«همهی دلتنگیها» شامل زندگینامه آلبرت کوچویی به قلم این گوینده رادیو و روزنامهنگار منتشر شد.
در بخشی از این کتاب که در نشر پوینده منتشر شده، آمده است: «روزنامه و روزنامهنگار بودن رنگی دیگر به زندگی من زد. رنگی متفاوت و این راه و رنگ را محمود مشرف آزاد تهرانی – همان م. آزاد شاعر – برای زندگی من رهآورد داشت. او در سالهای سی، در آبادان جسته از ملی شدن نفت، رهآوردی برای هم نسلان من، در دبیرستانهای آبادان بود. زندگی من، از همان کودکی، با کاغذ و روزنامه و چاپ، آغشته بود. بوی کاغذ، بوی چاپ، بوی آشنای زندگی من شد. پدر -خمو – اهل روزنامه بود، مادر – مریم – اهل کتاب، برادر – گملیل – اهل مجله، پاورقیها و گزارشها و خواهر – جنی – همچون او. و این همه، زندگی مرا، همان نقشی زد که تا به امروز، با آن سر میکنم. رادیو هم همان جاذبه سالهای نوجوانی و جوانی را برای من داشت. و البته نزدیکتر بود. رادیو نفت ملی آبادان، همسایه دیوار به دیوار ما بود.
سر در آوردن از رادیو، به نظر ممکنتر بود تا راه یافتن به روزنامهها، که در تهران دور از خانه بودند. با خواندن اسم من برای یک ترانه درخواستی، در رادیو نفت ملی راه من هموارتر شد و بعد مسابقه «دانستنیها» و بعدتر، شعرخوانی، با شعر پریای شاملو و با آن شعرهای نو دیگر، یعنی رادیویی شدن من. اینها برای من بس نبود. میخواستم جایی در لابهلای صفحات روزنامهها داشته باشم. شعر، قصه، کاریکاتور، طرح هر چه از دستم برمیآمد، به «م. آزاد» میسپردم و او همه را راهی صفحات فرهنگی و ادبی روزنامه «ناهید» میکرد. رادیو رضائیه و بعدتر رادیو ایران، خانه من شد. و با اکراه، چهره تلویزیونی هم شدم، چرا که رادیو را بیتکلف و سادهتر میدیدم. صفحات ادبی و فرهنگی روزنامه «آیندگان»، نخستین روزنامه صبح ایران، زنگ حرفهای شدن مرا زد.
نقد نقاشی، و بعدتر نقد کتاب، تئاتر و سینما هم. نقدهایی با همه آموختههای من، در این عرصهها با آن برنامههای فرهنگی و مطبوعاتی رادیو بود. هفتهنامهها و ماهنامههای معتبر فرهنگی دهه چهل و پنجاه، خانه من شدند. خوشه احمد شاملو، بامشاد پوروالی و ایرج نبوی، نگین دکتر عنایت و… . با انقلاب اسلامی ایران، راه حرفهایتر شدن من هموار شد. روزنامهنگاری و سردبیری در عرصه فرهنگ، دانش و ورزش در هفتهنامههای فانوس، فضیلت، سینمای جهان و ماهنامههای فضا، عنوان، دیار، مصاحبه و … . شتاب، سرعت، دقت و نظم، صراحت، ایجاز نواندیشی، تازگی و تازه اندیشیدن، تعهد و جز اینها.
این همه، سبب شده است تا یک روزنامهنگار بمانم و چون او زندگی کنم. شاید آرزویم بود که داستاننویس شوم، رماننگار. اما شتاب، سرعت و به سرعت دیدن حاصل کار خود در روزنامه حکایت دیگری است، اما داستاننویس بودن درنگ میخواهد و تامل و تعلل و بارها بازنگری، که دریافتم با من سازگار نیست. این همه را گفتم تا به مجموعه نوشتههایم در روزنامه اعتماد برسم. روزی، دوست نادیده و ناشناخته و بعد دریافتم فرهیخته، از من خواست تا گاه گاه، بسته به موضوع، یادداشتی برای روزنامه اعتماد بنویسم، که توصیه آقای میرفتاح، سردبیر آن، همان طنزپرداز شناخته و آقای دکتر بهزادی روزنامهنگار شهرهور و مشاور روزنامه بود. ستوننگار روزنامه شدن را همیشه دوست داشتم، پذیرفتم. منظم و منضبط، چنین کردم.»