امان از وقتی که دوربین سینما، از فیلتر غم و اندوه گذر کند و بخواهد اشک مخاطبان را در بیاورد! شاید مخاطبان سینمای ایران در چند دههی اخیر به فضای تاریک و غمزدهی فیلمهای ایران عادت کرده باشند اما همچنان سکانسهایی در بین فیلمها هستند که تبدیل به طلایهداران غم در سینمای ایران شدهاند. در ادامه این مطلب قرار است با مرور دوباره سکانسهای تلخ از دست دادن عزیزان، احساسات خود را دوباره زنده کنیم. با ما در ادامه مطلب همراه باشید.
درباره الی
فقط خدا میداند علیرضا(صابر ابر)برای رسیدن به الی(ترانه علیدوستی) که حالا فقط یک قدم با او فاصله دارد چه سختیهایی را تحمل کرده.”نترسید،حال من دیگه بدتر از این نمیشه”جملهی علیرضایی است که حالا بعد از تمام سختیهایی که کشیده، خود را برای شنیدن خبر مرگ الی آماده نشان میدهد. او که تمام این مسیر را برای دیدن دوباره الی پیموده بود،حالا دیگر برای همیشه از دیدنش محروم شده است. شاید مخاطبان بعد از دیدن آتش سوزان عشق و تعصب علیرضا به الی انتظار واکنشی پر سروصداتر را از جانب علیرضا داشتند اما بر خلاف تصور، علیرضا در آرامترین حال خود، به خلوت تنهایی بدون الی پناه میبرد تا شاید بتواند با خودش کنار بیاید. علیرضا حالا آرام آرام است. از آتشفشان چند ساعت پیش او حالا غبار بیآزاری به جای مانده که فقط به الی فکر میکند. یا شاید هم به خودش در زندگی الی. او کنار دریایی که حالا مقبرهای مقدس و وسیعی برای الی شده، به داستانی “درباره الی” فکر میکند و به دنبال نقش خود در این داستان نه چندان طولانی میگردد. اما در نهایت الی تنها فکر حاضر داستان خود است و علیرضا بالاخره با مرگ او متوجه پایان داستانش میشود.
مادر
مادر مُرد، از بس که جان ندارد! آه که مگر میشود سوگ این کلمات را از یاد بُرد؟ مادری که علی حاتمی پیش رویمان گذاشت در آن میزانسنِ آن دنیایی، آن تخت که انگار سرش به بهشت میرسید، سپیدی منتشر در فضا، حجم مهربانی غایب شد و چه خبری بدتر از این؟ برای تحمل چنین خبری حتی بلاهت غلامرضا هم کافی نیست، چه کسی جرات دارد با غم چشمان ماه مُنیر رو در رو شود؟ ترنجبین بانو نیست و پایان از همین جا آغاز میشود
زخم کاری
حالا دیگر نوبت آن رسیده که چهره مقتدر و کاریزماتیک مالک مالکی(جواد عزتی) به بدترین شکل ممکن زیر سوال برود. به انتخاب محمد حسین مهدویان، کارگردان و خالق شخصیت مالک مالکی،داغ فرزند تنها زخم کاری بر بدن مالک است که میتواند او را از پای دربیاورد. هانیه دختر مالک، که به عبارتی نمادی از بیگناهترین فرد خانواده مالکی است، برای همیشه خانواده را ترک کرده و معصومیت را از خانواده مالکی گرفته است. شاید بتوان گفت خانواده مالکی تنها نقطه سفید خود را برای همیشه از دست داده و به زودی در تاریکی مطلق غرق خواهد شد. مالک که تا به اینجای کار تمام تلاشش را برای حفظ ظاهر خود کرده، از همه چیز گذر میکند و فریادهای غمانگیزش را به گوش همه میرساند. او حالا دیگر دشمن کارکشته خاندان ریزآبادی و مالک مالکی بزرگ نیست، از مالک فقط غم پدرانهای برای از دست دادن فرزند باقی مانده که هیچچیز توان تسکینش را ندارد.
بدون تاریخ بدون امضا
هیچیک از ما نمیدانیم تا چند سال دیگر قرار است با عزاداری موسی(نوید محمدزاده) پدری که فرزندش را بر اثر فقر و تنگ دستی از دست داده، غمگین باشیم. شاید این غم بزرگ اصلیترین عامل ماندگاری فیلم بدون تاریخ و بدون امضا در تاریخ سینمای ایران باشد. شاید در نگاه اول همهی ما موسی را پدری بدانیم که فرزند خود را از دست داده و بعد چند سال زخمش بالاخره تسکین خواهد یافت. اما در نگاه عمیقتر، موسی از این جایگاه ساده عبور میکند و به درجاتی میرسد که شاید هرگز قابل تسکین نباشد. با مرگ پسر موسی، او حالا دیگر نه پدر خوبیست، نه همسر خوبی و نه حتی انسان خوبی که بتواند عاقلانه با مرگ پسرش کنار بیاید. پس صدایش را بالاتر میبرد و عالم و آدم را مقصر مرگ فرزندش میداند. تهی بودن موسی با پیراهن مشکی که برای عزای پسرش به تن کرده تکمیل شده است و بغض سرشار از کینهی او، دقیقا لایق مردیست که حالا دیگه هیچچیز برای از دست دادن ندارد. یا حتی شاید دیگر هیچچیزی را نیز برای بدست آوردن نخواهد چرا که انگار تمام بود و نبود او حالا دیگر رفته و هرگز باز نمیگردد.
مسافران
مجلس عزای مسافران و لحظه ناباورِ مادر که در غم فرزند است، ماندگارترین و احتمالا ریشهدارترین سکانس خبر مرگ در سینمای ایران است. جایی که همه بسان یک تغزیه خانوادگی گرداگرد نشستهاند و مجلس بزم در لحظهی به مجلس سوگ تبدیل میشود. تضاد کشنده میان غم و شادی، اجرایی برگرفته از فرهنگ اساطیری و آن دیالوگ «ما همه میمیریم، ما هیچ وقت به تهران نمیرسیم» ماندگار چیزی جز این نیست.
هفت دقیقه تا پاییز
اورژانس بیمارستان زیر طنین فریادهای نیما(محسن تنابنده) و میترا(هدیه تهرانی) در حال فرو ریختن است. این فریادهای غمزده که توجه تمام بیماران بیمارستان را به خود جلب کرده، در سوگ دختر این زوج هنرمند یعنی ساراست. سارای ۶ساله که دیگر هرگز تولد ۷سالگیای که پدر مادرش تدارک دیده بودند نخواهد دید… . صدای فریادهای نیما در بیمارستان بخشی از غم و اندوه او را در بیمارستان به یادگار میگذارد اما اشکهای در سکوت میترا، خبر از ماندگار بودن این غم بزرگ روی قلب او میدهد. او که دیگر توان غصه خوردن برای اطرافیانش را ندارد، حالا با آنچنان غم بزرگی رو به روست که هیچکس توان از بین بردنش را ندارد. راه درازی در پیش دارد. باید به تمام دوستان سارا تلفن کند و بگوید مراسم جشن تولد به هم خورده،تمام ریسمانهای رنگی خانه را جمع کند، سفارش کیک را کنسل کند و در اولین فرصت، برای دفن کردن دخترش اقدامات لازم را انجام دهد. این درد و اندوه بزرگ که توسط هدیه تهرانی به نمایش گذاشته شده بود، حالا به یکی از جانسوزترین ماجراهای سینمای ایران تبدیل شده که در عین غمانگیز بودن بسیار قابل تقدیر است.
کوچه بینام
خانوادهی ساکن کوچه بینام، حالا دچار بحران تازهای شدهاند که هیچوقت برایشان قابل پیشبینی نبود. اولین شخص این خانواده پُرجمعیت بالاخره تصمیم کوچ از این کوچهی پر سروصدا را دارد و هیچکس هم نمیتواند او از رفتن باز دارد. اما با این حال کوچ حمید(محمدرضا غفاری) برای خانواده چشم به راهش خیلی گران تمام میشود. اتفاقی که هیچ یک از اعضای خانواده انتظارش را نداشت بالاخره رخ میدهد و خبر فوت حمید در میان تمام جان باختگان هواپیمایی که در آن حضور داشت از تلوزیون به گوش مادرش میرسد. فروغ(پانتهآ بهرام) که حالا سقوط پرندهی نوپای خود را تماشا میکند، میخواد با غم از دست دادن پسرش تنها باشد برای همین همه را از خانه بیرون میاندازد. حمید که برای او چیزی فراتر از یک فرزند بود انقدر ارزشمند است که حتی قصد تقسیم کردن غم از دست دادنش با دیگران را نیز ندارد. او میخواهد تمام غم حاصل از کوچ بیفرجام حمید را به دوش بکشد بی آن که بداند خیلی وقت پیش توانش را برای این کار از دست داده…