محمد دلاوری، زاده ۱۳۵۲، نویسنده، روزنامهنگار، مجری و مستندساز ایرانی است که توان ونگاه متفاوت اوباساخت برنامه «صرفا جهت اطلاع» جریانساز شد. این روند با تولید برنامههای مؤثر رسانهای تداوم یافت اما بهنظر میرسد این همه توان، خاستگاه و چهره کامل او نیست؛ میسر پیشروی دلاوری را باید در جای دیگری جست؛ در نوستالژیها، کتابها و تعلقاتش به ایران و فرهنگ این سرزمین.
گوشههای این نگاه را در کتاب «۹۷۶روز درپسکوچههای اروپا»که بهنوعی سفرنامه زندگی چهار ساله او در بلژیک بهحساب میآید میتوان یافت و صدالبته ناگفتههای جذاب بسیاری هم هست که تنها با خواندن گفتوگوی علیاکبر عبدالعلیزاده با محمد دلاوری برای اولینبار در جامپلاس این هفته از آنها آگاه خواهید شد.
علیاکبر عبدالعلیزاده: گفتوگو با شما نسبت به مهمانان دیگر آسانتر است، چون اهل چالش هستید و… .
پس قصد دارید چالش کنید!
نمیدانم که میشود چالش کرد و خودمان گرفتار چالش نشویم! در جامپلاس رسم بر این است که از خاطرهبازی با مهمانان شروع کنیم. شما در تهران متولد شدید؟
بله من متولد محله نظامآباد تهران هستم.
پدر هم که بازاری بودند و در بازار حجره داشتند؟
بازاری بله ولی کلمه حجره کلمه پردامنهای است و طیفهای مختلفی را دربر میگیرد؛ چون حجره میتواند چند صد متر باشد و میتواند مکانی کوچک باشد. حجره پدر از نوع کوچولوی آن بود که در بازار مسگرها زیر گذر لوطیصالح قرار داشت و پدر بنکدار لباس بودند.
پس شما بچهپولدار بهحساب میآمدید؟
چون حجره پدر سایز کوچک بود نه، بچه پولدار نبودیم.
ولی کاسبی در بازار در سایز کوچک آن هم خوب است.
آره. ولی پدر کمی سودائی بود و مثلا سه ماه تابستان کلا مغازه را میبست و تمام آن سه ماه به شهرستان میرفتیم. زمانی هم که اینجا بودند، آنقدری وقت نمیگذاشتند، نمیدانم! ولی قطعا ما پولدار نبودیم و وضعیت متوسطی داشتیم.
کسی که درحوزه فرهنگ کار میکند تصور این است که ازبچگی درسخوان و کتابخوان بوده اما انگار درباره شما این موضوع طور دیگری رقم خورده است.
من خیلی کتابخوان بودم. البته چون خانواده ما همه اهل کسبوکار بودند، درخانه ماهم بیشتر از دو کتاب یعنی رساله آقای گلپایگانی و قرآن وجود نداشت. بهقدری دراین زمینه کمبود داشتیم که مثلا اگر مادر سبزی میخرید، من روزنامهای را که سبزی را در آن پیچیده بودند، چند بار میخواندم. کلا خواندن را دوست داشتم و رسالهای را که به آن اشاره کردم چند بار خوانده بودم.
فرزند بزرگ خانواده بودید؟
نه منیک برادرویک خواهربزرگتروخواهردیگری دارمکه ازمنکوچکترهستند.دراین میان هم فقط من بودم که خیلی دلم میخواست ازاین کارها بکنم که اشاره کردم چیزی برای خواندن پیدا نمیشد ولی آرامآرام شروع کردم به گشتن و یک چیزهایی پیدا شد.
در مدرسه هم فرصت و موقعیتی در کتابخانه پیدا نمیشد که جوابگوی این نیاز باشد؟
این امر دیگر مربوط به اول و دوم دبستان است که من فقط در محیط خانه میگردم و هنوز حتی کوچه را هم کشف نکردهام و از خانه بیرون نمیروم. ولی کمکم از کوچه بیرون آمدم و مثلا سرگرمیام این بود که تلویزیون گوش میکردم و تصنیفهایی را که پخش میشد، تند تند در دفترم مینوشتم.
دورهای را میگویید که حافظِ حافظ بودهاید!
آره ومعمولا این تندنویسی غلط و افتادگی داشت.برای همین دوباره که پخش میشد این نوشتههاراکامل میکردم. یادم هست که مادرم میگفت محمد چه کار میکنی!چرا این چیزها رامینویسی؟ جواب من این بود که میگفتم: مادر! میخواهم اینها را حفظ کنم که از بین نروند. یعنی آنقدر بچه بودم که تصور میکردم اگر اینها را ثبت نکنم و ننویسم، آنها از بین میروند. تا اینکه قدمزنان از کوچه جدا شدم و پا به خیابان گذاشتم. در خیابان نظامآباد یک دکه مطبوعاتی بود که کتاب و روزنامه و از این چیزها داشت. جلوتر رفتم و یک کتاب جلد مشکی کوچک که نظرم را جلب کرده بود برداشتم و زمانی که کتاب را ورق زدم با تعجب دیدم ای بابا! همه آن چیزهایی که در دفترم مینوشتم در این کتاب هست. برایم خیلی لحظه عجیبی بود و درک نمیکردم چرا چیزی که من آن را با آن دقت و علاقه مینوشتم و جمعآوری میکردم، قبل از من توسط فرد دیگری جمعآوری شده است و تازه آنجا متوجه شدم که شخصی به نام حافظ وجود دارد و این کتاب هم کتاب حافظ است. آن را خریدم و بعد از آن کتاب همدم بچگیهای من شد.
از رفقای دوره کودکی و آن محله کسی هست که هنوز با او ارتباط داشته باشید، یا نه دور شدهاید؟
نه، دور شدهام؛ کم و بیش… .
اصلا اهل دوستیهای اینطوری بودید؟
آره. چون اهل کوچه بودیم و مادر خدا را شکر میکرد که از خانه بیرون میرویم؛ چون طفلکی آنقدر کار داشت که اگر ما هم در خانه میماندیم، خیلی روی اعصاب بودیم و انرژی میطلبیدیم. از صبح بیرون میزدیم و یکبند در حال دویدن و بازیکردن بودیم. ظهر که میشد میآمدیم و یک ناهار مختصر میخوردیم و تا خود شب توی کوچه ولو بودیم.
از آن رفقا کسی را در یاد دارید که اسم ببرید؟
آره، برادران جوادیان یادمه،چندتا برادر بودند که باهم رفیق بودیم. اسم مجید بندعلی در خاطرم هست. توی دوره دبستان حجت زارع یادم هست که داداشش شهید شد.جعفر راکه فامیلی او یادم نیست هم درخاطر دارم که از رفقای صمیمی آن دوران بودند.
الان این دوستان شما را میبینند و میگویند ایشان رفیق دوران بچگی ماست. دوست دارید این دوستان را دوباره ببینید؟
آره. چرا که نه. یک چندباری هم به محله قدیمی خودمون رفتم و سری زدم.
از چه زمانی از محله نظامآباد رفتید؟
خیلی طولانی نیست، به گمانم از وقتی که به بلژیک رفتم. یعنی تا حدود سال ۱۳۹۰ آنجا زندگی میکردم و زمانی که از سفر برگشتم، جا را عوض کردم.
درخصوص علاقه به سینما میخواهم بدانم جزو افراد عشق فیلم بودید یا نه؟
آن زمان خیلی امکان دیدن فیلم برایمان فراهم نبود، چون VHS که ممنوع بود!
اولش بتاماکس یا همان فیلمهای کوچک بود.
همینطور است و البته ما چون جزو بچهخوبها بودیم، نمیرفتیم فیلم کرایه کنیم. مگراینکه کسی فیلم کرایه میکردوبعدش ما میرفتیم مینشستیم وهفت تاهشت فیلم رادرعرض۲۴ساعت میدیدم.الان برای افراد غیرقابلتصوراست.شماهم اینطوری فیلم میدیدید، یعنی این کار را کرده بودید؟
شرایط ما کمی فرق میکرد. ما این امکان را در منزل داشتیم.
خیلی لاکچری بودید برای خودتان! اما ما میرفتیم و مینشستیم صبح تا شب و شب تا صبح فیلم میدیدیم. چون فیلمها را اجاره کرده بودیم، میخواستیم شیره آن را بکشیم.
در دستگاه را هم باز میکردید و پنکه بگذارید که داغ نکند!
بله، اما من توی اون گروهها خیلی فعال نبودم و سینما را از طریق مجله فیلم لمس میکردم. یعنی از وقتی با مجله فیلم آشنا شدم، مجله فیلم میخواندم و سینما میرفتم. از دوره راهنمایی و زمانی که بالغ شدم و یاد گرفتم از محله خودمان بیرون بیایم، مجله فیلم میخریدم و تحت تاثیر این مجله میرفتم فیلمهای روی پرده مثل فیلم «مشق شب» عباس کیارستمی را میدیدم.اولین بار به سینما آزادی در محله عباسآباد رفتم تا فیلم ببینم و تصور میکردم عباسآباد جایی بسیار عجیب و غریب و آخر تهران است. گمان میکردم آدمهای اینجا خیلی خفن هستند و وقتی داخل سینما میروم نباید دست از پا خطا کنم که متوجه شوند من از محله دیگری آمدهام. اولین فیلمی که دیدم و برایم عجیب و غریب بود، فیلم«مدرسهای که میرفتیم» به کارگردانی داریوش مهرجویی بود.
ولی نرفتید فیلم «کانی مانگا» را ببینید؟
خیلی نمیخواهم ادای روشنفکری دربیاورم اما چندان علاقهای نداشتم. اما درمسجد فیلم راکی و امثالهم را نشان میدادند که آنها را هم دوست داشتم. ولی این را که در آن سن جهان عباس کیارستمی را کشف کرده بودم، خیلی دوست دارم.
سوالی که پیش میآید این که پیوند فکری کسی که مجله فیلم میخواند با مرتضی آوینی چگونه است؟
مرتضی آوینی که شهید شد،خبرش مثل یک بمب منفجرشد.من هیچ شناختی جزدرحد اینکه نریشنهای ایشان راروی روایت فتح گوش میکردیم، نداشتم.واقعیتش این است که ازنریشنهای آوینی خوشم نمیآمدوبیشترنریشنهای محمد نوریزاد رامیپسندیدم ولی این ماجرا یک دفعه مثل بمب ترکید ومارابه اوعلاقهمند کرد.چرایش راهم نمیدانیم.البته آن زمان وضعیت ما این گونه بود که نشسته بودیم و هر موجی فرهنگ، کتاب، فیلم و موسیقی که میآمد همراهش میشدیم.
نهایتا جریان آوینی کاری کرد که شلمچه خان بشوید و روزنامه و هفتهنامههایی از جنس جبهه بخوانید؟
همه را میخواندم، ولی هیچ وقت هیچ علاقهای به جریان شلمچه و مشابهش نداشتم.طبیعی است که به فرهنگ جنگ و جبهه علاقهمند شده بودم اما علاقه من از همان جنس آقای آوینی بود و اصلا به مدل مقابل آن دلبستگی نداشتم.
آن دوره که امورتربیتی فعال بود، کارهای از جنس نمایش، تئاتر و این گونه کارها میکردید؟
آره، در گروههای سرود و تئاتر بودیم اما اتفاقا من خیلی خجالتی بودم و اعتماد به نفس زیادی نداشتم که بخواهم لیدری کنم. اما حضورم خوب بود و هرزمان میرفتم، بچهها کارم را دوست داشتند.
اگر به آن جریانی که اشاره کردید، علاقهمند نبودید، چگونه یکدفعه سر از روزنامه کیهان در آوردید؟
خیلی تصادفی. با دوستم فرید هوشین درنمایشگاه کتاب قدم میزدیم. آقای مرتضی سرهنگی در یکی از غرفههای نمایشگاه نشسته بود که فرید او را نشان داد و گفت این آقا را که میبینی، تلویزیون نشانش میدهد، تو که اینقدر علاقه به نوشتن داری برو با او حرف بزن. رفتم و گفتم آقا من مینویسم! ایشان هم گفت خب بیا دفترم در حوزه هنری که ببینم چی مینویسی! و چقدر انسان مهربان، شریف و درجه یکی هستند ایشان. به دفترشان رفتم و نوشتههایم رانشان دادم.آقای سرهنگی نگاهی کردوگفت اینهاراخودت مینویسی؟ گفتم آره. گفت: اصلا باورم نمیشود. البته تصور میکنم این حرف رابرای تشویق من گفتند.بعدش هم گفت: ببینم، دوست داری بروی روزنامه کیهان؟ آن زمان روزنامه کیهان برای من یک غول بود و باخودم فکر میکردم مگر میشود ما را در چنین روزنامهای راه بدهند. چون در آن سالها همه بزرگان فرهنگ و روزنامهنگاری در روزنامه کیهان قلم میزدند. به روزنامه کیهان رفتم و به همین سادگی در گروه ادب وهنر نشستم. یک آقایی کنارم نشسته بود که سلام و علیک کردم و نامشان را پرسیدم که گفت: من حسین فتاحی هستم. از نویسندگان موفق امروز که من پاورقی ایشان را در کیهان بچهها میخواندم. آن شرایط خیلی برایم هیجانانگیز بود.
به نظر میرسد یکباره وسط کلبه آرزوهایت فرود آمدهای!
همین طوراست،چون به فاصله کمی آقای یونس شکرخواه ودرمجموعکسانیکه دوستشانداشتمومطالبشانرامیخواندم،نشسته بودند.
آن روزها چه سن و سالی داشتید؟
بعد دیپلم و دوران دانشگاه بود. ضمن این که خیلی برایم جذاب بود که در آن سن چنان فضایی را تجربه میکردم.
در آن سن واقعا یونس شکرخواه را میشناختی؟
بله خب. سرمقالههای ایشان و گزارشهای آقای فریدون صدیقی در کیهان معروف بود. در آن سن وقتی کیهان بچهها را میخواندیم همه صفحات آن را مسلط بودیم و همه آدمهایی را که قلم میزدند به اسم میشناختیم. آدمها برایمان خیلی مهم بودند و مثلا چون آقای پورثانی را میشناختم برایم مهم بود که ایشان امروز چه کار کرده است و اخبار مربوط به افراد را دنبال میکردیم. خاطرم هست که برای آقای پورثانی (که خدایش بیامرزد) یک عکس فرستادم که در اطلاعات هفتگی برای عکسم یک توضیح نوشت و آن را چاپ کرد. خاطرم هست که در پوست خودم نمیگنجیدم. عجیبتر این که آقای پورثانی برایم یک نامه نوشت و کتاب خودش را برایم فرستاد. جالب ترش این که من این مطلب را دستم گرفته بودم و به اطرافیان و فامیل نشان میدادم و آنها هم با بیتفاوتی میگفتند آها! از روزنامه برایت آمده است و من با شوق و هیجان توضیح میدادم که از آقای پورثانی برایم نامه آمده است. نهایتا عکسالعملشان این بود که باشه! برو بنشین اونجا. یا زمانی که روزنامهنگار شده بودم، به هرکسی میگفتم روزنامهنگارم، طوری نگاه میکرد که روزنامهنگارم یعنی چی! ومیپرسیدند که یعنی شما میروید و روزنامهها رامینویسید؟ وقتی هم میگفتم نه، ما مطلب مینویسیم و در روزنامه چاپ میشود، میگفتند عجب!یعنی چی؟ در آن دوره اگر کسی درتلویزیون دیده میشد،خیلی مهم و آن آدم خیلی ستاره بود.
با آن روحیهای که خیلی با کسی ارتباط نمیگرفتید، چگونه چهار سال در کیهان کار کردید؟
شروعش خوب بود و خیلی زود توانستیم مطلب چاپ کنیم. یعنی تیم مستقر در روزنامه خیلی به ما سخت نگرفت. ضمن اینکه همه آدمهای آنجا مهم و بزرگ بودند. مثلا سردبیر گروه گزارش آقای سعدی بود. هنوز آقای فریدون صدیقی و یونس شکرخواه آنجا بودند. ولی انصافا بهجز یکی دو نفر که نمیخواهم اسمشان را بیاورم و واقعا اذیت کردند، اغلب دوستان لطف داشتند و کمک کردند تا مثلا گزارشنویسی را در کیهان به خوبی تجربه کنیم. من آنجا کیف کردم، ولی عملا روزنامه کیهان جای من نبود.
کسی که در آن زمان چهارسال درکیهان کار میکرد، عملا اهل قبیله حساب شده و آلوده کار میشد که کلی پست و کار به او پیشنهاد میشد…
نه، روزنامه کیهان حلقههای مختلفی داشت. بهگونهای که ممکن بود ۲۰ سال در روزنامه باشی، اما جزو حلقه یک نباشی. یعنی حلقه اول حلقه معتمدین و رفقای جانی بود و حلقه دوم شامل کسانی بود که خیلی با آنها مسألهای نداشتند و حلقه سوم کسانی بودند که حتی کمی هم با ساختار رسمی روزنامه مشکل داشتند. این است که وضعیت فرد بستگی داشت کجا باشد.
شما کجا بودید؟
من خودم را در حلقه دوم میدیدم که مشکل جدی با من نداشتند و البته جزو محبان هم نبودم.
در حال حاضر یکی از مهارتهای ویژه شما مهارتگیری است. آن موقع گوشهگیر ضد ارتباط بودی یا گوشهگیر ارتباطی؟
آن موقع نه خیلی به ارتباط فکر میکردم، نه به ضد ارتباط. اخلاقم این است که وقتی وارد مجموعهای میشوم یک کاری برای خودم تعریف و شروع به انجام آن میکنم وآن کاربرایم اصل میشود.درچنان وضعیتی ارتباط، ضد ارتباط، درگیری و هر موضوع دیگری برایم فرع هستند وبهدنبال اصل کارهستم. من در روزنامه کیهان یک هدفی داشتم که اصلا نمیتوانستم آن را محقق کنم. هدفم این بود که یک مدلی ازنوشتن را آنجا راه بیندازم که حاصل فکرومال خودم بود،امانمیشد.هم ساختار فرهنگی روزنامه و بافت اجازه نمیداد و خودم نیز هنوز به پختگی کافی نرسیده بودم تا بتوانم خودم را تحمیل کنم. همین است که احساس کردم بدنه مدام من را پس میزند.
انگار آنجا اعتماد بهنفس خوبی داشتید!
اعتماد بهنفس خوبی هم نداشتم، ولی خصوصیتم این است که چیزی غیراین نمیفهمم که اگرقراراست کاری را انجام دهم، باید انجامش بدهم و فقط همین را میفهمم. اعتماد بهنفس هم ندارم، یعنی اگر کسی من را تحت فشار میگذاشت، ناامید، خسته و مایوس میشدم و اینگونه نبود که بگویم آدم خیلی قدرتمندی بودم، اما از آن مدلی که دنبالش هستم عقب نمینشینم.
یکی ازویژگیهای افرادی که به اهدافشان میرسند این است که این افراد در یک جنبش فردی بسیاری از مسائل کلان را به نتیجه میرسانند و معتقدم این افراد در طول تاریخ فارغ از ساختارها، خدمات زیادی به کشور کردهاند. گاهی اوقات افرادی که دارای این ویژگی هستند، مدیر بودهاند و آنگاه سیستم نیز در خدمتشان بوده،اما معمولا کاراکتر شخصی این افراد اینگونه است که هدف آنچنان برایشان اهمیت پیدا میکند که گاهی از معیشت خودهم غافل میشوند.یعنی فردی که کارمند میشود، بهدنبال حقوق، بیمه،بازنشستگی و…است،اما این افراد گاهی سالها درسازمانی کارمیکنندولی ازاین گونه مسائل خبرندارند.دلیلش هم این است که هدف آنقدر برایش مهم است که به حواشی کمتر فکر میکند.
یکبار مجموعهای با من مصاحبهای طولانی داشت، وقتی آن را خواندم به خبرنگار آنجا زنگ زدم و گفتم مصاحبه را خواندم، اما این آدم چقدر با من فرق میکند! گفت: چرا؟ گفتم چون این شخصیت خیلی قهرمان است. شما از من قهرمانی خواستی و من هم قهرمانی تعریف کردم در حالی که اینقدر قهرمان نیستم. اینجا به نظر میرسد من آدمی سختکوش، توانا، با هوش و چنین و چنان بودهام، در حالی که من اینگونه نبودهام. من خیلی جاها متحیر بودهام، شکست خوردهام، اشتباه کردهام و هیچکدام را اینجا نگفتهام. به همین جهت اگر فرزند من این مطلب را بخواند شاید گمان کند خیلی آدم متفاوتی هستم. میخواهم بگویم من فقط یک ویژگی داشتم و آن هم این بود که میدانستم میخواهم چه کار کنم. همین. ولی در مسیر رسیدن به آن زمین میخوردم، بد و بیراه میشنیدم، کتک میخوردم، ناامید میشدم و گاهی اوقات به هدفم شک میکردم.
این کتک خوردن جالب است، یعنی اهل درگیری فیزیکی هستید؟
درگیری فیزیکی نه. اما در مسیر کارکردن به یک جاهایی میرسیدم که میرفتم پشت فرمان ماشین مینشستم و از فشار روانی سنگین، زار زار گریه میکردم. اینقدر فشار سنگین، میشدکه واقعا احساس میکردم چرانمیبرم. آخه چرا ول نمیکنی؟ ولکنت مگه خراب شده است! یک جایی میگفتم ما همگی مثل درخت سیب هستیم،چون درخت سیب نمیداند چرا سیب میدهد و همان فصلی که باید سیب بدهد، سیب میدهد. شما این درخت را بزنی سیب میدهد، نزنی سیب میدهد. دیوانه است، من نمیدانم چه مرگش است!
همان که ما به آن مشیت الهی میگوییم. مثل این که به دنیا آمدهایم تا این مسیر را برویم. اما سؤال بعدی این است که این وسط شیمی از کجا آمد و چطور شد که در دانشگاه رشته شیمی درس خواندید؟
واقعیتش این است که من دوست داشتم سینما بخوانم، اما آدمی بودم که هیچ ارتباطی با جهان سینما نداشتم و یک سینماگر از نزدیک ندیده بودم. ته ماجرای سینما برای من این بود که یک مغازهای در محل ما بود که دوربین سوپر هشت، پشت ویترین آن قرار داشت و من میرفتم نگاهش میکردم. کل رابطه من با سینما همین مقدار بود. ما حتی یک دوربین عکاسی درست و حسابی هم در خانه نداشتیم. وقتی هم در بین فامیل میگفتم میخواهم سینما بخوانم، میخندیدند و میگفتند سینما را میروند، نمیخوانند. این قرطیبازیها چیست؟ با چنان اوضاعی میگفتم پس امتحان بدهم و هر چی قبول شدم، همان را بخوانم. از ترس سربازی میخواستم یک رشتهای را بروم و بخوانم. حالا چه رشتهای؟ اصلا مهم نبود. رشته تجربی خوانده بودم و با خودم گفتم، شیمی بخوانم. احتمالا دلم میخواست پزشک شوم، اما درسم آنقدر خوب نبود که پزشکی قبول شوم و رفتم شیمی خواندم.
علوم انسانی هم که اصلا بدنامی داشت!
آره. درسخوانها میرفتند رشته ریاضی، بچه متوسطها رشته تجربی میرفتند و بچه تنبلها علوم انسانی میخواندند. من رشته تجربی رفتم که بماند، اما پوستم در آن چهار سال کنده شد تا توانستم لیسانس شیمی بگیرم. مگر تمام میشد!
چیزی هم یاد گرفتید که به درد زندگی بخورد؟
باید اعتراف کنم که شیمی یک چیزی به من داد و آن چیز هم یک ذهن ساختارمند بود که خیلی به من کمک کرد. بعدها که میرفتم تا در مورد موضوعات فنی و صنعتی مستند بسازم، نکات کار را خیلی راحت میفهمیدم. ضمن اینکه قسمت شیمی معدنی و ساختار مولکول و اتم خیلی کیف داشت و جهانم از بحثهای ملکول، اتم، پروتون و… تاثیر گرفت. میدیدم خیلی از دوستانم که علوم انسانی خواندهاند، ذهن متدیک ندارند و این ذهن ساختارمند خیلی به کمک ما آمد.
صحبت از شیمی شد، خاطرم هست که در یکی از پیکهای تحصیلی این بیت شعر نوشته شده بود: حفظ کنم فرمول سولفات دو سود/ من که داروخانه ندارم چه سود!
به دانشگاه رفتم، ولی وسطهای کار به روزنامه پیوستم و مسیر زندگیام تغییر کرد و در حوزه فرهنگ و رسانه به فعالیت پرداختم.
من و شما متعلق به نسلی هستیم که آوینی میخواندیم، مینوشیدیم و میفهمیدیم. شاید هم بخشی از آن نگاه جستوجوگر در حوزه فرهنگی و رسانه، شناخت غرب، خطرات و صدمات جریانهای روشنفکری و شبهروشنفکری ناشی از آن بود. سوالم این است که این نگاه جستوجوگر در وجود خودت بود یا از کسانی مثل شهید آوینی و افراد مشابه تاثیر گرفتهاید؟
هسته این جستوجوگری که از اول وجود داشت و از بچگی این کنجکاوی و تعلق خاطر را داشتم و هر ایستگاهی که توقف میکردم، هر چه آنجا بود را با خودم بر میداشتم. الان هم همین طور است. مثلا فکر میکنم امروز از شما چی بگیرم و با خودم ببرم. منتها دوستان و کسانی اعم از شهید آوینی که در مسیر ما قرار گرفتند نیز برکات زیادی داشتند و یک چیزهایی را سخاوتمندانه به ما هدیه دادند. من حتی در یک دورهای منتقد جدی آقای آوینی شدم و به نظرم رسید که برخی کتابهایش را قبول ندارم. یعنی اینگونه نبود که بگویم به آقای آوینی علاقه دارم و تنها علاقهمندیم است. نه، دهها علاقهمندی دیگر هم بهوجود آمد و همین علاقهمندیها دوباره، بازیابی و نقد شد. به گمانم این موضوع خیلی موهبت بزرگی است که در جایی ثابت نایستیم و مدام در حال حرکت و رشد باشیم.
خیری که با جبلی رقم خورد
به من میگفتند طوری گنده شدهای که حرف مدیر را هم نمیخوانی. اما من از روز اول همینطوری بودم. منتها با مدیر قبلی به نتیجه رسیده بودیم. یعنی به قرارداد نانوشتهای که او قبول میکرد. اما این آقای مدیر گفت اگر قبول نمیکنی، پس برو. برای اولینبار است که این موضوع را با این جزئیات بازگو میکنم. آقای پیمان جبلی، رئیس کنونی سازمان صداوسیما آن زمان معاون سیاسی سازمان بود. من نامه نوشتم و گفتم لطفا اجازه بدهید تا ما برویم. ایشان نامه را که خوانده بود گفت؛ کجا میخواهی بروی؟ بیا ببینم. ایشان سه جلسه برای من وقت گذاشت و خیلی حرف زدیم و لطف هم داشتند.من گفتم آقایجبلی! این جوجه ازتخم درآمده ودیگر به درون تخم برنمیگردد. نهایتا گفتم اجازه بدهید من بروم و پشیمان نخواهید شدوایشان اجازه داد.یعنی آن دوستمان بااین کارش باعث خیرشدکه من بهسوی برنامهسازی رفتم و برنامه«توقف ممنوع» راشروع کردم.توقفممنوع اولین شعله یک (HARD Talk) یا گفتوگوی صریح بود که خوب دیده نشد، چون یکبار درهفته پخش میشدوهمان هم،چندینبار روزهایش جابهجاشد. ولی تازه دوزاری بعضیها افتاد که برنامهای بااین مشخصات وجوددارد.تجربه این برنامه را به «تهران۲۰» آوردم و تهران۲۰ به جاهایی رسید که اتفاق خوبی بود.
رنج بزرگ من
امروز رنج بزرگ من، رنج ایران و مردم ایران است. شرایط فعلی و اقتصادی خیلی آزارم میدهد. فکر میکنم دچار غفلت عمیقی شدهایم که در ساختار سیاسی، فرهنگی و اقتصادی ایران همینطوری شاخه میدهد. چه من و چه دیگری، امیدوارم کسانی که رسانه را مدیریت میکنند، اگر چراغها خاموش شدهاند و منتقدان دیگر نیستند و صدایشان نمیرسد، نگران بشوند. بدانند که اینها برای کشور مثل آژیر هستند. اگر این آژیرها را خاموش کنیم، مسأله از بین نمیرود، بلکه مثل خوره ساختاررا دچار اختلال میکند.درحال حاضر گروهی آدم بیخرد معضلات پیشپاافتادهای را برای ایران ایجاد میکنند.
نکتهای که گفتید رگ حیاتی ایران است که این همه دچار هجمه است.هیچ کشوری درتاریخ وجود نداشته که این همه هجمه منفی نسبت به آن صورت بگیرد.۲۰شبکه فارسیزبان رایگان،این همه حاشیه وتلخکامی،جریان نفوذوشاخههایعمیق،۴۰۰سال استکه مارارهانمیکند.
یکعده آدم ترسناک و عجیبوغریبی که انگار هیچگونه تعلقی به ایران ندارند، کارهایی میکنند که در این چند دههای که من تجربه روزنامهنگاری داشتهام، بیسابقه است. تعجب میکنم که چرا کسی صدایش درنمیآید! چرا کسی سر اینها داد نمیزند؟ من اینجا این حرف را میزنم، چون اینجا را خانه و روزنامه مورد اعتمادی میدانم که میتوانم این حرفها را بگویم.
برخی از اینها بدیهی است. ما این روزها بابت این روشنگریها به دادگاه میرویم و متاسفانه فسادی اتفاق میافتد که همه نهادهای مربوطه ناظر و شاهدند اما کسی واکنش نشان نمیدهد. اینجاست که متوجه میشویم آن جریانی که مانع واکنش میشود، بخشی از جریان نفوذ است که جریانسازی میکند…
شریک است دیگر و گرنه چرا باید این سکوت اتفاق بیفتد! امروز سکوت شراکت با جریان نفوذ است.
۱- اگرمادر سبزی میخرید، من روزنامهای را که سبزی در آن پیچیده بودند چند بار میخواندم
۲- اغلب دوستان کمک کردند تا گزارشنویسی را در کیهان بهخوبی تجربه کنیم. از کار در آنجا کیف کردم، ولی عملا روزنامه کیهان جای من نبود
۳- من قهرمان نیستم. خیلی جاها متحیر بودهام، شکست خوردهام و اشتباه کردهام
۴- قسمت اول«صرفا جهت اطلاع»که پخش شد،خیلیها نگران شدند.گفتم: اگرتا قسمت دوم روی هوانرفتیم،برنامه ادامه خواهد یافت
۵- روزنامه کیهان برای من یک غول بود و با خودم فکر میکردم مگر میشود ما را در چنین روزنامهای راه بدهند
۶- وقتی همه میگویند کارت عالی است وبینظیری ماجرا تمام است.باید جایی بروی که بازهم تلاش کنی،چون دراین تلاش است که رشد میکنیم
۷- چندان اهل شهرت نیستم و نمیخواستم زیادی مشهور شوم، همان مقدار که کارهایم راه بیفتد برایم کافی بود
۸- سفارش پذیر نیستم، آنچه در آنتن میگویم امضایم زیرش است و به هیچ عنوان حاضر نیستم از این امضا عدول کنم
۹- دربرنامهزنده کسی نمیتوانست چیزی به من بگوید،ولی برنامه ضبطی مشخصات وساختار خودش راداردوکاری هم نمیشودکرد