گلها و گلولهها
جنگ و نبردهای نظامی، جنبهای تماما خشن و مردانه دارند و از مهر و عطوفت زنانه نشانی در آنها نیست، بهویژه در خطوط مقدم اما عشق و زنانگی گاهی در خیال و واقعیت راهش را به جبههها باز میکند و انگیزهای برای بقا، نبرد و پیروزی و بازگشت به خانه، شهر و دیار میشود.
موقعیت مهدی
یکی از دلایل تاثیرگذاری و موفقیت فیلم «موقعیت مهدی» هادی حجازیفر این است که با وجود اولویت پرداختن به باورها، ارزشها، اعتقادات و ضرورت نبرد و مقابله با دشمن در عملیاتهای مختلف، مهر و عشق و خانواده را از یاد نمیبرد. همه مقدمات آشنایی و ازدواج مهدی باکری و صفیه و بهویژه آن دیالوگ مهدی به همسر آیندهاش: «کلا تمرین کنید نگران نباشید» لحظات عاشقانه جذابی در دل یک فیلم جنگی است. این رابطه عاشقانه را به شکل دیگری در قصه حمید و همسرش و از طریق آن پلیور آبی میبینیم. از اهمیت عشق در فیلم موقعیت مهدی همین بس که فیلمساز دو اپیزود اول فیلم (کلت کمری و پلیور آبی) را تماما در بستر خانواده و در حالوهوای عاشقانه روایت میکند و بهتدریج سراغ نبرد میرود اما بهقدری در آن بخشهای آغازین کاشت و نقطهگذاری درستی از عشق دارد که حتی سایه این دلدادگیها در جبههها و نفسگیرترین لحظات جنگ هم سنگینی میکند.
هیوا
یکی از عاشقانهترین آثار سینمای جنگ، «هیوا» ساخته رسول ملاقلیپور است که فیلمساز با نامگذاری فیلم به نام شخصیت زن، بر این دلدادگی و مهر زنانه تاکید میکند. اینکه هیوا اکبری باوجود گذشت سالها از مفقودالاثری همسرش حمید، شهادت او را انکار میکند و در جستوجوی اوست و به پیشنهادهای ازدواج جواب رد میدهد، نشانه بارز این عاشقی است که با بازی درخشان گلچهره سجادیه این مهر و شیدایی تقویت هم میشود. گرچه همه مسیر هیوا برای یافتن همسرش نشانی عشق و شیفتگی میدهد اما آن سکانسهای پایانی مواجهه و مکالمهای که با شکست زمانی با هم دارند، بهترین جلوه عاشقانه در بحبوحه جنگ است. موقعیتی که به شکلی تاثیرگذار و نفسگیر، ضمن احترام به عشقی زمینی، حکایت از برتری عشقی آسمانی میدهد.
اتوبوس شب
در فیلم جنگی و مردانه «اتوبوس شب» به کارگردانی کیومرث پوراحمد هم که در عمل جایی برای حضور زن نیست، فیلمساز آن اواخر جای خوبی برای عشق باز میکند و حضور ریحانه همسر عماد رنگ و بوی متفاوتی به فیلم میدهد. بیتابی ریحانه برای دیدار با همسرش و دلدادگی به او با شوق رساندن خبر بارداری و مادریاش، عشق جاری در لحظات پایانی قصه را به اوج میرساند. با وجود شهادت عماد در راه وطن که نشانه بارز عشق و ایثاری منحصربهفرد است، فیلم با نشانهای از عشق ریحانه بهعنوان همسر و مادر به پایان میرسد، با نمایی از تکه چادر مشکی زن جوان که روی سیم خاردار جامانده است.
اخراجیها
در کمدی جنگی «اخراجیها» ساخته مسعود دهنمکی، همه ماجراها زیر سر عشق است و از شیفتگی آب میخورد. این عاشقی مجید سوزوکی است که کار خوبی دست او و دوستان ظاهرا ناخالص و نامتعارفش میدهد و باعث حضور آنها در جبهههای جنگ و خطمقدم میشود و درنهایت خلوص و باطن مثبتشان را عیان میکند. مسیر قصه نشان از حکمت و تقدیری برنامهریزی شده برای شخصیت اصلی دارد، اینکه او عاشق نرگس شود، دختر یک پیرمرد عارف به نام میرزا. شرط میرزا برای ازدواج دخترش با مجید، سر بهراه شدن اوست. مجید هم برای اثبات این سر بهراهی و اهل شدن، راهی جنگ میشود اما با حضور در جبهه تحول شخصیتی او آغاز میشود و انسان دیگری از او میسازد. مجید آن شعری که میرزا اوایل فیلم برایش نقل کرد را به قدری جدی گرفت که عشق بزرگتری را با عشق زمینی معاوضه کرد: «حاجی احرام دگر بند، ببین یار کجاست؟»
روز سوم
در فیلم جنگی «روز سوم» به کارگردانی محمدحسین لطیفی، شاهد عشق غریب و متفاوتی هستیم. با اینکه فیلم براساس ماجرایی واقعی و با الهام از مستندی ساخته حمید زرگرنژاد شکل گرفته و به آخرین روزهای مقاومت در خرمشهر سال ۵۹ میپردازد. قصه دلدادگی فردی عراقی به نام فواد به دختری ایرانی به نام سمیره بهخوبی در داستان جا خوش میکند و محرک درام میشود. بار دراماتیک این عاشقی وقتی بیشتر میشود که فواد با شروع جنگ به نیروهای ارتش عراق میپیوندد و با پاسخ منفی سمیره در خواستگاری، خشم، نفرت و عصبیتش بابت شکست عشقی را با انگیزههای جنگی ترکیب و عرصه را بر سمیره، برادرش رضا و دیگر نیروهای مقاومت تنگ میکند. آن سکانس پایانی که سمیره، به سینه عاشق ناامید دیروز و دشمن امروز شلیک میکند، هم حکایت از به اتمام رسیدن قطعی شیفتگی یکطرفه دارد و هم میتوان آن را به مثابه ضربه جانانه مقاومت به تهاجم و اشغالگری نیروهای بعثی دشمن دانست.
فرزند خاک
وقتی مینا عکس خود و همسرش را دوباره به دست زن و دخترک کرد میدهد و میگوید: «بهش بگو یه بار دیگه با دقت این عکس رو نگاه کنه. خوب نگاهش کن. بپرس مطمئنه که اون جنازهای که دیده شبیه همین عکس بوده؟» دخترک با علامت سر تایید میکند و پاسخ مثبت میدهد. دیالوگ مینا در ادامه دلتنگی و غم عاشقانهای دارد که در سراسر داستان احساسش میکنیم و حتی بهعنوان مخاطب دوست داریم مثل گوانا، آن زن کرد پا به ماه کمکش کنیم: «سه ماه بعد از اینکه این عکس رو گرفتیم، رفت.» «فرزند خاک» ساخته محمدعلی باشهآهنگر که «تقدیم به چشمهای منتظر» شده، یکی از عاشقانهترینهای سینمای جنگ و دفاعمقدس است و همه راه صعب و طولانی که مینا برای یافتن عشق و شریک زندگیاش طی میکند، پر از دلدادگی است.
شیدا
اگرچه «شیدا» به کارگردانی کمال تبریزی دو سال بعد از «بیمار انگلیسی» اثر آنتونی مینگلا ساخته شده و مثل همان فیلم به ماجرای تیمار یک سرباز مجروح به دست یک پرستار میپردازد اما نسخه ایرانی خوب با مؤلفههای اینجایی ترکیب شده و تبدیل به عاشقانه دلپذیری در بستر جنگ ایران و عراق میشود. اینکه پرستار جوان زیبارویی برای تسکین دردهای رزمنده مجروحی با آسیبدیدگی چشمها، قرآن بخواند، هم موجبات علقه دنیوی میشود و هم کاشت عشقی معنوی و الهی در آن عیان و برجسته است. آن یادداشت و دلنوشته فرهاد در صفحه اول قرآن برای شیدا، هم مهر تاییدی بر عاشقی آنهاست: «آن هنگام که عطر بهار نارنج، در آن کلام مقدس پیچید من تو را از پشت چشمان بستهام دیدم. خوبیهای تو را و لطف تو را. بهار نارنج را به نسیم بسپار و اگر خواستهام را خواستی کتاب را به نشان عهدی میان ما با خود ببر، وگرنه بمان. فرهاد هرندی.»
دلتنگیهای عاشقانه
بهجز عنوان فیلم که با عبارت «عاشقانه» نشانی سرراست دلدادگی در قصه را میدهد، شروع «دلتنگیهای عاشقانه» به کارگردانی رضا اعظمیان هم سر مهر و دوستی دارد، آنجا که فرشته مشغول خواندن رمان مشهور سیمین دانشور با خود میگوید: «یوسف رمان سووشون من رو یاد اون انداخت؛ مرد رویاهام». بعد هم یادآوری خاطره فرشته موقع پخش اعلامیههای امام(ره) در تظاهرات انقلابی و نجات او از افسر پهلوی به دست منوچهر موتورسوار که به آشنایی و عشق و ازدواج این دو دلداده منجر میشود. درواقع عشق این زوج که براساس زندگی شهید منوچهر مدق و همسرش شکل گرفته، در دو موقعیت ملتهب تاریخی یعنی انقلاب اسلامی ایران و جنگ تحمیلی محک میخورد و همانطور که مبارزات انقلابی آنها را سر راه هم قرار میدهد، هجوم عراق به ایران در سال ۵۹ و درست در روزهای ماه عسل این زوج جوان، عشق و زندگی مشترک آنها هم دستخوش ماجراهایی میشود و دوری تقریبا همواره منوچهر از فرشته به سبب حضور در جبهههای جنگ، سرآغازی است بر دلتنگیهای عاشقانه.
اشک سرما
«اشک سرما» ساخته عزیزا… حمیدنژاد یکی از درخشانترین عاشقانههای سینمای جنگ است و عشق و انسانیتی که میان سرباز ایرانی که برای پاکسازی منطقه مینگذاری شده راهی روستای مرزی کردستان میشود با دختری جوان از نیروهای کومله که مامور کشتن سرباز است، سایه سنگینی بر ایدئولوژی و جنگ عقیدتی دو سمت جبهه جنگ میاندازد. گرچه مخاطب ایرانی با پیشینه و ذهنیت تاریخی، سمت کاوه میایستد اما نمیتواند نسبت به وجدان و انسانیت روناک بیتفاوت باشد و شکفتن گل عشق را در زمهریر کوهستان نبیند. وقتی کاوه، روناک گرفتار در بوران را نجات میدهد، دیگر دست و دل دختر به کشیدن ماشه نمیرود و گرمای عشق و صلح نمنم در وجودش، در تقابل با سرمای کینه و عداوت بیریشه، جوانه میزند. همچنین همه همصحبتیهای انسانی در استقرار ناگزیر در غار و در مجاورت آن آتش شعلهور، یخ دشمنی را هم آب میکند. این مهر و نگاه انسانی و عشق شکل گرفته حتی بعدتر در بازجویی از سوی دو جبهه هم راه خودش را باز میکند و بر وظیفه و ماموریت میچربد. وقتی سرکرده کومله به صورت روناک سیلی میزند و میپرسد: «چرا تمرد دستور کردی و اون سرباز رو نکشتی؟» جوابی میدهد که فارغ از توجیه و جنبه منطقی، سویههای عاشقانه پررنگی هم دارد: «جان من و او یکی بود، اگر او را میکشتم، میمردم.» جواب کاوه به بالادستی خودش هم وضعیت مشابهی دارد و از وابستگی جان عاشق و معشوق به هم حکایت میکند: «چون با هم بودیم، زنده موندیم.» و آن پایان تراژیک با مویه کردی، مانایی عشق را رقم میزند، حتی به قیمت قربانی شدن عاشق و معشوق. همینطور آن سیم خاردار گسسته در تیتراژ پایانی باوجود اینکه نشانهای از نرسیدن و عدم وصال است اما دستاورد صلحآمیزی در دل جنگ دارد.
روبان قرمز
یکی از جلوههای درخشان عشق و عاشقی در سینمای جنگ و دفاعمقدس در فیلم «روبان قرمز» اثر ابراهیم حاتمیکیا اتفاق میافتد و فیلمساز به زیبایی و با ظرافت در روایت و قصهای غریب، پای عشق را به میان میکشد. همانقدر که در فیلم نشانهها و مؤلفههای مربوط به جنگ ایران و عراق را میبینیم، درعین حال آن ویرانه وسط بیابان، مثلث عشقی، دوئل و کشمکش تقریبا همواره دو مرد داستان برای به دست آوردن دختری تنها و جنگزده، یک وسترن تماشایی ایرانی هم است. هنر فیلم این است که بر دل ویرانههای جنگ و در مجاورت انواع و اقسام ابزار و مصالح جنگی مثل تانک، مین و اسلحه، بساط عاشقی و زندگی بهپا میکند و فارغ از اینکه محبوبه به کدامیک از دو عاشق، داوود و جمعه دل بسپارد یا حتی هر دو را ناکام و بیوصال از در خانه برگرداند، همین جوشش چشمه عشق از زمینی ویران و جنگزده، نشانی پیروزمندانه شور زندگی و مقدمهای برای بقا، ادامه دادن و ساختن است. حاتمیکیا برای زدودن غبار جنگ، جبران خرابیها و ترمیم ویرانهها، عشق را تجویز میکند و در این نسخهنویسی هنرمندانه و خلاقانه، همه عناصر شیفتگی و دلدادگی را به خدمت میگیرد، از عنوان خود فیلم که روبان قرمزش فارغ از آن مسیر خطر و مینگذاری شده، نشانی از سرخی عشق را در خود دارد تا نامگذاری شخصیت محبوبه که به معنی معشوقه، دلدار و دلبر است و اساسا تقدیری جز دوست داشته شدن ندارد.