اگر مادر شما علیه شماست، این مطلب را از دست ندهید، روایتی صمیمانه که نشان میدهد برخی اوقات مادران چگونه آینده فرزندانشان را نابود میکنند.
در مطلب زیر رشته توئیتی از کاربری به نام «نینکاسی» را برای شما آوردهایم که از بدرفتاریهای مادرش با لحنی صمیمانه میگوید، به هر حال شاید گمان کنیم بهشت همیشه زیر پای مادران است، اما خب با خواندن این رشتهتوئیت درک خواهیم کرد که مادرها بعضا چگونه آینده فرزندانشان را نابود میکنند.
این رشته توئیت را با هم بخوانیم:
میخوام اینجا بگم که چطور رفتارهای سمی مادرم در طول سالها زندگی من رو تحت تاثیر قرار داده. هم صدای خودم رو یه بار دیگه میشنوم و فک میکنم بهش و هم شاید زنگی برای کسی که تو شرایط مشابهه به صدا درآورد.
یه جایی تو سریال سوپرانوز، تونی از دست روانپزشکه عصبانیه که چرا منشا مشکلاتش رو به مادرش نسبت میده. میگه مادر من زن زحمتکشی بوده و تا جایی که میتونسته برای من مادری کرده. روانپزشکه میگه تو یه خاطره خوب از بچگیت که مادرت توش نقش مثبت و خوب داشته باشه خاطرت میاد؟
منم نشستم فکر کردم از اون روز. هیچ. هیچی به خاطرم نمیاد. خاطره خوب دارم از بچگی، دوستام هستن، پدرم هست، مادربزرگ و بقیه فامیل هستن، اما مادرم نیست تو هیچ خاطرهای هرچقدر هم میگردم. تو بچگی من، مادرم خیلی سریع عصبانی و ناراحت میشد. با اون عقل بچگیم، من هیچوقت نمیتونستم پیشبینی کنم که کی و چرا عصبانی میشه. همیشه باید اطرافش میبودم که دقیق ببینم چی شد؛ و اگه مثلا مهمونی بود و وسط شلوغی آدمها نمیتونستم دقیقا بفهمم چه اتفاقایی داره میفته، مضطرب میشدم. دور شدن از مادرم برای من معنیش این بود که یه عصبانیت و خشمی از ناکجا قراره سرم بیاد. همیشه هم بعد هر مهمونی ما تنبیه میشدیم. بالاخره یه بهونهای پیدا میشد براش.
حرف بیادبی زدیم، وقتی فلانی ازمون سوال پرسید اطلاعات اضافی دادیم بهش، موهام بیرون بود، بد نشسته بودم، موقع غذا خوردن اخم کرده بودم، الی آخر.
وقتی یه بچه داره بزرگ میشه، کلی چیزهای جدید تجربه میکنه که احساسات مختلفی داره نسبت بهشون. مثلا من اولین باری که پدرم بهم گفت حق ندارم لاک بزنم شروع کردم به نِق نِق کردن که خب چرا مگه چیه همه میزنن. در حد یه بچه ۱۰ ساله که سر در نمیاره ازین محدودیت و دلش میخواد مثل همکلاسیاش باشه گاهی. پاسخ بهش هم باید در همین حدود میبود قاعدتا. اما وقتی پدرم از خونه رفت بیرون، مادرم یه جهنم راه انداخت برام.
تنوره میکشید و میگفت دوست داشتی بابات مثل فلانی هرزه باشه؟ دوست داشتی بیاد بهت بگه باید ماتیک بزنی آره؟ اینجوری میشد گفت که مادرم کوچکترین اعتراض و اظهار ناخشنودی من رو به چشم یه تهدید بزرگ میدید و به شدت بهش واکنش میداد، اون هم واکنشهایی کاملا نامتناسب بهش که گیجش میکرد و باعث میشد به درک خودش از درستی حرفش شک کنه. اینجوری شد که من تبدیل به بچهای شدم که هیچوقت نظری از خودم نمیدادم. هیچوقت حتی وقتی اذیت بودم به اطرافیان واکنش منفی نمیدادم. میترسیدم نظرم اشتباه باشه یا میترسیدم ناراحت بشن. میتونید تصور کنید چقدر این ویژگی من رو در معرض سوءاستفاده شدن میذاشت. بچهای که هیچوقت نمیتونست نه بگه. اجازه نداشت که ناراحت باشه یا ناراحتیش رو بروز بده.
وقتی نزدیک به بلوغ شدیم اوضاع پیچیدهتر شد. قبلا یه کودک بودم که کنترل خاصی نداشتم رو زندگیم که بخواد خلاف نظر مادرم باشه و عصبانیش کنه. اما نزدیک بلوغ کمکم من میخواستم که کنترل زندگیمو داشته باشم. سر هرچیزی که فکرشو بکنید قشقرق و جنگ داشتیم. تلفن زدن به دوستام، خوندن کتاب غیردرسی مثل هریپاتر، زدن پوستر خوانندهها (مردهای گوشواره به گوش) به دیوار اتاقم، وصل شدن به اینترنتی که مادرم نمیفهمید دقیقا توش چه خبره، تولد و مهمونی رفتن، و از همه بدتر، حجاب و چادر و نماز و دوری از نامحرم.
اینا رو فک کنم همه کمابیش تجربه کردن. واکنشها به من خیلی شدید بود، با تزریق شدید گناه به خاطر ناسپاس بودن و ترسوندن از عاقبتم تو جهنم. یه وقتایی فکر میکنم که چیزایی که الان برام خیلی واضحه، مثل خدا و جهنم یا مثلا روابط با جنس مخالف، اونموقع برام انقدر واضح نبود. اونموقع واقعا میترسیدم از جهنمی که برام ترسیم میکرد. از عاقبت بدون شوهر و تنها و بدبختی که برام تصویر میکرد؛ و جنگیدن و مواجهه با اینها همه برام اضطراب شدید و عدم تمرکز میآورد.
آدم وقتی که بچه است و دنیاش محدوده به خانواده و اطرافیانش، فکر میکنه همه همینن. همه آدمها همینجوره روابطشون و تجربیاتشون؛ و همینها درسته. من تو دوره نوجوانی شدیدا OCD داشتم. مدام فرمش عوض میشد. زندگیم رو مختل میکرد. ولی فکر میکردم لابد همین درسته دیگه. پوست دست من الان مثل پوست دست یه آدم ۵۰ ساله است. انقدر که شستم و شستم و شستم تو اون سالها. وسواس تمیزی، نجسیپاکی، وسواس اینکه دروغ نگم، وسواس سر رکعت نماز (که آخرش هر نمازم ۲ ساعت طول میکشید). این وسواسها درواقع بروز اضطرابهایی بود که داشتم.
اما خب نه خودم میفهمیدم که یه جایی مشکل هست و نه مادرم توجهی نشون میداد. فکر کردن به اون دورههای OCD هنوز نفسم رو میگیره. تمام مدت تحت یه اضطراب و فشار روانی بودم و هیچ کمکی هم از جایی نمیرسید.
شانس بزرگ من تو زندگی، اینکه شاید تونستم تا یه جایی نجات پیدا کنم این بود که تو مدرسه و بعدا دانشگاه، توی فضای درست و خوبی قرار گرفتم. فضای بدون دراما و در جهت رشد. معلمها و دوستایی که دونه دونه دستم رو میگرفتن حتی بدون اینکه بدونن و بفهمن. یادم میاد که ترم پنجم دانشگاه، با یه سری از بچههای کلاس سر عوض کردن تایم امتحان جدل داشتیم. حق با ما بود، ولی اونا شروع کردن به عذاب وجدان دادن. من قشنگ گیر کرده بودم و داشتم مثل همیشه کوتاه میآمدم که یه وقتی اونا ناراحت نشن. ولی دوستم من رو کشید کنار و گفت ببین. کاملا اوکیه که یه سری آدما از تو بدشون بیاد. هیچ مشکلی نیست که اینا الان ناراحت بشن. برن به جهنم، میخواستن مثل ما حواسشون باشه. الان تو خودت رو میخوای به دردسر بندازی که اینا ناراحت نشن؟ به درک. آروم بگیر و بیا بریم خوابگاه.
همین. همین حرفا شد یه نقطه عطف تو زندگی من. فهمیدم اوکیه.
اینکه آدمها از من ناراحت بشن نباید انقدر توی من اضطراب ایجاد کنه. البته خب همیشه تو روابطم این مشکل رو داشتم تا به همین امروز؛ اما کماکان از جمله آسیبهایی بود که رفتار مادرم به روانم وارد کرده بود، ولی تو اصلاحش پیشرفت کردم.
میریم میرسیم به دانشگاه و مستقل شدن. هرکاری که میخواستم در جهت مستقل شدن بکنم، یه جنگ اساسی داشتیم. سادهترین کارها رو باید اجازه میگرفتم بابتش. تو بگو مثلا یه بستنی سر راه خورده باشم با دوستام، به جای اینکه مستقیم بیام خونه. “واسه من سرخود شده”. “واسه من صاحباختیار شده”.
سر خوابگاه رفتن، سر کوه رفتن، با دوستام وقت گذروندن، کافه و سینما رفتن، تو خیابون قدم زدن. سر همه چی قشقرق داشتیم. الان میدونم که مشکل مادر من این بوده که من به نوعی داشتم ترکش میکردم با مستقل شدنم، اما خب همیشه در پوشش نگرانی بخاطر دختر بودنم و از راه به در شدنم بود.
همیشه خودم رو مقایسه میکردم با بقیه دوستام، خونوادههای اونا هم مذهبی و سنتی بودن، اما بابا زبون میفهمیدن. دیگه مثلا حداقل با اردو رفتن با بسیج خواهران دانشگاه مشکل نداشتن. اما من همونها رو هم با مصیبت میرفتم. تمام مدت که دور بودم عذاب وجدان شدید و اضطراب داشتم که خب بروز داشت توی زندگیم و روابطم. بدون اینکه بدونم. روابط اشتباهی، آدمهای اشتباه و غلط. سوءاستفادهها و آزارهایی که دیدم. همه و همه رو اگه بگیری تهش میرسی به مادرم. .
مادر من خیلی دنیا رو سفید و سیاه میدید. همه دوستای من سیاه بودن و باید باهاشون قطع رابطه میکردم. معمولا هیچگونه منطقی هم براش نداشت. فقط میگفت من خوشم نمیاد ازینا. فقط هم دوستام نبودن. تقریبا همه. فامیل و آشنا. در ظاهر همیشه خوب و دوست بودیم با هم، ولی همیشه باید حواسمون رو جمع میکردیم که زیادی صمیمی نشیم.
یه جور پارانویا که همیشه منتظر آسیب و ضرر از بقیه باید میبودیم. این پارانویا تا حدودی به زندگی من هم سرایت کرد. من هم خیلی برای احساس امنیت و آرامش کردن بین بقیه مشکل داشتم. همیشه توی اعتماد کردن مشکل داشتم. روابطم خوب و صمیمانه بود، اما صرفا، چون یاد گرفته بودم احساسات و رفتار آدمها رو بخونم و پیشبینی کنم.
توی خونه ما، مادرم یه فرزند محبوب داشت و یه فرزند نامحبوب. من نامحبوب بودم. همیشه ناکافی و غلط و ناسپاس. یادمه مدام به برادرم میگفتن که دانشگاه قبول شی برات ماشین میخریم. برادرم به زور و ضرب یه دانشگاه پرتی قبول شد. یه ماشین خیلی مدل بالا جایزه گرفت. من؟ رتبه کنکور عالی دانشگاه خوب و رشته خوب. خبری از جایزه نبود. من و برادرم مثل هم بودیم. جفتمون در حال بزرگ شدن و تلاش برای کنترل پیدا کردن رو زندگیمون. روابط اون با دخترها، دوردور با ماشین، مهمونی رفتنهاش کامل نادیده گرفته میشد، و کسی به روی خودش نمیآورد.
یک بار یادمه که من از دانشگاه اومده بودم، چون اجازه نداشتم جایی غیر از خونه بمونم، چند ساعت تو ترافیک جهنمی رانندگی کرده بودم، توی دانشگاه کار آزمایشگاهی میکردم، یواشکی دور از چشمشون کار میکردم که پول جمع کنم برای فرار کردن، خسته و کوفته اومدم خونه غذا کشیدم خوردم. آخرش طبق عادتم توی خوابگاه، پاشدم ظرف غذای خودم رو شستم. مادرم اومد گفت اون یکی ظرف توی سینک رو چرا نشستی؟ منتظر بودی من بیام بشورم؟ من نوکرتونم تو این خونه؟
جیغ و شیون؛ و فکر میکنید اون یکی ظرف مال کی بود؟ مال برادرم؛ که از دوردور برگشته بود رو مبل نشسته بود جلو تلویزیون، مادرم براش غذا کشیده بود برده بود، بعدم که تموم شده بود از جلوش ورداشته بود گذاشته بود تو سینک.
نمیدونم نهایتا من بدبختتر بودم تو این بساط یا برادرم. یه جورایی فکر میکنم من حتی شانس آوردم. من فقط اعتماد به نفس و عزت نفسم رو از دست دادم به خاطر این رفتار، اون، ولی وارد بازیهای روانی عجیبغریبتری شد، چون مدام باید مادرم رو راضی میکرد و میدونست که اگه نکنه بیچاره است.
هنوزم وقتی میبینم مادر دوستهام براشون منبع آرامش و امنیتن تعجب میکنم. من نداشتم این رابطه رو هرگز؛ و این منبع رو. میتونید تصور کنید وقت دعوا و دلخوری چه تیکهها و نارنجکهایی پرت میکرد طرفم و ویرانم میکرد.
الان هم سالها گذشته. کماکان، ولی با تبعاتش درگیرم و دارم تلاشمو میکنم. حفظ فاصله و اینکه دیگه نذارم مادرم باز هم با یه اشاره به زندگیم زهر بپاشه و اینها رو بیاره بالا، کار سختیه. اینکه تلاش کنم خشمم رو درست جهت بدم و به خودم یادآوری کنم که مادرم هیولا نیست و صرفا گرفتاره کار سختیه، همین دیگه.