اواسط دهه ۹۰ بود که چند سالی از سعید آقاخانی، خبری نبود. حواریون «ساعت خوش»، هرکدام بر طینت و فراخور جهانبینی خود، راههای متعددی را انتخاب کردند اما واقعا هنوز هم بر نگارنده پوشیده است که سعید آقاخانی، در نقش سعید، که در کنار نادر سلیمانی، ترانه خانداییجان را میخواند، چگونه از درون بیکاری ظاهری اواسط دهه ۹۰، در دل مردم، با همه سختی و سنگدلی مردم سختگیر، جوانه زد و گُل کرد.
بیبروبرگرد، کشتی به گِل نشسته تلویزیون در نوروز ۱۴۰۰ که تهمانده «پایتخت» هم نتوانست، سکانش را به دست گیرد، توسط شمیم گلهای صحرایی و کوهستان، به پرواز درآمد.
میگویم به پرواز درآمد، چون ژانر «نون. خ» بیشتر فانتزی است تا رئال و در نهایت، چون کارگردان و بازیگر نقش نخست آن، هموطن کُرد است. ادبیات، موسیقی و جایگاه جغرافیای رنگارنگ کردستان، چنان غنی و ثروتمند و متنوع است که اگر دستان سعید آقاخانی باز بود، این سریال، مهمترین سریال تاریخ تلویزیون ایران میشد.
«یا ایزد منان» و تکیهکلامهای حسابشده و طیف رنگارنگ پوشاک و فرهنگ مهربان و جایگاه پُرنشاط زنان، چه پیر و چه جوانِ داستانکهای سریال، مخصوصا پایانبندی سریال در آنچه که در نوروز ۱۴۰۰ شاهدش بودیم، مخاطب را بیبهره رها نمیکند.
در انتهای فصل سوم این سریال که داستانش در بخش غربی ایران میگذرد، نوستالژی مراسم سپاسگزاری دهه ۳۰ و ۴۰ خورشیدی، شکل میگیرد. فرماندار مسئول، مانند مردم، ساده و بدون هیچ غلوغشی، متاثر از احوال مهمانان سخن میگوید، حتی باور میکند که جوان عاشق، نامزد کرده است و سکه طلا هدیه میدهد و آن سوتر، هنرنمایی غیرهارمونیک(!) گروه موسیقی، لابهلای سخنان فرماندار که با سخنرانیهای رایج این روزهای مسئولان و توهم شناخت آنها از درک مردم، فاصله زیرفرش تا عرش دارد.
این سریال، فانتزی آرمانی سعید آقاخانی است که در فصلهای پیشین، با سانسور، نبردی جانانه کرد. او با وسواس، رگه طلای میهندوستی را در تصاویر تیتراژها با موسیقی ارجمند کُردی بیان کرده است. آن هم در سرزمینی که هنوز کسانی پیدا میشوند که میهندوستی را تقبیح کنند. فرماندار فیلم به دلیل وطنپرستی و مسئولیت و انسانیت، سلمان و نون. خ را تکریم میکند! این کار سعید آقاخانی، کار کوچکی نیست. او از ملت ایران سخن میگوید. دوربینش را سوار قطار سیاست نمیکند و برای جلب مخاطب، آهو سوریه را به شقایق ترکیه نمیچسباند!
خوب میداند از بازیگرش چه بخواهد. عشق به فلامینگوی گردن کج میهن را به تبلیغ بالن چینی بر راستای برج میلاد، عامدانه ترجیح داده است. چرا که راستی خنجر، به کجی آن است!
چند بار، این مونولوگ تکرار میشود که؛ من ترسم از اون نوارهای ویدئوی وی. اچ. اس است. میدانید چرا؟! در بطن این تکرار، تکرار مضحک سیاست مسئولان است که بارها به جنگ ملودیهای عاشقانه رفتهاند و هرنوع وسایل مدرن رابطه را، ممیزانه جیرهبندی کردهاند.
سعید آقاخانی، شور و عشق و جوانی و آنچه میتوانستیم باشیم را با سختی فراوان به تصویر کشیده است. پشت صحنه جنگ پخش سریال ساختهشده، گهگاه از متن سریال جذابتر است. در آخرین تیتراژ آخرین بخش فصل سوم، در حد چند ثانیه، رقص کُردی مردان را میبینیم. منتها کوتاه اما زن و مرد کُرد چون پژواک زلال آفرینش هستند و در رقصهای خود، دوشادوش هم میرقصند و صد البته، سعید آقاخانی، به خاطر همین، موهایش، بعد از پخش سریال سفید میشود.
برمیگردم به اواسط دهه ۹۰، مترو شادمان، پیش از مترو اکباتان، گویا سعید آقاخانی به سمت خانه میرفت. خوشوبشی کردم.
-کجایید آقای آقاخانی؟
-هستیم. تلویزیون رو میبینید که چطوره وضعش!
و اکنون بعد از سالها متوجه میشوم سعید آقاخانی، فکر میکرد که کجا باشد. در جشنواره باشد یا مردمی باشد. شاید سعید آقاخانی سال دیگر سریالش را ادامه ندهد اما برای رسانهای که داعیه ملیبودن دارد، در زمانی که هیچ کُردی تاکنون شانس در دست داشتن کلید مجریگری تدبیر و امید ایران آزاد را نداشته است، این اتفاقی بزرگی برای ایجاد همدلی بین هممیهنان است.
تلویزیون باید قدر این هموطن اهل بیجار را بداند و به زودی شاهد گاندویی باشیم روایتگر سیستانوبلوچستان. داعیه ملیبودن یک رسانه، زمانی محقق میشود که با دواگُلی خنده، زخم گاندوی دخترک بلوچ و زخم پشت کولبرهای کُرد را پماد کنیم. شاید نون و خیر و برکت هموطنان هم در راه باشد. هر چند، برخی زخمها…