پسر صدیقه خانوم، میدانست که دست و بال مادرش بسته است، میدانست که فرصتی برای درس خواندن و مدرسه رفتن ندارد ولی رویاهای دور و درازی داشت، او همه تلاشش را کرد و گرچه روزگار چندان هم با او مهربان نبود، ولی به بخشی از آن رویاها رسید.
۳۰ فروردین ماه سالروز درگذشت سعدی افشار است؛ هنرمندی که نماد سیاهبازی ایران است و از او به عنوان آخرین بازمانده نسل طلایی هنرمندان سیاه باز سرزمینمان یاد میشود.
سعدی افشار هرگز پدرش را ندید. او نزدیک به ۸۰ سال زندگی کرد؛ مرارتهای بسیار چشید اما همواره بر لبان هموطنان خود خنده نشاند؛ آن هم خندههایی که برخاسته از هنر و ظرافتش بود، نه خندههایی که برآمده از شوخیهای سطحی و دمدستی باشد.
او درباره دوران کودکی خود چنین گفته است:
«از زمانی که چشمباز کردم، در دنیای کودکانهام فقط زنی را دیدم که تنها مراقبم بود. این زن، بنده خدا، بدون هیچ سرپرستی با کار و تلاش فراوانش، از کار در خانهها تا گُلسازی، سعی میکرد زندگی من و خودش را بچرخاند. پدری بالای سرم نبود، خواهر و برادری هم نداشتم، تنها فرزند بودم؛ یعنی هیچکس را نداشتم و معنای قوم و خویش را نمیدانستم بههرحال کمکم که بزرگ میشدم و مسائل را درک میکردم، فهمیدم که او – این زنی که نه شوهر داشت و نه پدر و مادر و نه سرپرستی – مادر من، «صدیقه» و اهل زنجان بود. ترکی صحبت میکرد. نمیدانم چرا به تهران آمده بود و چرا در آنجا ماندگار شده بود. هرگاه از او درباره پدرم میپرسیدم، میگفت: او مرده و در یکی از روستاهای زنجان به خاک سپرده شده است.»
صدیقه خانم اما با همه غریبگیاش در تهران، در این شهر ماند و پسرک او از همان کودکی با دیدن نمایشهای سیاهبازی که در آن مقطع مرسوم بود، اشتیاق خود را به کار بازیگری و دنیای هنر کشف کرد.
پسرک از همان سالهای کودکی، ناچار بود برای گذران زندگی کار کند.
او در بزرگداشتی که سال ۸۸ برایش برپا شد، گفته بود: «زندگی من کش و قوسهای فراوانی داشته است، من حتی دو زار پول نداشتم تا کتاب و دفتر بخرم و مدرسه بروم. زمانی هم که فرد خیری پیدا شده تا خرج تحصیل ام را بدهد، دیگر سن من از مدرسه گذشته بود و تنها توانستم یک هفته اکابر بروم و با همین سواد، امروز میتوانم روزنامه بخوانم.»
افشار که در آن مراسم با قامتی تکیده و با کمک دوستانش روی صحنه رفته بود، از حاضران عذرخواهی کرد که گاهی امضا داده و گفته بود: ببخشید که بعضی جاها امضا کردهام، امضای مرا قایم کنید و به کسی نشان ندهید.
هرچند برای سعدی افشار در زمان حیاتش چند مراسم بزرگداشت برگزار شد، اما او تا واپسین روزهای زندگیاش با شرایط سخت اقتصادی رو به رو بود.
افشار هرگز در زندگی به مال و مکنتی نرسید اما آرزوی او برای هنرمند شدن، محقق شد. او که در کودکی با دود چراغ، صورت خود را سیاه میکرد و اول بار در ۱۲ سالگی در نمایشی روی صحنه رفت، معتقد بود که مهمترین دلیل موفقیتش در کار هنر، صبوریاش بوده است.
او که در دوره استادان بزرگ سیاهبازی همانند مهدی مصری، ذبیحالله ماهری به این هنر راه پیدا کرده بود، درباره سرآغاز ورود خود به عرصه سیاهبازی گفته بود: دوازده ساله بودم که سیاه میشدم. آن زمان سیاهبازان باسابقهتر از من خیلی زیاد بودند که من در مقابلشان هیچ نبودم، اما میخواستم به جایی برسم.
افشار هرچند کوره سوادی داشت اما استعدادی را که خدواند در وجودش نهاده بود، به بهترین شکلی به کار گرفت و با هوش ذاتی و قدرت بداهه و طنزپردازی خویش، خود را به عنوانی یکی از هنرمندان انکارنشدنی هنر نمایش تثیبت کرد.
از دیگر هنرهای او رقص زیبای سیاهبازی بود که ستایش بسیاری از اهل فن از جمله محمود دولت آبادی را در پی داشت. آنچنان که دولت آبادی را که در اوایل انقلاب مدیر سندکای هنرمندان تئاتر بود، بر آن داشت تا در افتتاحیه فستیوالی که ترتیب داده بود، سعدی افشار را برای هنرنمایی دعوت کند.
شاید آن پسربچه تنها و تنگدستی که سال ۱۳۱۳ چشم به جهان گشود، هرگز تصورش را نمیکرد روزی در فستیوال پاییزی مادرید در اسپانیا و در فرانسه روی صحنه برود و آنچنان مورد تشویق تماشاگران قرار بگیرد که چندین بار از صحنه خارج شود دوباره بازگردد.
او پاییز سال ۱۳۷۰ خورشیدی با ۲ نمایش «سعدی هملت میشود» و «بلورک و چشمه نوش» با گروهی از هنرمندان تئاتر نصر به سرپرستی محمود عزیزی در فستیوال پاییزی مادرید در اسپانیا و سپس فرانسه حضور پیدا کرد.
سعدی افشار با نام شناسنامهای سعدالله رحمتخواه، از جمله هنرمندان بزرگ نمایشهای ایرانی بود که در دوران پررونق تئاترهای لالهزار در بسیاری از تئاترهای این خیابان خاطرهانگیز روی صحنه رفت و برای بسیاری از تماشاگران آن زمان، خاطراتی به یادماندنی بر جای گذاشت.
او در واپسین سالهای زندگی خود با مشکلات جسمانی گوناگونی همچون شکستگی لگن و … رو به رو شد و روز ۳۰ فروردین سال ۱۳۹۲ بر اثر بیماری عفونی و کهولت سن چشمانش را برای همیشه بر این دنیا بست.