادی از قاتلان سریالی گفتهاند که در دوران کودکی مورد آزار روانی قرار گرفتهاند. اما این نکته هم مهم است که بسیاری افراد، در کودکی مورد آزار شدید قرار میگیرند، اما قاتل سریالی نمیشوند. بنابراین، با توجه به این نکته، ارتباط بین آزارهای دوران کودکی و تبدیل شدن به قاتل سریالی هم رد شده است.
آیا ارتکاب به قتل سریالی در رده اختلالات روانی قرار نمیگیرد؟
تا امروز به صورت قطعی و مشخص، حتی به عنوان یک اختلال روانی پذیرفته نشده، اما پذیرفته نشدن ارتکاب به قتل سریالی در ردیف بیماری روانپزشکی یا اختلال روانی، حتما این ابهام را پیش میآورد که آیا یک قاتل سریالی با این همه شرارت و ارتکاب به آدمکشی، یک مبتلای بیماری روانی نیست؟
هوشنگ امینی گفته بود، میخواهم راه اصغر قاتل را ادامه بدهم و جامعه را از فساد پاک کنم. سعید حنایی هم قصد پاک کردن جامعه از وجود زنان تنفروش را داشت. بیجه در کودکی قربانی آزار بود و در بزرگسالی آزار داد. آیا این افراد با آن باورهای غلطی که داشتند، افراد سالمی محسوب میشدند؟ آیا سعید حنایی آدم سالمی محسوب میشد؟
جامعه، عادت دارد بگوید افراد یا سالم یا مبتلای بیماری روانی هستند در حالی که وقتی میگوییم این فرد، اختلال روانی ندارد به این معنا نیست که این فرد سالم است، چون اصلا مقولهای با عنوان سلامت کامل روانی نداریم و هیچ کسی هم نمیتواند ادعا کند که از نظر روانی، کاملا سالم است. همه انسانها، دارای کشمکشها و آسیبهای روانی ریز و درشت هستند. در مقوله اختلال روانی هم ما طیفی از سلامت را در نظر میگیریم و طبق تعریف سازمان بهداشت جهانی، وقتی اختلال و بیماری وجود نداشته باشد، فرد سالم است در حالی که ممکن است همزمان، دچار عقدهها و کمبودهای روانی یا جسمی باشد و علایم بیمارگونه هم داشته باشد، اما چون این علایم، بروز نکرده یا نمود ناچیزی دارد، ما این فرد را سالم میدانیم.
بنابراین، وقتی میگوییم فردی بیماری ندارد به این معنا نیست که این فرد، سالم است. طیف اختلالات روانی هم به همین صورت است. نهایت بیماری جسمی، مرگ است به این معنا که فرد، آنقدر بیمار است که از بین میرود. نهایت بیماری روانی هم، جنون است. عموم مردم فکر میکنند یک قاتل سریالی باید مجنون باشد در حالی که وقتی ما روانپزشکان این فرد را معاینه و بررسی میکنیم، میبینیم این فرد، نشانههایی از اختلالات روانی یا حتی نوعی از اختلال روانی هم دارد، اما این اختلال روانی به حد جنون و در واقع، به انتهای طیف نمیرسد و این تشخیص به این معناست که شدت اختلالات روانی این فرد، به حدی نبوده که از خلاف و خطا بودن ارتکاب به قتل، بیاطلاع و ناآگاه باشد.
و اگر میداند که با ارتکاب به قتل مرتکب خلاف میشود، بیمار روانی نیست؟
بله، البته بعضی قاتلان سریالی هم، بیمار بودهاند و در زمان ابتلا به بیماری مرتکب قتل شدهاند که نمونه آن در جامعه امروز، دیوید برکوویتز (قاتل سریالی امریکایی در دهه ۱۹۷۰) است که چند روانپزشک، پس از معاینه برکوویتز اعلام کردند این فرد، مبتلای اسکیزوفرنی پارانویید، اما در عین حال، قاتل سریالی است به این معنا که برکوویتز، با توهمات خود مرتکب جنایت میشد. تا مدتها روانپزشکان فکر میکردند برکوویتز تظاهر به دیوانگی و تمارض میکند، اما نتایج معاینات بیشتر نشان داد که برکوویتز، واقعا بیمار بود، اما قاتل سریالی هم بود و در فواصل زمانی مرتکب قتل میشد. فکر میکنید رای دادگاه در مورد برکوویتز چه بود؟
ابتلا به اسکیزوفرنی رافع مسوولیت نیست؟
خیر، قاضی اعلام کرد برکوویتز با وجود آنکه بیمار بوده و طبق نظر روانپزشکان، شدت بیماریاش هم بالا بوده، اما از نظر دادگاه، فردی مسوول جنایات خود نیست که درکی از مفهوم جنایت نداشته باشد.
و اگر قاتل سریالی، آگاهانه مرتکب قتل میشود، در مقابل اعمال خود مسوول است؟
بله، البته وقتی دادگاه اعلام میکند که طبق نتایج معاینات روانپزشکی یک قاتل سریالی، این فرد جنون نداشته، مردم متعجب میشوند و میگویند مگر ممکن است فردی که فرزندش را قطعه قطعه کرده، دیوانه نباشد؟ از نگاه مردم، این فرد حتما دیوانه است در حالی که نگاه مردم، مبتنی بر همان مفهوم عرفی است؛ همان مفهومی که یک فرد را بر مبنای رفتارهای ظاهری به دیوانگی منتسب میکند، اما قانون، فردی را دیوانه میداند که در هنگام ارتکاب به جرم، قوه تشخیص نداشته باشد و نداند کاری که میکند، یک عمل مجرمانه است. بنابراین، یک قاتل سریالی، به هر میزان که مبتلا به بیماری روانی باشد، وقتی در زمان ارتکاب جنایت، از عمل خود آگاه بوده، بیماری او رافع مسوولیت نیست.
یعنی سعید حنایی، آگاهانه میگفت که میخواهد جامعه را از فساد پاک کند؟ البته جامعه این باور حنایی را تایید نمیکند ولی حنایی، همه قتلها را با همین آگاهی مرتکب میشد؟
حنایی آگاه بود که انسانهایی را میکشد و کشتن یک انسان از نظر قانون جرم است.
اصطلاحی در دنیای جنایت هست با عنوان «قاتلان اجارهای»؛ فردی که برای آدمکشی اجیر میشود و پول میگیرد. آیا این فرد هم در گروه قاتلان سریالی قرار میگیرد؟
با توجه به ویژگیهای قتلهای سریالی، فرد اجیر شده، با آدمکشی به اقناع روانی نمیرسد.
چون مشغول انجام وظیفه است؟
چون کشتن، شغل او است و هدف او از کشتن، به دست آوردن پول است. در قتل سریالی، قاتل به دنبال منافع مالی نیست، بلکه میخواهد با کشتن، به آرامش برسد. یک فرد اجیر شده، امروز پول میگیرد آقای ایکس را بکشد و دو روز دیگر پول میگیرد که خانم اف را بکشد. در این نوع از ارتکاب به قتل برخلاف قتل سریالی، زمان استراحت (COOLING TIME) وجود ندارد. انگیزه قتل سریالی، معمولا روانی است و مقتولان مشخصات یکسان دارند در حالی که قاتل اجارهای، امروز پول میگیرد که مدیر یک شرکت را بکشد و فردا پول میگیرد که یک شرور را بکشد. برای قاتل اجارهای، مقتولان هیچ تفاوتی با یکدیگر ندارند و مشخصات و ویژگیهای مقتولان هم برای او تفاوتی ندارد. به همین دلیل، افرادی هم که در یک لحظه یا در یک موقعیت جغرافیایی، عدهای را به قتل میرسانند، قاتل سریالی نیستند، بلکه مرتکب جنایت انبوه (MASS MURDER) شدهاند.
نتایج بعضی معاینات روانپزشکی بر قاتلان سریالی نشان داده که مثلا دچار خودشیفتگی، دچار حسرتها و عقدههای ایجاد شده از دوران کودکی یا به شکل افراطی، نیازمند شهرت بودهاند. حتی از این بعد هم قاتل سریالی با این مشکلات را نمیتوان دچار اختلال روانی دانست؟ آیا اختلال روانی به قتل سریالی منجر میشود؟
باید نوع اختلال روانی قاتل سریالی مشخص باشد. انسانها، معمولا تمام کارهای خود را بر اساس انگیزههای روانی انجام میدهند. یک قاتل سریالی هم بر اساس انگیزههای رفتاری مرتکب قتل میشود. انگیزه قاتل سریالی فیلم «هفت» این بود که افرادی که از نگاه او مرتکب گناهان کبیره شده بودند را به قتل برساند.
یا مثل شخصیت اصلی کتاب اژدهای سرخ (نوشته توماس هریس) که در دوران کودکی قربانی کودک آزاری توسط مادرش بود، چون یک نقص جسمی داشت و در بزرگسالی میخواست بینقص بودن خود را با کشتن، به جامعه القا کند.
بله، بنابراین، انگیزه اولیهای برای قتل وجود دارد. وقتی بعد از ارتکاب به اولین قتل، قاتل مورد توجه رسانهها قرار میگیرد و مردم راجع به او حرف میزنند، انگیزه جدیدی علاوه بر انگیزه قبلی ایجاد میشود؛ من مورد توجهم و همه در مورد من صحبت میکنند. قاتل سریالی، از مشاهده گیج شدن پلیس برای پیدا کردن ردپا لذت میبرد که این هم انگیزه جدید است؛ من میتوانم افرادی را گیج کنم. زودیاک (قاتل سریالی در دهههای ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ در امریکا که هیچگاه شناسایی نشد و همچنان هویتش ناشناخته است) یک دست نوشته رمزی به اداره پلیس فرستاد که بعد از رمزنگاری معلوم شد، نوشته است: «امیدوارم از تلاشی که برای جستوجوی من انجام میدهید، خوب لذت ببرید.»
یا مثل شکارچی استخوان (قاتل سریالی کتاب The Bone Collector نوشته جفری دیور) که در محل وقوع هر قتل، نشانههایی برای پلیس به جا میگذاشت که سرنخ پیدا کردن محل وقوع قتل جدید بود. در داستان «جنایت آ ب ث» اثر آگاتا کریستی هم، قاتل، هر قتل را با یکی از حروف الفبا نشانهگذاری میکرد.
اینها همه انگیزههای ثانویه است. در پرونده سعید حنایی، انگیزه اول حذف زنان تنفروش بود و قاتل، هیچ به مشهور شدن یا فریب پلیس فکر نمیکرد. با همان هدفی که در ذهن داشته، سوار ماشینش میشود و خود را فردی قابل اعتماد نشان میدهد و حرفهایی از سر عقل و برنامهریزی و هدفمندی میزند و زنان را به گوشهای میکشاند و به قتل میرساند در حالی که مثل همه قاتلان سریالی، تمام تمرکزش بر کشتن است، اما دقت دارد که ردی به جا نگذارد و در محلی خلوت قتل را انجام دهد و آثار جرم را پاک کند و… بعد از آرامشی که از قتل اول به دست آورده، ادامه میدهد. او یک نفر را از میان برداشته؛ زن تنفروشی را که میتوانست ظرف ۲۴ ساعت، حداقل ۵ نفر را گمراه کند… آرامش از این عمل، به او مهلتی میدهد که تا مدتها به این کار فکر نکند. اما بعد از اولین قتل، دچار ترس هم شده؛ وحشت از دستگیر شدن در صورت ارتکاب به قتل دوباره.
قاتل سریالی هم دچار ترس میشود؟
حتما دچار ترس میشود. به همین دلیل برای قتل دوم، با فکر و برنامهریزی جدید، اما با تامل قدم برمیدارد ولی در همین حین، وقتی متوجه میشود که رسانهها درباره او نوشتهاند و پلیس درباره او حرف زده، با وجود همه آن ترسها و نگرانیها، از ابهامی که به جان جامعه انداخته هم لذت میبرد. قاتل سریالی به دلیل همان ترس و نگرانی از دستگیر شدن، حتما برای هر قتل، برنامهریزی و فکر دارد اما جلب توجه جامعه را هم شاهد است.
و این جلب توجه، یکجور مشوق است؟
بله و کمکم یک بازی را شروع میکند. اغلب قاتلان سریالی در روند جنایات خود، از ترسی که به دل جامعه میاندازند و از اینکه پلیس را به تکاپوی تعقیب میاندازند، تلقی یک بازی (GAME) دارند و از این بازی لذت میبرند.
بازی میکنند یا به کشتن معتاد میشوند؟
ویژگی رفتار اعتیادی را دارند. ویژگی رفتار اعتیادی چیست؟ فردی کاری را انجام میدهد که در صورت هرگونه وقفه در انجام این کار، احساس تنش دارد و با هر بار تکرار این کار، این احساس تنش کاهش مییابد. بنابراین، قتلهای سریالی، ویژگیهای یک رفتار اعتیادی را دارد، اما باید به یک تفاوت مهم توجه کنیم؛ در اقرار بعضی قاتلان سریالی میبینید که سالهای سال سکوت میکنند. این سکوت طولانی مدت، تفاوت مهم قتل سریالی با رفتارهای اعتیادی است. یک فرد معتاد نمیتواند وقفهای در روند مصرفش ایجاد کند مگر اینکه برای درمان اعتیاد خود اقدام کند تا به زندگی عادی بازگردد. یک قاتل سریالی ممکن است ۵ سال مرتکب قتل نشود و این سکوت آگاهانه، شباهتی به رفتارهای اعتیادی ندارد، بلکه بیشتر به یک بازی شبیه است. در دنیای بازی هم شاهد مشابه این رفتارها هستیم؛ مچگیری، کلک زدن، فریب خوردن، پنهان شدن. …
پس یک قاتل سریالی، فرد کمهوش و کمدانشی نیست با وجود آنکه ممکن است تحصیلات بالایی هم نداشته باشد.
روانپزشکانی که در مورد قاتلان سریالی تحقیق و پژوهش انجام دادهاند، به نتایج مختلفی در این زمینه رسیدهاند. «هوش» مفاهیم مختلفی دارد و معمولا برداشت ما از هوش، برداشت علمی نیست. به عنوان مثال، اگر فردی ما را بعد از ۲۰ سال میبیند و به یاد میآورد، میگوییم عجب باهوش است در حالی که به یاد آوردن، توانایی حافظه است و حافظه، قسمتی از هوش است. همین فردی که فکر میکنیم فرد باهوشی بوده، قادر به حل محاسبات ریاضی نیست. البته هوش، فقط در هوش یادگیری و هوش استدلالی و هوش ریاضی تعریف نمیشود، بلکه ما با مفهومی به نام هوش اجتماعی هم مواجهیم که بعضی افراد، از هوش اجتماعی بالایی برخوردارند در حالی که ممکن است حتی به مدرسه هم نرفته باشند، اما از کوچکترین نوسانات بازار مطلع میشوند و فرق دروغ و راست را میفهمند و تغییر احساسات افراد را درک میکنند. این افراد از هوش هیجانی خود بهره میگیرند.
قاتلان سریالی هوش اجتماعی بالایی دارند؟
نمیتوان گفت هر فردی که هوش اجتماعی دارد، حتما خشونت بیشتری هم مرتکب میشود، اما به نظر میآید قاتلان سریالی در مقایسه با بقیه افراد، هوش اجتماعی بالاتری دارند و به همین سبب، خیلی سریعتر خطر را احساس میکنند و خیلی زودتر دروغ را میفهمند و بهتر از دیگران ارتباط بین پدیدهها را درک میکنند و از تجربههایشان هم بهتر بهره میبرند و بیش از دیگران قادر به کنترل هیجاناتشان هستند. آیا شما میتوانید یک انسان را به قتل برسانید و چند ساعت بعد، به مراسم تشییع و ترحیمش بروید و به بازماندگانش تسلیت بگویید؟ بیجه این کار را کرد. قاتلان سریالی، به دلیل برخورداری از هوش هیجانی بالا میتوانند در موقعیتهای مختلف هیجانات خود را کنترل کنند در حالی که ممکن است یک نابغه ریاضی، از این توانایی بیبهره باشد. بار دیگر فیلم هفت را به یاد بیاورید؛ سکانسی را که قاتل با خونسردی کامل به اداره پلیس میآید.
در کتاب سکوت برهها هم هانیبال لکتر بعد از مثله کردن پلیس، به موسیقی باخ گوش میدهد و از این موسیقی لذت میبرد.
قاتلان سریالی از بابت این ویژگی، شبیه یکدیگر هستند و به دلیل همین ویژگی میتوانند به فعالیت خود ادامه دهند. بیجه، یکبار توسط پلیس دستگیر شد، اما بعد از آزادی دوباره ارتکاب به جنایت را ادامه داد.
خوشرو هم یکبار دستگیر و حتی همدستش اعدام شد، اما خوشرو بعد از مدتی، دوباره به قتل مشغول شد.
سیستم قضایی به همین سبب بارها پلیس را مواخذه کرد که چرا به نشانهها توجه نکرد و قاتل را آزاد کرد. در ماجرای «جفری دامر» هم، پلیس، به درخواستهای مکرر برای بازرسی آپارتمان دامر توجهی نکرد و صدور رای عفو مشروط برای دامر، بعدها مورد انتقاد قرار گرفت (جفری دامر یک قاتل سریالی ساکن ایالت میلواکی در امریکا بود که در فاصله سالهای ۱۹۷۸ تا ۱۹۹۱ و پیش از دستگیری، ۱۷ مرد را به قتل رساند. دامر، قربانیان خود را بعد از تجاوز میکشت و میخورد. دامر، سال ۱۹۹۴، در ۳۴ سالگی و در دوران سپری کردن مجازات حبس ابد، توسط یکی از همسلولیهایش کشته شد) البته این غفلت اجتنابناپذیر است، چون قاتلان سریالی به حدی به خود مسلط هستند و چنان هیجانشان را کنترل میکنند که هیچ شباهتی به یک قاتل معمولی ندارند. فردی که مثلا در حریان یک درگیری مرتکب قتل شده، وقتی دستگیر میشود، در همان لحظات اول بعد از دستگیری، رفتارهای مشکوکی دارد که سیستم پلیسی را بابت شناسایی مظنون اصلی به یقین میرساند در حالی که رفتارهای قاتل سریالی اینگونه نیست و با تشرهای ساده پلیس خودش را نمیبازد و دست و پایش نمیلرزد.
آیا قاتل سریالی به مقوله خلاقیت هم فکر میکند؟ متفاوت بودن قتلها، آن هم آگاهانه؟
اگر تفاوتی وجود دارد، آگاهانه نیست، چون قتل را به دلیل انگیزههای روانی انجام میدهد. بیجه در دوران کودکی دو بار قربانی آزار جنسی بود. همین سابقه، این انگیزه را در بیجه ایجاد کرد که در بزرگسالی، بچهها را مورد آزار جنسی قرار دهد؛ بچههایی در همان محدوده سنی که بیجه مورد آزار قرار گرفته بود. به قتل رساندن این بچهها، واکنش بیجه بود به زجری که خودش در دوران کودکی تحمل کرده بود به این معنا که ارتکاب به قتل، یک رفتار سمبلیک بود.
بیجه از کودکی به انتقام فکر میکرده؟
به انتقام از مردی که او را مورد آزار جنسی قرار داد فکر میکرده، اما این فکر در دوران بزرگسالی در ذهن او تبدیل به یک فرآیند میشود؛ اگر کودکی مورد تجاوز قرار گرفت، بهتر است بمیرد تا اینکه مثل من (بیجه) زنده بماند. انگار با تجاوز به این کودک و سپس، کشتن این کودک به این آرامش میرسید که کودکی که مورد تجاوز قرار گرفت، مرد و مثل من (بیجه) نشد.
یعنی تفکر را در عمل اجرا کرد؟
بله، به همین دلیل ما بیجه را یک بیمار روانی نمیدانیم، اما بیجه حتما دچار عقده و انگیزهها و کشمکشهای روانی بوده و با وجود آنکه اعمالش هیچ شباهتی به اعمال یک انسان عادی ندارد، اما ویژگیهای بیجه، هنوز در علم روانپزشکی، نامی ندارد و در گروه اختلالات روانی هم قرار نمیگیرد، بلکه آسیبهای روانی و عقدههای تلنبار شده از دوران کودکی است که در بزرگسالی به این شکل خود را نشان داد. شاید ادعای نوریس درست باشد، شاید قتل سریالی، یک سندروم است و شاید در آینده به عنوان یکی از اختلالات روانی، قابل شناسایی و قابل پیشگیری و حتی قابل درمان باشد.
در بعضی کشورها، پلیس از سارقان خلاق برای شناسایی عاملان سرقتهای بزرگ کمک میگیرد. گاهی در کتابها و فیلمها هم این اتفاق را در مورد قاتلان سریالی شاهد بودهایم؛ پلیس با کمک ذهن خلاق قاتل سریالی که به اصطلاح خودش بازنشسته شده، برای شناسایی یک قاتل سریالی و کشف و رمزگشایی نشانهها بهره میبرد که بهترین مثال، باز هم هانیبال لکتر است که در کتاب و فیلم سکوت برهها، مامور پلیس را برای شناسایی یک قاتل سریالی ترانس سکشوال راهنمایی میکند. آیا در جهان واقعی چنین اتفاقی ممکن است که به پیشرفت علم روانپزشکی هم منجر شود یا توصیه قطعی، اعدام است؟
اگر در جهان واقعی، پلیس این روش را انتخاب کند و قاتل سریالی را به عنوان همکار خودش بپذیرد، باید به تمام خطرات متعاقب این تصمیم هم تن بدهد. روانپزشکان معتقدند که تمام قاتلان سریالی با یک انگیزه روانی مرتکب قتل میشوند. واداشتن قاتل سریالی بازنشسته، خطر تکرار این انگیزهها را تشدید میکند.
و خطر بازگشت دوباره به میدان را؟
همزمان این اتفاق رخ خواهد داد. علاوه بر این، هم از نظر جرمشناسی و هم از نظر روانشناسی و هم از نظر عرف جامعه این تصمیم قابل پذیرش نیست. فرض کنید که بیجه که ۲۲ کودک را مورد تجاوز قرار داد و به قتل رساند، برای پیدا کردن باقی قاتلان سریالی به خدمت پلیس در میآمد. آیا جامعه توان پذیرش این تصمیم را داشت؟ اعتقادات ما میگوید اگر یک انسان را به قتل برسانی، یک جامعه را به قتل رساندهای. قاتل یک انسان، فقط مرتکب قتل یک نفر نشده، بلکه تمام وابستگان و آشنایان مقتول هم از این حادثه دچار آسیب شدهاند. به همین دلیل در بسیاری کشورها، جامعه قوانین اعدام را زیر سوال برده و میگوید اگر یک فرد، فردی را به قتل رساند، مجازات قاتل، نباید قتل یک انسان دیگر باشد. نظام روانشناسی و جرمشناسی البته تاکید دارد که باید قاتلان سریالی را مورد مطالعه قرار دهیم تا به پیشرفت علم جرمشناسی کمک کرده باشیم، اما این افراد باید مجازات شوند، چون در زمان ارتکاب به قتل، به رفتارشان آگاه بودهاند و باید جامعه از خطر وجود این افراد در امان باشد.
سوالی پرسیدم در مورد احساس ترس قاتلان سریالی. چطور ممکن است یک قاتل سریالی شناسایی شود و به اصطلاح، گیر بیفتد؟
قاتل سریالی در تمام دوران فعالیتش، این واهمه را دارد که در صورت شناسایی و دستگیری، دیگر نتواند به جنایاتش ادامه دهد و بنابراین، با دقت بسیار، رفتار میکند. بعد از مدتی، از میزان این ترس کاسته میشود. در واقع، زمانی که قاتل سریالی دست به بازی با پلیس میزند و در لذت این بازی، غرق میشود، از میزان این ترس کاسته میشود و همین زمان است که اغلب قاتلان سریالی، مرتکب اشتباهاتی میشوند که همین اشتباهات، آنها را به دام پلیس گرفتار میکند. بعضی از قاتلان سریالی هم در زمانی از دوران جنایاتشان، زمانی که انگیزههای روانیشان اقناع شده، بدشان نمیآید هویت خود را آشکار کنند، چون از بازی خسته شدهاند و میخواهند نقطه پایانی بر این بازی بگذارند و جامعه را از وجود واقعی خودشان آگاه کرده و به جامعه اعلام کنند، این من بودم که دولت و پلیس را گیج کردم. به همین دلیل، خیلی از قاتلان سریالی، ترسی از اعدام ندارند.