فیلم «پیله و پروانه» محصول سال ۲۰۰۷ مفهومی مهم و همیشگی را به مخاطب یادآوری میکند؛ امید! حال اینکه انسان در مواجهه با بنبستهایی که زندگی پیش رویش میگذارد چگونه بایستد و بانگ امیدواری سر دهد، پرسش اصلی فیلم است.
جولیان اشنابل برای شکل و جهت دادن به سوالاتی که مخاطب در طی تماشای این فیلم از خودش میپرسد، به درون رویاهای شخصیت اصلی (دومینیک بوبی) نقب میزند. مختصاتهای زمانی و مکانی را به هم ریخته و با یک بازیِ استعاری به راه میاندازد.
از آنجایی که آقای بوبی هیچ حرکتی جز پلک زدن -آن هم تنها یک چشم- نمیتواند انجام دهد، دیگر ادامه دادن چه فایدهای خواهد داشت؟ چرا باید نفس کشید؟ امیدی به بهبودی هست؟ امید؟ باید ردپای آن را جستوجو کرد.
ذهنِ آقای بوبی در بستر بیمارستان به پرواز در میآید. از سرمای قطب شمال و کوههای یخی به گذشتهای ناشناخته سفر میکند. صدای ذهنی دومینیک از حال و هوای او خبر میدهد. او هیچ حرکتی ندارد، اما از همیشه «انسان»تر است! یا به تعبیری به یک اَبَر انسان تبدیل شده است!
شاید از خود بپرسید زندگی کسی که هیچ حرکتی ندارد و در بیشتر مدت فیلم کاری جز پلک زدن نمیکند، چه جذابیتی دارد؟حتما قرار است با ده دقیقه تماشای آن پشیمان شده و با یکی از فیلمهای سوپرهیرویی یا پلیسی شب خود را سپری کنیم!
دو عنصر مهم در فیلم «پیله و پروانه» شما را از این تصمیم منصرف خواهد کرد. یکی از این دو عنصر همان صدای ذهنی مذکور است. آنچه آقای بوبی -با بازی بینظیر متیو آمالریک- با مخاطب در میان میگذارد. دیگری موسیقی است. فرم موسیقایی «پیله و پروانه» یا «لباس غواصی و پروانه» حظ عمیقی را برای مخاطب رقم میزند که در کالبد کلمات نمیگنجد. بیننده سوار بر نتهای پیانویی که دومینیک در رویاهایش مینوازد، تجربههای متفاوتی را پشت سر میگذارد. او صرف نظر از احساساتش، حس میکند. لمس میکند و به آشنازدایی میرسد.
«پیله و پروانه» فرصتی است که میتواند ماهیت واقعی انسان را مجسم کند.