چهل روز از دومین روز تیر ۱۴۰۰، از واژگونی اتوبوس خبرنگاران در نقده، از بهت و شوک و سوگ بازماندهها میگذرد. میگویند وقتی کسی میمیرد زمین تا چهل روز برای فقدان او گریان و عزادار است.
بهراد مهرجو روزنامه نگار و همسر ریحانه یاسینی نوشت: غمگساری، در تنهاترین محیطها و شخصیترین لحظات هر انسانی ممکن است. میتوان ساعتها در گوشهای نشست و بیحضور کسی و کسانی، اشک ریخت. میتوان موسیقی را پلی کرد و دقایق طولانی عقدههای دل را خالی کرد.
نگاه کردن به یک عکس یا تماشای هزاران باره یک فیلم میتواند لحظات دل انگیزی از غمخواری را برای هرکســی رقم بزند. حداقل تجربه ۴۰ روز گذشــتهام نشــان میدهد برای گریه کردن هیچ مقدمه و موخرهای نیاز نیست. هرجایی و در هر شرایطی، در ترافیک، در پارکینگ و هرجایی که بخواهید و بتوانید، اشک از دیده جاری میشود.
غــم این روزهای من این نیســت که چطــور گریه کنم. تقریبا هرجا که خواســتم اشکم جاری شد. اشک تنها یک بروز بیرونی از احساســی اســت که به هرشکلی خودش را عیان میکند. اشــک ریختن در فــراق ریحانه عزیزم هم به یک برنامه روزانه زندگی من بدل شدهاســت. کوچکترین گلایه ای از این وضعیت ندارم. اشــک تنها نماد اســت، از اینکه بدون او زندگی چقدر جانکاه و کمرشکن است.
امــا این روزها غصــه بزرگتــری دارم. غمی کــه دلم را زیر باری ســنگین و تحمل ناپذیر در خــود مچاله میکند. گوشــهای از قلبم را خراش میدهد و بی مبالات ساعتها و ساعتها ادامه مییابد و آنقدر ظالمانه میتازد که احساس میکنــم بدون توســل به قــرص و داروی تســکین بخش، چاره ای برای مهار زدن به آن ندارم.
واقعیــت این اســت که شــاکله زندگی مــن و ریحانه را یک عنصر میســاخت: «خندههای بســیار به موضوعات بیشــمار» بــه زبانی مشــترک از طنــز رســیده بودیم که میتوانستیم به هرچیزی بخندیم. به موضوعات عادی، به مسائل پیش پاافتاده و هرآنچه که از نظر و نگاه دیگران لوث و بی معناســت. اما برای من و او اتفاقاتی سرشــار از خنده بودند.
ســاعتها در ترافیــک میماندیــم و بــه همه چیــز که پیرامون مان را میساخت میخندیدیم. از تمام شدن بنزین ماشــین تا گرفتاری لحظات ســخت پیدا کــردن جاپارک. برای هر لحظــه ای تکیه کلامی اختــراع کرده بودیم، برای هــر مواجههای معنایی ســاخته بودیم که اگر به آن اشــاره میکردیم، در لحظه لبخند که نه، ریســه بــرای هردوی ما اتفاق میافتاد.
ایــن روزها زیــاد گریه میکنــم. در همــان تنهاییها و بی کســی های اطرافم. اما عجیب اســت که مدام ذهنم به اینجا کشــیده میشــود که از این پس بدون ریحانه چطور باید بخندم. به چه چیزی بخندم؟
خندیــدن مثل گریه کــردن نیســت. در تنهایی ممکن نیست و به یاری وفادار نیاز دارد. به کسی که در دل و جانت نفوذ کرده باشد و کلماتت را بفهمد. رابطه میان من و ریحانه از ابتدایی ترین روزهایش با همین خنده شروع شد.
همان برای ریحان بار اولی کــه دیدمش، همان چند لحظه اول که به صحبت با هم نشستیم، زبان طنز مشــترک میان هر دوی ما شکل گرفت و به لحظه ای ادبیات مشترک خندیدن در هر دوی ما ظهور کرد. از همان روزها تا وقتی که حلقه عقد به دســتان هردوی ما چسبید تا حتی روزهایی که جر و بحث میکردیم و کارمان به دعوا میکشــید، همیــن خندهها نجات بخش می شــدند.
وســط پیچیده ترین لحظات زندگیمان وقتی دنبال خانه خریدن بودیم و پول نداشتیم، وقتی در کارهای روزانــه خودمــان درمانده بودیــم، وقتی دیروقــت به خانه میرســیدیم و شام نداشــتیم، وقتی گرفتاری اطرافمان را احاطــه میکرد، چند تکیــه کلام معنادار بــرای هردوی ما وجود داشــت که به ســرعت لحظات غمنــاک را به لبخند بکشاند.
حالا من تنهاترینم. کسی را ندارم که با او بخندم. کسی نیســت که زبان طنز مشــترک با او داشته باشم. دیگر همه لحظات ســخت زندگی واقعا سخت اســت. از اینجا به بعد زندگی با من شــوخی ندارد. حرفش را صریح و رک میزند. زمختی لحظاتش را به هر روشی در دل و جانم مینشاند.
آخریــن تصویری کــه از او دارم، ســاعت ۵ و ۳۰ دقیقه صبح مقابــل ترمینال ۲ فــرودگاه مهرآباد اســت. وقتی از ماشین پیاده شد که به سمت فرودگاه برود، با لبخند گفت:
«ببین هواپیما ســوار شدن خودش پنجاه درصد لذت سفر است.» نمیدانم چرا به جای اینکه یک لبخند ساده بزنم، با صــدای بلند خندیدم. این آخرین خنــده من در ۴۰ روز گذشته بود.