عاشقانههای مادر کونیکو
«تنها مادر ژاپنی شهید دفاع مقدس» به خودی خود عنوان جالب و جذابی است که میتواند هرکسی را برای دانستن بیشتر درباره این شخص ترغیب کند. قصه زندگی وی در کتاب مهاجر سرزمین آفتاب بیان شده و در یک مجموعه تلویزیونی نیز به تصویر کشیده شده است که اینجا درباره کتاب و اثر تصویری آن بیشتر خواهیم گفت.
مهاجری از شرق
کونیکو یامامورا در یک خانواده بوداییمذهب در استان کیودو و شهر آشیای ژاپن پابه دنیا گذاشت. در جوانی با مردی ایران آشنا شد، ازدواج کرد و به ایران آمد. نامش را به سبا بابایی تغییر داد. گرویدن خود به اسلام را نقطهعطف بزرگ زندگیاش میدانست و میگفت: «خدا را شکر که مسلمان میمیرم، نه بودایی!» او سال۱۴۰۱درتهران درگذشت. قصه زندگی او که پسری آزاده (با نام محمد بابایی) بار آورد که به درجه شهادت رسید، در کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» روایت شده است. این کتاب به کوشش حمید حسام و مسعود امیرخانی براساس خاطرات کونیکو یامامورا نوشته شد.
برگ دوم
روایتی برای نوجوانان
پویانمایی «مادر کونیکو» به کارگردانی و تهیهکنندگی یدا… تناور براساس کتاب مهاجر سرزمین آفتاب با فرمت کمیکموشن در مرکز پویانمایی صبا و در ۲۶ قسمت چهار دقیقهای تولید شده است.
برگ سوم
از زبان مادر
یامامورا در گفتوگویی درباره آشنایی باهمسرش بیان کرده بود:من۲۱ساله بودم و دریک آموزشگاه زبان انگلیسی تحصیل میکردم. آقای بابایی که در آن زمان یک تاجر ایرانی بود و برای تجارت به ژاپن رفتوآمد میکرد، با یکی از دوستانش چند باری به آموزشگاه ما آمد. آنجا بود که با او صحبت کردم و آشنا شدم. البته او زیرکی یک ایرانی را داشت و یکی از دوستان تاجر را که با خانوادهاش آشنایی داشت، چند بار به بهانههای مختلف به منزل ما فرستاد تا از فرهنگ ایران و اسلام و همینطور خانوادهاش برای پدرم تعریف کند. در جریان همین صحبتها بود که پدرم تا اندازهای با خانواده او آشنا شد.
برگ چهارم
تعالیم بودا
در بخشی از کتاب میخوانیم: «مادربزرگم، ماتسو، بودایی معتقدی بود که با پدرم، که پسر اولش بود، زندگی میکرد؛ پیرزنی ۸۰ ساله که انس زیادی با او داشتم و او هم علاقه بسیار زیادی به من داشت و سعی میکرد در هر کاری که رنگ مذهبی و اخلاقی براساس تعالیم بودا داشت من را هم شرکت دهد. او هر روز صبح پیش از خوردن صبحانه، همراه کتاب بودا وارد اتاقی میشد که محل یادبود مردگان بود و شروع میکرد به خواندن دعا و به من هم میگفت مثل او آداب دعا را بهجا بیاورم. خودش زنی راستگو و درستکار بود و به من گوشزد میکرد: «کونیکو، سعی کن هیچوقت به هیچکس دروغ نگویی، زیرا اگر مرتکب دروغ شوی، تو را به جهنم میبرند و آنجا حیوانات ترسناکی مثل اژدها و مار و عقرب هستند و زبانت را از دهانت بیرون میکشند.» تذکرات مادربزرگ در من تأثیر میگذاشت و سعی میکردم هیچ گاه دروغ نگویم. پدر و مادرم میکوشیدند من و سایر اعضای خانواده را با سنتهای ژاپنی، که رنگ ملی و آیینی داشت، آشنا کنند. من از هرگونه جشنی خوشم میآمد و سنتهای ژاپنی پر بود از جشنهای خرد و کلان. در کنار بازی و شیطنت در جشنها، همیشه پرسشهایی در ذهنم شکل میگرفت. یکی از این جشنها در فصل تابستان، در روز پانزدهم آگوست برگزار میشد. بوداییها اعتقاد داشتند که مردگان در این روز برمیگردند. طاقچههای خانه را پر از میوه میکردند تا مردگان وقتی برمیگردند از میوهها بخورند و به احترام آنان این میوهها تا سه روز روی طاقچهها میماند. از همینرو، جشن سه روز طول میکشید. در پایان جشن، همه آن خوراکیها را برمیداشتیم و به دریا میریختیم. من جرأت نمیکردم از پدر و حتی مادرم بپرسم اگر مردگان برمیگردند، چرا خوراکیها را نمیخورند؟! دیده بودم که وقتی کسی میمرد، جسدش را طبق آیین تدفین بوداییها، در مکانی که محل سوزاندن مردگان بود میسوزاندند و همانجا راهب بودایی با آن سر از بیخ تراشیده و لباس گشاد و بلند و یکدست نارنجیاش میآمد و دعا میخواند. وقتی جسد بهطور کامل میسوخت، خاکستر آن را در کوزهای میریختند و یک شب در خانه قوم و خویش نگه میداشتند تا همه بستگان بیایند و ببینند و وداع کنند و روز بعد، کوزه را داخل قبر میگذاشتند و اسم او را روی سنگ قبر مینوشتند. بعد، صبر میکردند تا روز پانزدهم آگوست فرابرسد و میوه و خوراکیها را روی طاقچه بگذارند و چشمانتظار آمدن مردگان، سه روز جشن بگیرند. با این وصف، من حق داشتم در عوالم کودکیام از خاکستر توی کوزه بالای طاقچه بترسم و برنج و حبوبات و میوههای سه روز معطل را با کمک بزرگترها به دریا بریزم و فقط از بوی خوش عود سوخته در معبد شینتو و شنیدن نغمه سازی که وسط دعا زده میشد سر شوق بیایم.»