مرگ در فیلم «جهان با من برقص» به خوبی استعاره ای از زندگی کردن تلقی میشود.
استعاره ای از نیستی و نیست شدن تمام لحظه های زندگی و شلوغی های آن.
قصه،قصه دعوت شدن دوستانی در کنارهم برای پاسداشت لحظه های قبل مرگ
مرگ جهان است، جهان که با مریضیِ خاموش اما مرگ آوری دست و پنجه نرم میکند، برای اخرین تولدش در کنار دوست های همیشگی اش اماده می شود و این خود شرایط روحی اش را سخت تر میکند.
او علاوه برخواهر و برادر و دخترش شاهد حضور دوستانش هم هست و می داند آن ها هم بهزودی از زندگی او میمیرند و می روند.
کلیشه آخرین تولد زندگی به خوبی خودش را از میان تکه داستان ها بیرون میکشد و هر بار که به حماقت دوستان جهان که باهم دعوا می کنند یا از ته دل می رقصند و میخندند و یا شغل و زن و زندگی دیگر را مسخره می کنند، باز هم جهان به آن ها نگاه می کند و نگاه می کند و می داند که بعد از او همه باز هم می خندند و میرقصند و دعوا می کنند.
در این بین تصاویر و قابها ناگهان نقبی به تابلوهای مشهوری چون شام آخر داوینچی و لانگ شات های حماسی میزند که در آن جهان هم چون تماشاگری منفعل و مبهوت می نگرد به آن چه دارد اتفاق می افتد…
منهای تمایلات غیرواقعی برادر جهان برای زنده نگه داشتن او که خود نوعی ادای دین به عنوان تنها برادر است همه از این واقعه گذر کرده اند و تقریبا اورا مرده میپندارند…حتی دخترش که میان عاشقانه اش با پسر شمالیِ همسایه و پدرش مانده است…
فیلم اصراری ندارد که مارا به همذات پنداری با جهان هدایت کند اتفاقا ما دلمان برای خودمان بیشتر می سوزد وقتی گفت و گو های اورا با خودش و با تنها مونس روزهای آخرش گاو تنها و مریضی که در طویله است می بینیم و می شنویم…که پس از اندکی این ها هم به استهزا کشیده می شود و با ورود هرباره دوستان جهان به خلوتش تقریبا اتصال او به درون تنهایش را غیرممکن میکند؛ حتی تنها باری که او اقدام به حلق آویز کردن خود می کند با پاره شدن طناب و افتادن او و نگاه احمقانه خر پشت پنجره پیاِم تا وقتی زنده ای باید زندگی کنی را به مامنتقل می کند…