در میان آثار فیلم و سریالهایی که تماشا کردهاید، کدام کاراکتر از کدام سریال یا فیلم برای شما حس همذاتپنداری داشته، حس کردهاید شبیه شماست، یا اصلا این که دوست داشته باشید جای فلان شخصیت باشید، در این مطلب از بچههای تحریریه «برترینها» این سوال را پرسیدیم و شما هم در کامنتها برای ما بنویسید، کدام شخصیت از کدام فیلم؟
رویا در برف روی کاجها
المیرا فلاحیان دربارهی انتخابش نوشت: رویا به شکل عجیبی در مقابل خیانت همسرش، سکوت میکند و تلاش میکند با ایجاد فضاهای تازه، سهم خودش از زندگی را ببرد. رویا وقتی متوجه میشود شوهرش به او خیانت کرده، داد و فریاد نمیکند، به فکر تلافی نمیافتد، حتی به دام گریه و زاری هم نمیافتد. او میشکند اما ما صدای شکستنش را نمیشنویم؛ فقط سعی میکند با منطقی مجکم، سرنوشت جدیدش را بپذیرد و شوهرش را کنار بگذارد. شاید اصلیترین دلیل همذات پنداریم با او، غلبه منطقش بر احساساتش باشد.
رگنار در وایکینگها
حسن قربانی شخصیت رگنار در وایکینگها انتخاب کرده و در موردش نوشت:
رگنار کاراکتری که با تلاش به پادشاهی کاتگات رسید و پس از آن به دنبال کشفیات خود نه برای بدست آوردن پول که برای پیدا کردن جایی بهتر برای زندگی خود بود و او به همراه اهالی کاتگات به سمت فرانسه و انگلیس حمله کرد و در اروپا مشهور شد. کاراکتر رگنار تبلوری از فعل خواستن و جنگجو بودن هست.
تامی شلبی در پیکی بلایندرز
علیرضا باقرپور نوشت: روایت یک تنهایی عمیق که از کسی هم نمیترسد. هربار که به چشمان تامی خیره میشوی، ژرفای درد تامی را با قلب و روح میتوان حس کرد؛ او افیون و سیگار را با هم مسخ میکند، این زور تنهایی اوست، یک تنهایی دلتنگ. او، تبلور باور داشتن بود. آقای شلبی! به تنهاییهای مرموزت غبطه خواهم خورد و دوستت خواهم داشت تا بعد از مُردنم.
عاطفه در برادر جان
معصومه جهانیپور نوشت: قدرت بیتوقف عاطفه در مجموعه برادرجان، تلاش او برای حفظ انسجام خانواده، این دلسوزی کمنظیر برای دور هم نشاندن برادرها، حسرت برادر نداشتن را برایم تازه کرد، حسرت این که کاش جای او بودم.
میر در مِیر از ایستتاون
طلیعه احمدی نوشت: شخصیت اصلی مینیسریال «میر اهلِ ایستتاون» با بازی کیت وینسلت؛ مادر خانوادهای که پسرش خودکشی کرده و از همسرش جدا شده و در محل کارش که کاراگاه اداره پلیس هست هم گره هایی بوجود آمده که بیشتر مردم او را مقصر میدانند.
او در تمام موقعیتهای زندگیاش همهی مسائل را در نهایت رئالیسم و منطق بررسی میکند و این بعضا باعث دور شدن اطرافیان از او میشود. مِیر در نهایت با یک نویسنده در کافهای آشنا میشود و رنگ و بوی عواطف و احساسات به زندگیاش برمیگردد.
آقای قندی در اجاره نشینها
سعید خرمی نوشت:درماندگی اکبر عبدی برای نجات از بلاتکلیفی که بر سر خانه دارد و تلاشهای عموما ناکامش برای تعامل با عزتالله انتظامی در مقام مالک که سر آخر هم بینتیجه میماند و به ویرانی کل آپارتمان منجر شد. با او همذاتپنداری میکنم چون گمان میکنم زندگیام چیزی شبیه زندگی اوست.
امیلی در سرگذشت شگفتانگیز امیلی پولَن
فاطمه سرایی نوشت: امیلی شاید تلنگری باشد، برای بهتر زندگی کردن برای دوباره زندگی کردن و عاشق شدن.
روایت شاید کُند حتی گاها حوصله سَربَر باشد، شاید بارها بخواهی قیدش را بزنی، اما اگر مثل من درونگرا هستید، حتما و حتما کمی صبوری کنید و تا آخر فیلم را دنبال کنید. واقعیت شاید این باشد که همیشه در هزارتوی خیال و رویا همه چیز خوب پیش میرود و تو دوست داری که در واقعیت هم همینطور باشد. وقتی تو خودت ناجی میشوی و تمام تلاشت رو میکنی که زندگی بر وفق مراد دیگری باشد، یادت میرود که تو هم باید از زندگی لذت ببری. زندگی فقط برای دیگری نیست، تو خودت هم هستی و باید زندگی کنی و خواستههایت را هر چقدر دور و نشدنی محقق کنی.
تونی در پس از مرگ
ایمان عبدلی و نوشتهای کوتاه درباره «تونی» در سریال «پس از مرگ»:
هر بار که با هر عزیزی صحیت میکنم، گمان میکنم این شاید «آخرین بار» باشد، نمیدانم «دفعه بعدی» هم هست؟ تونی هم که همسرش را از دست داد، دست به دامان آرشیو لپتاپش شد، هر چه که میدید جز «اشک» چیزی نداشت، یک نفر هست و ناگهان نیست؛ همسر، پدر، مادر و حتی رفیق! با «فقدان» چگونه باید کنار آمد؟ بعد از تو آیا؟ بعد از تو هرگز؟ اصلا میخواهم دنیا بعد از تو نباشد، داشتم فکر میکردم، آن که مُرده شاید زنده باشد و همین اطراف، او خودش نمیداند مُرده، اصلا شاید دارد روی ما تاثیرش را میگذارد، شاید اصلا هر کدام از این «صداهای درون» نماینده یکی مُردهگانمان باشد. تونی قرار بود خودش را بکشد و نکشت، او صدای مُردهی عزیز از دست رفتهاش را لای غبار زندگی کشف کرد شاید، من تونیام در هراسِ فقدان،مملو از شوق زندگی.